قیراندوده. (فرهنگ فارسی معین) : نه هوایی کدر و گردآلود بر وی از ابر یکی خیمۀ شوم بسته اندر قفسی قیراندود منظر دیده ز دیدار نجوم. (فرهنگ فارسی معین از بهار)
قیراندوده. (فرهنگ فارسی معین) : نه هوایی کدر و گردآلود بر وی از ابر یکی خیمۀ شوم بسته اندر قفسی قیراندود منظر دیده ز دیدار نجوم. (فرهنگ فارسی معین از بهار)
دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیه که در 18هزارگزی جنوب ارومیه و 5500 گزی باختر شوسۀ ارومیه بمهاباد در جلگه واقع است. هوایش معتدل و دارای 426 تن سکنه میباشد. آبش از باراندوزچای و محصولش غلات، انگور، توتون، چغندر، حبوبات، برنج و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جوراب بافی است و راهش ارابه رو می باشد. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیه که در 18هزارگزی جنوب ارومیه و 5500 گزی باختر شوسۀ ارومیه بمهاباد در جلگه واقع است. هوایش معتدل و دارای 426 تن سکنه میباشد. آبش از باراندوزچای و محصولش غلات، انگور، توتون، چغندر، حبوبات، برنج و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جوراب بافی است و راهش ارابه رو می باشد. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
زرنگار و اندودشده از زر. (ناظم الاطباء). چیزبه زراندوده که بر ظاهرش زر بود و بر باطنش چیزی دیگر. (آنندراج). ملمع. (دهار). زرنگار. مذهب. مزخرف. ذهیب. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : ماغ در آبگیر گشته روان راست چون کشتی است زراندود. رودکی. سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود. فرخی. ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. (تاریخ بیهقی). که آراید چه می گویی تو هر شب بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها. ناصرخسرو. و بر تخت نشینی از سیم زراندود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43). مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید. خاقانی. در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود در دیدۀ سودازدگان دامن سنگی است. صائب (ازآنندراج). توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان) ، به مجاز، زردرنگ. به رنگ زر. زرگون. زردفام: همه به تنبل و بند است بازگشتن او شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود. رودکی. مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست که کرد دو رخ من زردفام و زراندود. فرخی. وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا. عروضی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین همیشه تا که شود مهر کوه زراندود. مسعودسعد. چون نسیج سر تابوت زراندود رخید چون حلی بن تابوت دوتائید همه. خاقانی. در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 182). ، به مجاز، بمعنی زربفت. بزربافته: بینی به آفتاب که برتافت بامداد بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد. خاقانی. براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل چو شمع از چهرۀ زرین خود فرش زراندودی. میرزابیدل (از آنندراج). ، به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها: وگر گفتار بی کردار داری چو زراندود دیناری به دیدار. ناصرخسرو. به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود. ناصرخسرو. سخن سنجی آمد ترازو بدست درست زراندود را می شکست. نظامی. سیاه سیم زراندود چون به بوته برند خلاف آن بدر آید که خلق پندارند. سعدی
زرنگار و اندودشده از زر. (ناظم الاطباء). چیزبه زراندوده که بر ظاهرش زر بود و بر باطنش چیزی دیگر. (آنندراج). ملمع. (دهار). زرنگار. مذهب. مزخرف. ذهیب. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : ماغ در آبگیر گشته روان راست چون کشتی است زراندود. رودکی. سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود. فرخی. ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. (تاریخ بیهقی). که آراید چه می گویی تو هر شب بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها. ناصرخسرو. و بر تخت نشینی از سیم زراندود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43). مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید. خاقانی. در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود در دیدۀ سودازدگان دامن سنگی است. صائب (ازآنندراج). توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان) ، به مجاز، زردرنگ. به رنگ زر. زرگون. زردفام: همه به تنبل و بند است بازگشتن او شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود. رودکی. مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست که کرد دو رخ من زردفام و زراندود. فرخی. وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا. عروضی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین همیشه تا که شود مهر کوه زراندود. مسعودسعد. چون نسیج سر تابوت زراندود رخید چون حلی بن تابوت دوتائید همه. خاقانی. در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 182). ، به مجاز، بمعنی زربفت. بزربافته: بینی به آفتاب که برتافت بامداد بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد. خاقانی. براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل چو شمع از چهرۀ زرین خود فرش زراندودی. میرزابیدل (از آنندراج). ، به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها: وگر گفتار بی کردار داری چو زراندود دیناری به دیدار. ناصرخسرو. به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود. ناصرخسرو. سخن سنجی آمد ترازو بدست درست زراندود را می شکست. نظامی. سیاه سیم زراندود چون به بوته برند خلاف آن بدر آید که خلق پندارند. سعدی