جدول جو
جدول جو

معنی قارغوان - جستجوی لغت در جدول جو

قارغوان
(چَ)
نام شهری است بین خلاط و قرص (قارص) در سرزمین ارمنستان. (معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اردوان
تصویر اردوان
(پسرانه)
یاری کننده درستکاران، نام پادشاهان معروف اشکانی، از شخصیتهای شاهنامه، نام چند تن از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارغوان
تصویر ارغوان
(دخترانه)
نام درختی که گل و شکوفه سرخ رنگ می دهد.، گلی قرمزرنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
دیواری قابل جابجا شدن که از تخته و پارچه ساخته می شود و به وسیلۀ آن قسمتی از یک فضا را از قسمت دیگر جدا می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاروان
تصویر شاروان
پردۀ بزرگی که در قدیم جلو بارگاه سلاطین می کشیدند، سراپرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساروان
تصویر ساروان
ساربان، نگهبان شتر، شتربان، اشتربان، شتردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارجوان
تصویر ارجوان
ارغوان، گلی سرخ رنگ و پیوسته به ساقه که پیش از ظاهر شدن برگ ها شکفته می شود، گیاه این گل با برگ های گرد که در اول بهار گل می دهد و قسمت های مختلف آن مصرف دارویی دارد، ارغوانی، صورت سرخ و زیبا
فرهنگ فارسی عمید
گلی سرخ رنگ و پیوسته به ساقه که پیش از ظاهر شدن برگ ها شکفته می شود، گیاه این گل با برگ های گرد که در اول بهار گل می دهد و قسمت های مختلف آن مصرف دارویی دارد، کنایه از ارغوانی، برای مثال زمین ارغوان و هوا آبنوس / سپهر و ستاره پرآوای کوس (فردوسی - ۳/۱۱۵)، کنایه از صورت سرخ و زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاروان
تصویر کاروان
گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، کنایه از چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد
کاروان زدن: کنایه از دزدیدن اموال مسافران کاروان با حمله به آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارغوانی
تصویر ارغوانی
به رنگ ارغوان، سرخ مایل به بنفش، برای مثال خوشا با رفیقان یک دل نشستن / به هم نوش کردن می ارغوانی (فرخی - ۳۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومه شهرستان خوی و در 54هزارگزی شمال باختری خوی و سه هزارگزی باختر شوسۀ خوی به سیه چشمه و در دره واقع است. هوای آن سرد است 119 تن سکنه دارد. مذهب آنان شیعه و سنی و زبانشان ترکی و کردی است. آب آن از آقچال و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
چارجوی بهشت. (آنندراج) ، کنایه است ازنیل و فرات و دجله و جیحون. (آنندراج) (مصطلحات)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
منسوب به ارغوان.
لغت نامه دهخدا
تجیرگونه ای که در اطاقها برابر تخت خواب نهند تا روشنائی کم کند
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
درختی باشد بغایت سرخ و رنگین، طبیعت آن سرد و خشک است، اگر از بهار آن شربتی سازند و بخورند رفع خمار کند و چوب آنرا بسوزانند بر ابرو مالند موی برویاند و سیاه برآید و معرّب آن ارجوان است. (برهان). درختی است که شاخهای باریک دارد و در موسم بهار همه درخت از گلها سرخ میگردد و اصلاً برگ ندارد و در موسم دیگر پربرگ میشود. (غیاث اللغات). گلی است سرخ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). و گویند گیاهی است سرخ و صحیح آنست که درخت است و شاخهای آن باریک میشود و در تمام سال یک بار برگ آرد. (مؤید الفضلاء). درختی است که گلهای سرخ آورد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). و بکوهستان خراسان بسیار بود. (فرهنگ اوبهی). این درخت در دره های گرگان بیش از دیگر نقاط جنگلهای خزر هست و از ارتفاع 180 گزی تا 900 گزی دیده میشود. (گااوبا). دو گونه از این درخت در درۀ سفیدرود و دره های نسبهً گرم لرستان هست و هر دو گونه را ارغوان نامند. (گااوبا). ارجوان. خزریق. زمزریق. زعید:
مورد بجای سوسن آمد باز
می بجای ارغوان آمد.
رودکی.
همه غار و هامون پر از کشته شد
ز خون خاک چون ارغوان گشته شد.
فردوسی.
گل ارغوان راکند زعفران
پس از زعفران رنجهای گران.
فردوسی.
رخش پژمرانندۀ ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان.
فردوسی.
آن قطرۀ شبنم بر ارغوان بر
چون خوی ببناگوش نیکوان بر.
کسائی.
نسترن لؤلوی بیضا دارد اندر مرسله
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار.
فرّخی.
گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش از این
گفتا کنون ز خون عدو شد چو ارغوان.
فرّخی.
تابه ایام خزان نرگس بود
تا بهنگام بهاران ارغوان.
فرّخی.
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر باب زنا.
منوچهری.
تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش
ارغنون بسته ست بلبل بر درخت ارغوان.
معزی.
ازاین سراچۀ آوا و رنگ، دل بگسل
به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا.
خاقانی.
لباس عافیت را تیغ چون گل چاک گرداند
ز خون دشمنان نیزه، درخت ارغوان گردد.
کمال اسماعیل.
بیرون زد ارغوان چو عرق از مسام شاخ
شسته بلعل حل شده دیباجۀ عذار.
سیف اسفرنگ.
چون غرابست این جهان بر من از آن زلف غراب
ارغوان بار است چشمم زان لب چون ارغوان.
مظفری.
لغت نامه دهخدا
(ری)
معرب کاروان است. (از فرهنگ وصاف) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاروان
تصویر کاروان
عده ای مسافر که همگی با هم مسافرت کنند، قافله هم نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
سراپرده که در قدیم پیش در خانه و ایوان پادشاهان و امیران میکشیدند، خیمه چادر، پرده بزرگ مانند پامیانه، سایبان، فرش منقش بساط گرانمایه، زیر کنگره های عمارت و سردر خانه، لحنی از الحان باربدی، سدی که بر رود و نهر بندند: شادروان شوشتر، فواره (باین معنی در عربی و ترکی مستعمل است)، اصل بنیاد اساس
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کاروان مغرب (ذکر جز و اراده کل) یا قیروان تا قیروان. از مشرق تا بمغرب: شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد از قیروان سپاه کشد تا بقیروان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قارمان
تصویر قارمان
گارمون بنگرید به گارمون گارمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قارمون
تصویر قارمون
گارمون بنگرید به گارمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قازغان
تصویر قازغان
دیگ بزرگ که در آن چیزی طبخ کنند پاتیل
فرهنگ لغت هوشیار
درختی از تیره پروانه واران و سر دسته ارغوانیها که در ارتفاعات پایین (بین 180 تا 900 متر) میروید و برای زینت نیز کاشته میشود اکوان. ارغوانی منسوب به ارغوان برنگ ارغوان سرخ مایل به بنفش رنگی سرخ که به بنفشی زند سرخی که به سیاهی زند قرمز تیره آتشگون فرفیری، گل سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساروان
تصویر ساروان
بمعنی ساربان است که شتردار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارغوانی
تصویر ارغوانی
گل سرخ، برنگ ارغوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجوان
تصویر ارجوان
معرب ارغوان، آتشگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاراوان
تصویر پاراوان
دیواری که از تخته یا پارچه درست کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاریوان
تصویر قاریوان
پارسی تازی گشته کاروان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارزوان
تصویر مارزوان
اختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارغوانی
تصویر ارغوانی
((اَ غَ))
سرخ مایل به بنفش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارغوان
تصویر ارغوان
((اَ غَ))
درختی از تیره پروانه واران دارای برگ های گرد و گل های سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاراوان
تصویر پاراوان
تجیر، دیوار مانندی که از تخته و پارچه ساخته می شود و به وسیله آن قسمتی از اتاق، مغازه و... را از قسمت دیگر جدا می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاروان
تصویر کاروان
قافله، قبیله
فرهنگ واژه فارسی سره
نگهبان منطقه ی قرق شده
فرهنگ گویش مازندرانی
این سلسله که از قدیم لقب جرشاه یعنی ملک الجبال به خود داده
فرهنگ گویش مازندرانی