جدول جو
جدول جو

معنی قالبد - جستجوی لغت در جدول جو

قالبد
(لِ بِ)
ده کوچکی است از دهستان بهرآسان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. در 38000 گزی جنوب ساردوئیه و 14000گزی جنوب راه مالرو بافت به ساردوئیه واقع است. 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
قالبد
(بُ)
کالبد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قالب
تصویر قالب
ظرفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می ریزند تا به شکل و اندازۀ آن درآید، تکۀ چوب تراشیده به اندازۀ پای انسان که درون کفش می گذارند،
شکل، هیبت، جسم، تن، بدن، کالبد، واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره
قالب تهی کردن: کنایه از مردن
قالب زدن: چیزی را در قالب درآوردن، کنایه از جعل کردن، دروغ گفتن
قالب کردن: کنایه از فریب دادن کسی در معامله و جنسی را گران تر از قیمت واقعی به او فروختن، چیزی را در قالب قرار دادن، قالب گیری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کالبد
تصویر کالبد
طرحی که چیزی در آن شکل می گیرد، قالب، تن، بدن، قالبی برای ساختن خشت و آجر، برای مثال از تن چو برفت جان پاک من و تو / خشتی دو نهند بر مغاک من و تو ی و آنگاه برای خشت گور دگران / در کالبدی کشند خاک من و تو (خیام - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
(لَ / لِ بَ)
قالبی که چیت سازان پارچه را با آن نقاشی کنند
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
معرب از کالبد. کالبد. (منتهی الارب). شکل و هیأت. پیکر. هیکل. کالب. کلوب. (ناظم الاطباء) ، آلت و ابزاری برای شکل دادن به مواد:
قالب این خشت بر آتش فکن
خشت نو از قالب دیگر بزن.
نظامی.
ترکیبات: قالب خشت. قالب کفش. قالب چکمه. قالب کلاه. قالب لباس (آلتی که بدان لباس را هموار سازند).
- بر قالب زدن، در قالب آمدن:
خنده ها دارد ز روزن خانه معماریت
تا چه بر قالب زند بهرتو قالب کاریت.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- به قالب زدن، ساختن. جعل کردن. سخن بیهوده به قالب زدن یا دروغ به قالب زدن، یعنی گفتن. رجوع به این کلمه شود.
- از قالب بیرون (برون) آمدن، درست وآماده شدن:
که کار آمد برون از قالب ننگ
کلیدت را گشادند آهن از سنگ.
نظامی.
، بوته. بوتقه، یک قطعۀ بریدۀ معین و معلوم از چیزی: قالب صابون. قالب یخ. قالب کره. قالب پنیر:
خام است نقره با بدن نازنین او
در قالب پنیر کند جا سرین او.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- قالب نان:
قالب نانی بدست آرم چه خون ها میخورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است.
صائب.
، تن. بدن: قالب بی جان. یک جان در دو قالب:
جانی که ترا یافت به قالب چه نشیند
مرغی که ترا شد ز نشیمن چه نویسد.
خاقانی.
آن قابل امانت در قالب بشر
و آن عامل ارادت در عالم جزا.
خاقانی.
سر برکشد کرم چوکف شه مسیح وار
بر قالب کرم دم احیا برافکند.
خاقانی.
شعبده ای تازه برانگیختم
هیکلی از قالب نو ریختم.
نظامی.
تا من سگ تو شدم نمانده ست
از قالب من جز استخوانی.
عطار.
چار طبع مخالف سرکش
چند روزی بیکدگر شده خوش
چون یکی زین چهار شد غالب
جان شیرین برآید از قالب.
سعدی.
نجوید جان از آن قالب جدائی
که باشد خون جامش در رگ و پی.
حافظ.
- قالب از روان پرداختن، قالب تهی کردن. کنایه از مردن:
روز آمد و بردوختم از دم لب را
پرداخته از روان و جان قالب را
اکنون که مرا زنده همی دارد شمع
شاید که چو روز زنده دارم شب را.
کمال اسماعیل.
رجوع به قالب تهی کردن شود.
، آلتی است که آن را قالب گویند بواسیر که بخواهند برید بدان بگیرند و این آلت از بهر برداشتن دیوچه (زالو) سخت شایسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نزد شعرای پارس جزء و رکن رانامند و این لفظ بلفظ قلب نیز استعمال شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به جزء در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بسر احمر. (فهرست مخزن الادویه). غورۀ خرمای سرخ. (منتهی الارب) ، شاه قالب، گوسپندی که رنگش غیر رنگ مادر وی باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
بمعنی کالب است که قالب هرچیز باشد. (برهان) (منتهی الارب) (از آنندراج) ، قالب خشت زنان. (آنندراج). که در آن گل نهاده بمالند و هموار کنند خشت شدن را: پرویز را سرپوشیده بیرون بردند. اندرراه به دکان کفشگری رسیدند. آن دانست که او پرویز است و دشنام داد بر او و کالبدی بدو انداخت. بر سر اوآمد، و آن سرهنگ بازگشت و گفت ای کم از سگ تو که باشی که بر ملوک دست درازی کنی و کالبدی اندازی. شمشیرزد و سر کفشگر بدور انداخت. (ترجمه تاریخ طبری).
هر آنچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشت را کالبد ساختند.
فردوسی.
هر آن خشت کزکالبد شد بدر
بر آن کالبد باز ناید دگر.
اسدی.
از تن چو رود روان پاک من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
آنگاه برای خشت گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو.
خیام (از آنندراج).
زیرا که خط، کالبد معنی است. (کلیله و دمنه) ، بمعنی تن و بدن آدمی و حیوانات دیگر نیز هست. (برهان). چون این تن خاکی برای روح حیوانی بمعنی قالب است، آن را نیز کالبد گفته اند. (از آنندراج). کالبد را تنها بر تن آدمی اطلاق نکنند، بر جماد و نبات نیز اطلاق نمایند و کالبد روینده بدن نباتی را گویند و کالبد کانی یعنی جمادی. (آنندراج) :
اگر می نیستی یکسر همه دلها خرابستی
اگر در کالبد جان را بدیدستی شرابستی.
(منسوب به رودکی).
جان گرامی به پدر باز داد
کالبد تیره به مادر سپرد.
رودکی.
بتر دشمنی مرد را خوی بد
کز او جان برنج آید و کالبد.
ابوشکور بلخی.
چگونه سازم با او، چگونه حرب کنم
ضعیف کالبدم من، نه کوهم و نه گوم.
کسائی.
بترسم که از جنگ آن اژدها
روان یابد از کالبدتان رها.
فردوسی.
اگر کار بندید فرمان من
بماند بدین کالبد جان من.
فردوسی.
گر ایچ اندرین کالبد جان بدی
جز از دست و پا تنش لرزان بدی.
فردوسی.
از او کالبد راست سود و زیان
چو دانا بود زو نترسد روان.
فردوسی.
زنامست تا جاودان زنده مرد
که مرده شود کالبد زیر گرد.
فردوسی.
شکم گرسنه، کالبد برهنه
نه فرزند و خویش و نه بار و بنه.
فردوسی.
بدین مایه روز اندرین کالبد
بجز تخم نیکی نکاری سزد.
فردوسی.
گفتی چو یکی کالبد است او چو روانست
چاره نبودکالبدی را ز روانی.
فرخی.
کالبد مردان همه یکی است و کس بغلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 483).
هرچه خورشید فروز آمد و بر دوست بتافت
بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه.
منوچهری.
در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور
کالبدتو ز نور کالبد ما ز دود.
منوچهری.
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت
نشدش کالبد از زاری وز فرقت زفت.
منوچهری.
سخن تا بی قلم بود چون جان بی کالبد بود و چون به قلم باز بسته شود، با کالبد گردد و همیشه بماند. (نوروزنامه). روایت کرده اند از عبدالله بن عباس که ابلیس در کالبد آدم شد تا بناف رسید. (قصص الانبیاء ص 9).
بمردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید.
اسدی.
تیزی شمشیر دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونۀ بیمار.
(از ترجمان البلاغۀ رادویانی).
هیچ نیندیش اگر ز کالبد تو
خاک به خاکی شود هوا به هوائی.
ناصرخسرو.
چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است
اندرین کالبد ساخته یزدانم.
ناصرخسرو.
این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است
وین جان خردمند یکی میش نزار است.
ناصرخسرو.
خاکست کالبد به چه آرائی
او را چرا که خوارش نگذاری.
ناصرخسرو.
جهان بحر ژرفست و آتش زمانه
ترا کالبد چون صدف، جانت گوهر.
ناصرخسرو.
و گر عیسی مریم باز دادی
به افسون بر به بیجان کالبد جان.
ناصرخسرو.
در پیش تو استاده در این جامۀ پشمین
این کالبد لاغر با گونۀ اصفر.
ناصرخسرو.
تن مردم مرکب است از دو چیز، یکی کالبد ودیگر نفس و این نفس را قوه و روح نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
از کالبد تن استخوان ماندم
امید بدین تن از چسان بندم.
مسعودسعد.
دل به ز سینه باشد و جان به ز کالبد
سر به ز سینه باشد و جان به ز کالبد.
ادیب صابر.
تا شادمان شود ز تو مسعودسعد را
جان در جنان و کالبد اندر حصار نای.
سوزنی.
دشمنت را که جانش معدوم است
حال بد جز بکالبد مرساد.
خاقانی.
الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد
رفته از پیش تو وجان وقت هجران آمده.
خاقانی.
تا نفحات ربیع صور دمید از دهان
کالبد خاک را نزل رسید از روان.
خاقانی.
کالبد کیست که بیند حرم وصل ترا
کانکه جانست به درگاه تو هم محرم نیست.
خاقانی.
ره بجان رو که کالبد گند است
بار کم کن که بارگی تند است.
نظامی.
چو کار کالبد گیرد تباهی
نه درویشی بکار آید نه شاهی.
نظامی.
گر یکی پی غلط شدی ز صدش
او فتادی سرش ز کالبدش.
نظامی.
او چو جان است و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد.
مولوی.
کالبد نامه است اندر وی نگر
هست لایق شاه را آنگه ببر.
مولوی.
عشق ارزد صد چو خرقه کالبد
که حیاتی دارد و حس و خرد.
مولوی.
تخم روح هر کسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند. (کتاب المعارف بهاءالدین).
آدمی را عقل باید در بدن
ور نه جان در کالبد دارد حمار.
سعدی.
کالبد از بهر سر خویش خواه
گنده بود کالبد بی کلاه.
امیرخسرو دهلوی.
علم کز اعمال نشانیش نیست
کالبدی دارد و جانیش نیست.
امیرخسرو دهلوی.
نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ
ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید.
حافظ.
، به کنایه، مشیمه و رحم. بطن. شکم. حکیم فردوسی آرد: در وقتی که بحکم افراسیاب چوب بر شکم فرنگیس مادر کیخسرو میزدند تا حملی که از سیاوش درشکم دارد ساقط کند پیران ویسه با افراسیاب گفت بگذار تا بزاید آنگه بچۀ او را می آورم بکش. (از آنندراج) :
بمان تا جدا گردد از کالبد
به پیش تو آرم همی ساز بد.
فردوسی.
برادر ز یک کالبد بود و پشت
چنان پرخرد بی گنه را بکشت.
فردوسی.
، هیکل. (از ناظم الاطباء). پیکر. شبح. شخص. (دهار) :
ناگه آمد پدید شخصی چند
کالبدهای سهمناک و بلند.
نظامی.
، دل، سرمشق، نمونه، شکل، صورت، میوۀ خام و کال و نارسیده و ترش، پیوند انگشت. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) ، سواد. مثال. ظل: ظلم.
کالبد تن، قد و قامت. قالب بدن. (ناظم الاطباء). شخص. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی از بخش صالح آباد شهرستان ایلام. در 18000گزی جنوب خاوری صالح آباد و 2000گزی خاوری شوسۀ ایلام به تهران واقع است. موقع جغرافیائی آن کوهستانی گرمسیر است. 25 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه کنجان چم و محصولات آن غلات، ذرت، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین آن از طایفۀ گچی ملکشاهی وچادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
هرآنچه در قالب شده باشد. (ناظم الاطباء). ریختگی. (ناظم الاطباء) : کرۀ قالبی. پنیر قالبی. ماست قالبی، ماستی ستبر و زفت، مقابل کوزه ای، قلاّبی. غیراصلی. بدلی:
کسی که فرق نداند میان قالب و جان
حدیث قالبی او چرا بجان شنوی.
اوحدی.
از دو حرف قالبی کز دیگران آموخته
دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود.
صائب
لغت نامه دهخدا
(لُ جِ)
دهی از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بهبهان. در 12هزارگزی شمال باختری بهبهان و 12 هزارگزی شمال شوسۀ بهبهان به اهواز واقع است. موقع جغرافیائی آن دشت گرم سیر مالاریائی است. 498 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و چشمه، محصول آن غلات، برنج، حبوبات، کنجد، پشم، لبنیات و شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
شکل و هیات، کالبد، ظرفی خالی که جسمی شکل پذیر را در آن نهاده بصورت فضای آن ظرف در آورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالبد
تصویر کالبد
تن، بدن انسان، قالب
فرهنگ لغت هوشیار
مهرک ابزار نگار گری بر پارچه قالبی که چیت سازان پارچه را با آن نقاشی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قالبی
تصویر قالبی
یتکی، چپاندنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالبد
تصویر کالبد
((بُ یا بَ))
قالب هر چیز، تن و بدن آدمی، نمونه، سرمشق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قالب
تصویر قالب
((لِ))
پیکر، هیکل، شکل، هیئت، آلتی که جسمی شکل پذیر را در داخل یا خارج آن نهاده به صورت آن آلت درآورند، قالب کفش، واحدی برای قطعات بریده معین، قالب پنیر، جزو، رکن (علم عروض)، تهی کردن، بی نهایت ترسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قالب
تصویر قالب
چارچوب
فرهنگ واژه فارسی سره
بدن، پیکر، تن، تنه، جسم، قالب، جسد، لاش، نعش، شکل، صورت، هیئت
متضاد: نفس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکل، طرح، فرم، هیئت، 2، بدن، تن، کالبد 3، قطع، بوته زرگری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی در خواب بیند که قالب کفش یا قالب موزه داشت، دلیل که خادمی حاصل کند. اگر بیند قالب از وی ضایع شد، دلیل است خادم از وی جدا شود. اگر بیند که قالب بسیار داشت، دلیل که از خادمان منفعت یابد، خاصصه که بیننده خواب موزه دوز یا کفش دوز است - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب