جدول جو
جدول جو

معنی فیوض - جستجوی لغت در جدول جو

فیوض
فیض ها، سودها، بهره و فایده ها، توفیق ها، سعادت ها، بخشش ها، جودها، ریزش ها، آبهای روان، جمع واژۀ فیض
تصویری از فیوض
تصویر فیوض
فرهنگ فارسی عمید
فیوض
(فُ)
جمع واژۀ فیض. (اقرب الموارد). و رجوع به فیوضات شود
لغت نامه دهخدا
فیوض
(فَ)
ارض ذات فیوض، زمینی که در آن آبهای بسیار و روان باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فیوض
(ذَ قَ)
بسیار شدن آب چندانک روان گردد، لبالب رفتن رود، آشکار کردن راز. (منتهی الارب). رجوع به فیض شود، مردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برآمدن جان کسی، فاش گردیدن خبر. (منتهی الارب) ، بسیار شدن چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، روان شدن اشک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فیوض
آب راه افتادن، لبالبی رود، راز آشکاری، به لب رسیدن جان، فراوانی جمع فیض (جمع فیوض فیوضات آید)
فرهنگ لغت هوشیار
فیوض
((فُ))
جمع فیض
تصویری از فیوض
تصویر فیوض
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فیاض
تصویر فیاض
(پسرانه)
جوانمرد و بخشنده
فرهنگ نامهای ایرانی
وسیله ای برای حفاظت مدارهای الکتریکی که در هنگام عبور جریان الکتریکی قوی، مدار را قطع می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیاض
تصویر فیاض
پربرکت، فیض دهنده، بخشنده و جوانمرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیول
تصویر فیول
فیل ها، دو مهرۀ شطرنج، جمع واژۀ فیل
فرهنگ فارسی عمید
سیم فلزی که در مسیر جریان برق تعبیه کنند، اگر جریان بسیار قوی و خطرناک باشد سیم مزبور ذوب میشود و جریان را قطع میکند، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نوعی از درخت بلوط. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
مردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فیف. (منتهی الارب). جاهای برابر و هموار، بیابانهای بی آب. (از آنندراج). رجوع به فیف شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فیل. (منتهی الارب) : خیول وفیول سلطان به هدم آن حصار و ردم آن دیوار برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). و صف پیاده را بر هم ریختند چون فیول قبول جراحتها کردند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فیّم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فی یِ)
نام ولایت غربی به مصر، و تا فسطاط چهار روز راه است که مسافت دوروزه راه از آن بیابان بی آب و علف است. (از معجم البلدان). رجوع به فیون شود
لغت نامه دهخدا
شهرکی است به مصر بر مغرب نیل نهاده، و اندر وی آبهای دیگر است روان بجز نیل، (حدود العالم)، رجوع به فیوم شود
لغت نامه دهخدا
فجل، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دجاجه بائضه و بیوض، مرغ تخم گذار. ج، بیض، بیض. (از منتهی الارب). خایه گر. بسیار خایه کننده. (زمخشری). حیوان که تخم نهد. که خایه کند. که بسیار خایه کند مثل مرغ و ماهی. مقابل ولود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بیضه، به معنی تخم مرغ. بیض. بیضات. (منتهی الارب). رجوع به بیضه شود
لغت نامه دهخدا
(فَیْ یو)
از ’ف ور’، مرد تیز و چست و چابک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ ضا)
امرهم فیوضی بینهم، یعنی مختلف اند در آن وتصرف می کند هر کس چیزی که مر دیگری راست. (منتهی الارب). فیضوضی. فیضیضی. فیضوضاء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
این واژه در دستور زبان و واژه نامه گیلکی آمده و رمن فیج است که در گیلان به کولی می گویند و بدینگونه نادرست است فیجان فیج ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروض
تصویر فروض
کلانسالی گاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیاض
تصویر فیاض
جوانمرد و بسیار بخشنده، بسیار فیض رساننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیول
تصویر فیول
جمع فیل، پیلان بچه پیل جمع فیل: پیلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیوف
تصویر فیوف
جمع فیف، کویر ها جا های هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیوظ
تصویر فیوظ
مردن
فرهنگ لغت هوشیار
رشته نازک فلزی که در سر راه جریان برق قرار میدهند که جریان برق هر موقع زیادتر از حد معین گردد ذوب شود و جریان را قطع نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیور
تصویر فیور
زود خشم مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیوح
تصویر فیوح
پر گیاهی، فراخسالی، ارزانی، فراخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیاض
تصویر فیاض
((فَ یّ))
بسیار فیض دهنده، بسیار بخشنده، جوانمرد، جوی پر آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیوز
تصویر فیوز
اسبابی که جهت جلوگیری از عبور جریان شدید الکتریسته در یک مدار به کار می رود
فیوز پراندن: کنایه از حیرت زده شدن
فرهنگ فارسی معین
بخیل، سخاوتمندانه
دیکشنری اردو به فارسی