پیلگوش، (فرهنگ فارسی معین)، سوسن، (یادداشت مؤلف)، نام گلی است از جنس سوسن، لیکن خالهای سیاه دارد، (برهان) : می خور که ت باد نوش بر سمن و فیلگوش روز رش و رام و جوش روز خور و ماه باد، منوچهری، ، گل نیلوفر را نیز گویند، نام دارویی هم هست که آن را به عربی آذان الفیل خوانند، و اگر بیخ آن را بر بدن مالند افعی نگزد، نام نوعی از حلوا هم هست، (از برهان)، نوعی شیرینی است که بیشتر گوش فیل گویند، رجوع به پیلگوش شود
پیلگوش، (فرهنگ فارسی معین)، سوسن، (یادداشت مؤلف)، نام گلی است از جنس سوسن، لیکن خالهای سیاه دارد، (برهان) : می خور که ت باد نوش بر سمن و فیلگوش روز رش و رام و جوش روز خور و ماه باد، منوچهری، ، گل نیلوفر را نیز گویند، نام دارویی هم هست که آن را به عربی آذان الفیل خوانند، و اگر بیخ آن را بر بدن مالند افعی نگزد، نام نوعی از حلوا هم هست، (از برهان)، نوعی شیرینی است که بیشتر گوش فیل گویند، رجوع به پیلگوش شود
نوعی حیوان مانا به مردم که گوشهای بزرگ دارند که گاه خفتن یکی را بستر و دیگری را لحاف کنند، و آنان را گوش بسران نیز گویند، (یادداشت مؤلف) : گفتند شاها هر یکی چند گزند، برهنه، و دو گوش دارند چون گوش فیل، یکی گوش زیر افکنند و یکی زبر، (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی، از یادداشت مؤلف)
نوعی حیوان مانا به مردم که گوشهای بزرگ دارند که گاه خفتن یکی را بستر و دیگری را لحاف کنند، و آنان را گوش بسران نیز گویند، (یادداشت مؤلف) : گفتند شاها هر یکی چند گزند، برهنه، و دو گوش دارند چون گوش فیل، یکی گوش زیر افکنند و یکی زبر، (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی، از یادداشت مؤلف)
گل زنبق، سوسن، برای مثال بر پیل گوش قطرۀ باران نگاه کن / چون اشک چشم عاشق گریان همی شده (کسائی - ۳۳)آنکه گوش های پهن مانند گوش فیل دارد، برای مثال از آن پیل گوشان برآورد جوش / به هر گوشه زایشان سرافکند و گوش (اسدی - ۱۷۱) آنچه مانند گوش فیل باشد
گل زنبق، سوسن، برای مِثال بر پیل گوش قطرۀ باران نگاه کن / چون اشک چشم عاشق گریان همی شده (کسائی - ۳۳)آنکه گوش های پهن مانند گوش فیل دارد، برای مِثال از آن پیل گوشان برآورد جوش / به هر گوشه زایشان سرافکند و گوش (اسدی - ۱۷۱) آنچه مانند گوش فیل باشد
پیلغوش، پیغلوش، سوسن منقش، فیلگوش، آذان الفیل، (منتهی الارب)، نوعی سوسن که آن را آسمانگون گویند و بر کنار آن نقطه های سیاه بود مانند خالی که بر روی خوبان باشد و رخنه های کوچک دارد، رجوع به پیلغوش شود: بر پیلگوش قطرۀباران نگاه کن چون اشک چشم عاشق گریان غمزده گویی که پر باز سفید است برگ آن منقار بازلؤلؤ ناسفته برچده، کسائی، می خور کت باد نوش، بر سمن و پیلگوش روزرش و رام و جوش، روز خور و ماه و باد، منوچهری، آمد بباغ نرگس چون عاشق دژم وز عشق پیلگوش درآورده سر به هم، منوچهری، غنچه با چشم گاو چشم بناز مرغ با گوش پیلگوش براز، نظامی، شمال انگیخته هر سو خروشی زده بر گاو چشمی پیلگوشی، نظامی، باد از غبار اسب تو حسن بصر نهد پنهان ز روح نامیه در چشم پیلگوش، سیف اسفرنگی، بی نورتر ز بخت خود از خشم پیلگوش بی برگ تر ز فضل خود از شاخ نسترن، سیف اسفرنگی، جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشت را کزآن جمال و فعال حبیب دریابی چو گاو چشم ز دیدار عیب سازی کور چو پیلگوش ز گفتار خلق کر یابی، سلمان (از شرفنامه)، ، گل نیلوفر، (برهان)، اسم فارسی لوف الکبیر، (تحفۀ حکیم مؤمن)، لوف الصغیر، نام دوائی که آنرا لوف گویند و بیخ آنرا بعربی اصل اللوف و بیونانی دیوباقونیطس خوانند، (برهان)، نام داروئی است که عورات بسایند و در سر بمالند و عطاران در اخلاط خوشبویها ترکیب کنند، هندش نکه گویند، (شرفنامه)، که گوشی چون فیل دارد باعتقاد عوام، قومی از یأجوج که گوش پهن دارند، (فرهنگ نظام) : از آن پیلگوشان برآورد جوش بهر گوشه ز ایشان سرافکند و گوش، اسدی، پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه ازان پیل گوشان گروها گروه، اسدی، ، خاک انداز، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی آنرا بلند کنند و یک پهلو او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند وبیرون ریزند، (انجمن آرا) : آفتابش پیلگوش خاکروب آسمانش گنبد خرگاه باد، ابوالفرج رونی، ، نام حلوائی است، (شرفنامه)
پیلغوش، پیغلوش، سوسن منقش، فیلگوش، آذان الفیل، (منتهی الارب)، نوعی سوسن که آن را آسمانگون گویند و بر کنار آن نقطه های سیاه بود مانند خالی که بر روی خوبان باشد و رخنه های کوچک دارد، رجوع به پیلغوش شود: بر پیلگوش قطرۀباران نگاه کن چون اشک چشم عاشق گریان غمزده گویی که پر باز سفید است برگ آن منقار بازلؤلؤ ناسفته برچده، کسائی، می خور کِت باد نوش، بر سمن و پیلگوش روزرش و رام و جوش، روز خور و ماه و باد، منوچهری، آمد بباغ نرگس چون عاشق دژم وز عشق پیلگوش درآورده سر به هم، منوچهری، غنچه با چشم گاو چشم بناز مرغ با گوش پیلگوش براز، نظامی، شمال انگیخته هر سو خروشی زده بر گاو چشمی پیلگوشی، نظامی، باد از غبار اسب تو حسن بصر نهد پنهان ز روح نامیه در چشم پیلگوش، سیف اسفرنگی، بی نورتر ز بخت خود از خشم پیلگوش بی برگ تر ز فضل خود از شاخ نسترن، سیف اسفرنگی، جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشت را کزآن جمال و فعال حبیب دریابی چو گاو چشم ز دیدار عیب سازی کور چو پیلگوش ز گفتار خلق کر یابی، سلمان (از شرفنامه)، ، گل نیلوفر، (برهان)، اسم فارسی لوف الکبیر، (تحفۀ حکیم مؤمن)، لوف الصغیر، نام دوائی که آنرا لوف گویند و بیخ آنرا بعربی اصل اللوف و بیونانی دیوباقونیطس خوانند، (برهان)، نام داروئی است که عورات بسایند و در سر بمالند و عطاران در اخلاط خوشبویها ترکیب کنند، هندش نکه گویند، (شرفنامه)، که گوشی چون فیل دارد باعتقاد عوام، قومی از یأجوج که گوش پهن دارند، (فرهنگ نظام) : از آن پیلگوشان برآورد جوش بهر گوشه ز ایشان سرافکند و گوش، اسدی، پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه ازان پیل گوشان گروها گروه، اسدی، ، خاک انداز، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی آنرا بلند کنند و یک پهلو او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند وبیرون ریزند، (انجمن آرا) : آفتابش پیلگوش خاکروب آسمانش گنبد خرگاه باد، ابوالفرج رونی، ، نام حلوائی است، (شرفنامه)
عملی که زنان در شب چهارشنبه سوری کنند، و آن ایستادن بر سر چهارراه ها و تفأل و تطیر به گفتار عابرین باشد، (یادداشت بخط مؤلف)، به آواز مردم گوش گذاشته از سخن آنها فال گرفتن، (آنندراج)، رجوع به فال و فال کلند شود
عملی که زنان در شب چهارشنبه سوری کنند، و آن ایستادن بر سر چهارراه ها و تفأل و تطیر به گفتار عابرین باشد، (یادداشت بخط مؤلف)، به آواز مردم گوش گذاشته از سخن آنها فال گرفتن، (آنندراج)، رجوع به فال و فال کلند شود
گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطۀ سیاه باشد و رخنۀ کوچک، (صحاح الفرس)، سوسن منقش، یعنی آنکه بر کنار نقطه های سیاه دارد، سوسن آزاد، (فرهنگ اسدی)، سوسن آسمانگونی، گلی است چون سوسن آزاد آسمانگون و در کنارش رخنگکی بود و نقطه دارد، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، سوسن منقش بود یعنی گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطه های سیاه باشد مانندخال بر روی خوبان و رخنه های کوچک، آنرا پیلگوش نیز گویند، (اوبهی)، جنسی است از سوسن که آنرا سوسن آزادگویند و جنسی دیگر آسمان گون و آنچه منقش بود آنرا پیلغوش خوانند، (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی)، لوف الصغیر، پیغلوش، پیلگوش، رجوع به پیلگوش شود: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش، رودکی، یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش بر زنخ پیلغوش زخمه زد و بشکلید، کسائی، همه کوه چون تخت گوهر فروش ز سیسنبر و لاله و پیلغوش، اسدی، ، گل نیلوفر را نیز گویند، (برهان)، چیزی هم هست که آنرا مانند بیل از مس و طلا و نقره و غیره سازند و آنرا خاک انداز نیز گویند، (برهان)، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی او را بلند کنند و یک پهلوی او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند و بیرون ریزند و آنرا خاک انداز گویند، (انجمن آرا)
گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطۀ سیاه باشد و رخنۀ کوچک، (صحاح الفرس)، سوسن منقش، یعنی آنکه بر کنار نقطه های سیاه دارد، سوسن آزاد، (فرهنگ اسدی)، سوسن آسمانگونی، گلی است چون سوسن آزاد آسمانگون و در کنارش رخنگکی بود و نقطه دارد، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، سوسن منقش بود یعنی گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطه های سیاه باشد مانندخال بر روی خوبان و رخنه های کوچک، آنرا پیلگوش نیز گویند، (اوبهی)، جنسی است از سوسن که آنرا سوسن آزادگویند و جنسی دیگر آسمان گون و آنچه منقش بود آنرا پیلغوش خوانند، (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی)، لوف الصغیر، پیغلوش، پیلگوش، رجوع به پیلگوش شود: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش، رودکی، یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش بر زنخ پیلغوش زخمه زد و بشکلید، کسائی، همه کوه چون تخت گوهر فروش ز سیسنبر و لاله و پیلغوش، اسدی، ، گل نیلوفر را نیز گویند، (برهان)، چیزی هم هست که آنرا مانند بیل از مس و طلا و نقره و غیره سازند و آنرا خاک انداز نیز گویند، (برهان)، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی او را بلند کنند و یک پهلوی او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند و بیرون ریزند و آنرا خاک انداز گویند، (انجمن آرا)
پیلگوش سوسن: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش. (رودکی)، گل نیلوفر، آلتی باشد بترکیب بیلی پهن که دوپهلوی او را بلند و یک پهلوی او را صاف کنند و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن کنند و بیرون ریزند خاک انداز
پیلگوش سوسن: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش. (رودکی)، گل نیلوفر، آلتی باشد بترکیب بیلی پهن که دوپهلوی او را بلند و یک پهلوی او را صاف کنند و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن کنند و بیرون ریزند خاک انداز
عملی که زنان در شب چهارشنبه سوری برای اطلاع از آینده (ازدواج بهبود مرض و غیره) کنند و آن چنان است که نیت کنند و در سر چهارراهی ایستند و بسخن نخستین کسانی که از آنجا رد شوند گوش دهند و همان را تعبیر کنند
عملی که زنان در شب چهارشنبه سوری برای اطلاع از آینده (ازدواج بهبود مرض و غیره) کنند و آن چنان است که نیت کنند و در سر چهارراهی ایستند و بسخن نخستین کسانی که از آنجا رد شوند گوش دهند و همان را تعبیر کنند