جدول جو
جدول جو

معنی فیوظ - جستجوی لغت در جدول جو

فیوظ
(ذَ)
مردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فیوظ
مردن
تصویری از فیوظ
تصویر فیوظ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فیول
تصویر فیول
فیل ها، دو مهرۀ شطرنج، جمع واژۀ فیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیوض
تصویر فیوض
فیض ها، سودها، بهره و فایده ها، توفیق ها، سعادت ها، بخشش ها، جودها، ریزش ها، آبهای روان، جمع واژۀ فیض
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای برای حفاظت مدارهای الکتریکی که در هنگام عبور جریان الکتریکی قوی، مدار را قطع می کند
فرهنگ فارسی عمید
شهرکی است به مصر بر مغرب نیل نهاده، و اندر وی آبهای دیگر است روان بجز نیل، (حدود العالم)، رجوع به فیوم شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ قَ)
بسیار شدن آب چندانک روان گردد، لبالب رفتن رود، آشکار کردن راز. (منتهی الارب). رجوع به فیض شود، مردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برآمدن جان کسی، فاش گردیدن خبر. (منتهی الارب) ، بسیار شدن چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، روان شدن اشک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فیل. (منتهی الارب) : خیول وفیول سلطان به هدم آن حصار و ردم آن دیوار برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). و صف پیاده را بر هم ریختند چون فیول قبول جراحتها کردند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فیّم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فی یِ)
نام ولایت غربی به مصر، و تا فسطاط چهار روز راه است که مسافت دوروزه راه از آن بیابان بی آب و علف است. (از معجم البلدان). رجوع به فیون شود
لغت نامه دهخدا
فجل، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ارض ذات فیوض، زمینی که در آن آبهای بسیار و روان باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سیم فلزی که در مسیر جریان برق تعبیه کنند، اگر جریان بسیار قوی و خطرناک باشد سیم مزبور ذوب میشود و جریان را قطع میکند، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نوعی از درخت بلوط. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فیض. (اقرب الموارد). و رجوع به فیوضات شود
لغت نامه دهخدا
(فَیْ یو)
از ’ف ور’، مرد تیز و چست و چابک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بسیاری نبات، فراخی و ارزانی سال و بلاد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فوج. آنها که در زندان آمدورفت دارند و پاسبانی آن کنند. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ فیج است که معرب پیک باشد. (از یادداشتهای مؤلف) : تا آنگاه که بواسطۀ کثرت فیوج و بسیاری رسل که از رشید بدو آمدند حجت بر او لازم شد. (تاریخ قم). و از رؤسای فیوج و فراشان و بوّابان بسیار و بیحد بوده اند. (تاریخ قم) ، کولی. غره چی. غربال بند. قرشمال. چیگانه. (یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فی ٔ. (منتهی الارب). رجوع به فی ٔ شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قیظ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قیظ شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
مردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فیوظ. فیظ. رجوع به این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فیف. (منتهی الارب). جاهای برابر و هموار، بیابانهای بی آب. (از آنندراج). رجوع به فیف شود
لغت نامه دهخدا
این واژه در دستور زبان و واژه نامه گیلکی آمده و رمن فیج است که در گیلان به کولی می گویند و بدینگونه نادرست است فیجان فیج ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیوح
تصویر فیوح
پر گیاهی، فراخسالی، ارزانی، فراخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیور
تصویر فیور
زود خشم مرد
فرهنگ لغت هوشیار
رشته نازک فلزی که در سر راه جریان برق قرار میدهند که جریان برق هر موقع زیادتر از حد معین گردد ذوب شود و جریان را قطع نماید
فرهنگ لغت هوشیار
آب راه افتادن، لبالبی رود، راز آشکاری، به لب رسیدن جان، فراوانی جمع فیض (جمع فیوض فیوضات آید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیوف
تصویر فیوف
جمع فیف، کویر ها جا های هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیول
تصویر فیول
جمع فیل، پیلان بچه پیل جمع فیل: پیلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوظ
تصویر فوظ
مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیوض
تصویر فیوض
((فُ))
جمع فیض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیوز
تصویر فیوز
اسبابی که جهت جلوگیری از عبور جریان شدید الکتریسته در یک مدار به کار می رود
فیوز پراندن: کنایه از حیرت زده شدن
فرهنگ فارسی معین
کولی غربال بند، از طوایف مهاجری که در نقاط مختلف مازندران
فرهنگ گویش مازندرانی