جدول جو
جدول جو

معنی فیلسای - جستجوی لغت در جدول جو

فیلسای
پیلسای، (فرهنگ فارسی معین)، پیل آسای، پیلسا، پیل سان، پیل روش، بزرگ و نیرومند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فیلبان
تصویر فیلبان
نگهبان پیل، کسی که بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلبان، پیلوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیلوار
تصویر فیلوار
پیلوار، مانند پیل، پیل مانند، پیلبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیلسان
تصویر طیلسان
نوعی جامۀ کلاهدار گشاد، بلند و شبیه شنل که خواص، مشایخ یا زردشتیان بر دوش می انداختند، تالسان، طالسان، ردا
طیلسان مطرا: کنایه از شب، تاریکی شب برای مثال مستان صبح چهره مطرا به می کنند / کاین پیر طیلسان مطرا برافکنند (خاقانی - ۱۳۳)
طیلسان مزعفر: کنایه از شعاع آفتاب، برای مثال تا زمین بر کتف ز خلعت روز / طیلسان مزعفر اندازد (خاقانی - ۱۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
کسی که نظریه ای فلسفی را ارائه دهد یا دانش کامل دربارۀ فلسفه داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیلسان
تصویر بیلسان
بلسان، گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
(فیلْ)
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). مانند فیل. به کردار پیل:
چون بوم بام چشم به ابرو برد به خشم
وز کینه گشته پرّۀ بینیش فیلوار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
اقلیمی است وسیع در نواحی دیلم. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ’طالش’ شود. اقلیمی است پهناور دارای شهرستان بسیار از نواحی دیلم یا خزر که ولید بن عقبه آن را بسال 35 هجری بگشود. (معجم البلدان). ولایت طالش در دیلمستان. معرب طالشان و نام طایفه ای از دیلم. و رجوع به ص 128 ج 1 البیان و التبیین چ مطبعه الرحمانیه بمصر و تصحیح ’حسن سندوبی’ شود
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
بفتح طاء و تثلیث لام، از قول عیاض و غیر او، چادر. معرب است، اصله تالشان. (منتهی الارب) (المغرب للمطرزی). اعجمی معرب و الجمع طیالسه بالهاء و قد تکلمت به العرب. (المعرب جوالیقی). و در تهذیب و نیز ارموی معرب تالشان با شین ضبط کرده اند ولی اصمعی معرب از تالسان با سین مهمله دانسته و ممکن است منسوب به تالش باشد، و یقال فی الشتم ’یا ابن الطیلسان’، یعنی تو عجمی هستی. ج، طیالسه. (منتهی الارب). و الهاء فی الطیالسه للعجمه فلو رخمت هذا فی النداء لم یجز لانه لیس فی کلامهم فیعل الا معتلاً کسید و میت، نوعی از رداء فوطه که عربان و خطیبان و قاضیان بر دوش اندازند. (برهان) (آنندراج). چادر قاضی. (دهار). فرجی بی آستین. چادر یا ردائی که مردم تالش پوشند از پشم درشت. بت طیلسان خز و صوف و مانند آن. (منتهی الارب). سدوس طیلسان. (منتهی الارب: الطاق، طیلسان. (دهار) : بجان من که برخیزی و این جامۀ من بپوشی و طیلسان من اندر سر کشی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از نواحی ری طیلسانهای پشمین نیکو خیزد. (حدود العالم).
ابر آمد از بیابان چون طیلسان رهبان
برق از میانش تابان چون بسدین چلیپا.
کسائی.
ابر آمد بر شاخ و بر درخت
گسترد رداهای طیلسان.
ابوالعباس عباسی.
درخت سیب را گوئی ز دیبا طیلسانستی
جهان گوئی همه پروشّی و پرپرنیانستی.
فرخی.
من (احمد بن ابی دؤاد) اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که بر زمینم یا در آسمان، طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171).
نشان مدبریت این بس که هرگز
چو عباسی نشوئی طیلسانت.
ناصرخسرو.
زآنکه نجوئی همی ز علم و ز دین بل
در طلب اسب و طیلسان وردائی.
ناصرخسرو.
بر این بلند منبر با بانگ قال و قیل
ازبهر طیلسان وعمامه و ردا شده ست.
ناصرخسرو.
به اسب و جامۀ نیکو چرا شدی مشغول
سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی.
ناصرخسرو.
واکنون چوبلبل است خطیب العجب مرا
گلبن ز گل همی همه شب طیلسان کند.
مسعودسعد.
طیلسان و ردا کمال بود
کیسه و صره اصل مال بود.
سنائی (در تعبیر رؤیا).
طیلسان موسی و نعلین هارونت چه سود
چون بزیر یک ردا فرعون داری صدهزار.
سنائی.
کند بساط سخن طی بسان اهل هنر
چنو بگسترد از فضل طیلسان سخن.
سوزنی.
گر خضر گردم بر آن غمرالردا
هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند.
خاقانی.
این چو مگس خونخور ودستاردار
وآن چون خره سرزن و باطیلسان.
خاقانی.
بدل سازم به زنار و به برنس
ردا و طیلسان چون پور سقا.
خاقانی.
وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
درگردن محمد یحیی طناب شد.
خاقانی.
در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.
خاقانی.
بر قدحهای آسمان زنار
مشتری طیلسان دراندازد.
خاقانی.
گر شیردلتر از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست.
خاقانی.
سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح
بر سر زنار ساغر طیلسان افشانده اند.
خاقانی.
مستان صبح چهره مطرا به می کنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند.
خاقانی.
ازو خلعت تربیت تا نبودش
نشد طیلسان دار برجیس خاطب.
نظام قاری (دیوان البسه).
قضا را سجاده مگر با ردا
دگر خرقه و طیلسان و عصا.
نظام قاری (دیوان البسه).
به طیلسان چه کند فخر مشتری کاو را
سپهر کرده به سجاده داریش مأمور.
نظام قاری (دیوان البسه).
که ردای دعای استسقاست
میکنندش به طیلسان احبار.
نظام قاری (دیوان البسه).
و رجوع به ص 166 ج 2 فرهنگ شعوری شود
لغت نامه دهخدا
شهری بوده است در مقدونیه که جزو یونان و در ساحل دریای اژه بوده است، (از فرهنگ جغرافیایی وبستر)
شهری است در غرب ویرجینیای امریکا، (از فرهنگ جغرافیایی وبستر)
لغت نامه دهخدا
یافیلیان قائم مقام، دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد که دارای 61 تن سکنه است، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فیلْ)
پیلوان. (فرهنگ فارسی معین). نگاهبان فیلان. فیلبان. پیلبان
لغت نامه دهخدا
(فیلْ)
پیلوار. (فرهنگ فارسی معین). پیلبار. فیلبار. باری که فیل آن را حمل کند:
عنصری از خسرو غازی شه زابل به شعر
فیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام.
سوزنی.
- فیلوارافکن. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر از بخش کهگیلویۀ شهرستان بهبهان که دارای 300 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، برنج، پشم، لبنیات و کاردستی مردم بافتن قالیچه و جاجیم است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
فیلسوف بودن، (فرهنگ فارسی معین)،
منسوب به فیلسوف
لغت نامه دهخدا
مخفف فیلاسوف است که دوستدار حکمت باشد به لغت یونانی، (برهان)، معرب از فیلوسوفوس یونانی به معنی دوستدار حکمت، کسی که فلسفه داند، حکیم، ج، فلاسفه، فرق عارف با فیلسوف در کیفیت استدلال و راه ادراک حقایق است، حکیم با قوه عقل و استدلال منطقی پی به حقایق می برد و عارف از راه ریاضت و تهذیب نفس و صفای باطن به کشف و شهود میرسد، فرق فیلسوف با عالم یا فرق حکیم با دانشمند، این است که عالم در یک یا چند علم تخصص دارد، مانند پزشک در پزشکی و حقوقدان در حقوق و ریاضیدان در ریاضیات، ولی فیلسوف در همه علوم نظر می کند و از مجموع آنها با آنچه تحت احساس و ادراک او قرار میگیرد استنتاج مینماید و راه و روشی جهت حقایق کلی اتخاذ می کند، (از فرهنگ فارسی معین) :
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آیدروان و جان،
بوشکور،
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین ؟
بوشکور،
تو گر بخردی خیز و پیش من آی
خود و فیلسوفان پاکیزه رای،
فردوسی،
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد
سخنهای شاه جهان یاد کرد،
فردوسی،
وز آن فیلسوفان رومی چهل
زبان پر ز گفتار و پرباد دل،
فردوسی،
فیلسوفان هستند که ایشان را طبیبان اخلاق دانند که نهی کنند از کارهای زشت، (تاریخ بیهقی)،
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن،
خاقانی،
رفت آنکه فیلسوف جهان بود و بر جهان
درهای آسمان معانی گشوده بود،
خاقانی،
هرچند جهان گرفت طبعش
در مدحت فیلسوف اعظم،
خاقانی،
چنین آمد از فیلسوف این سخن
که چون شد به شه تازه روز کهن،
نظامی،
کمترین فرعون چستی فیلسوف
ماه او در برج وهمی در خسوف،
مولوی،
عقل فرعون زکی ّ فیلسوف
کور گشت از تو نیابید او وقوف،
مولوی،
وزیری فیلسوف جهاندیدۀ حاذق با او بود، (گلستان)،
طبیبان بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سواری کردن بر پیل. فیلسوار بودن. رجوع به فیلسوار شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پیل سوار. (فرهنگ فارسی معین). آنکه سوار فیل شود، یا فیل را به سویی هدایت کند. فیلبان، سوار پیل مانند. سوارکار قوی هیکل
لغت نامه دهخدا
بیدپای، از حکمای هند، آنکه کتاب کلیله و دمنه را تألیف وی گمان برند، رجوع به بیدپای شود، (از احوال و اشعار رودکی ج 2 ص 587 و ج 3 ص 882)
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ / تِ)
پیلسته. (فرهنگ فارسی معین). پیل استخوان. پیلس. پیلاس. دندان فیل. عاج. رجوع به پیلسته شود، روی و رخساره. (برهان). از نظر سپیدی به عاج تشبیه کنند، ساعد و انگشتان. (برهان). در این معنی نیز سپیدی و کشیدگی ساعد و انگشتان وجه شبه است. اسدی طوسی کلمه فیلسته را مجازاً بجای انگشت به کار برده است:
به فیلسته سنبل همی دسته کرد
به درباز فیلسته را خسته کرد.
یعنی با انگشت موهایش را چنگ میزد و با دندان دست و انگشت را میگزید
لغت نامه دهخدا
فیلپا به تمام معانی آن، (یادداشت مؤلف)، پیلپای، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به فیلپا شود
لغت نامه دهخدا
پیل آسا، پیل سان، درشت و گران و ضخم چون اندام فیل:
در سایۀ تخت پیلسایش
پیلان نکشند پیلپایش،
نظامی
لغت نامه دهخدا
در بحر چین حیوانی است بشکل آدمی با خرطومی و دو پر - که بدان طیران کند - و دو پای ... (یادداشت مؤلف از نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فیلبان
تصویر فیلبان
پیلبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلسوار
تصویر فیلسوار
پیلسوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلسواری
تصویر فیلسواری
پیلسواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلسوف
تصویر فیلسوف
آنکه دوستدار حکمت باشد و کسی که فلسفه داند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلسوفی
تصویر فیلسوفی
فیلسوف بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیلسان
تصویر طیلسان
جامه گشاد و بلندی که بر روی دوش می اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیل سای
تصویر پیل سای
در سایه تخت پیلپایش پیلان نکشند پیلسایش. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
پای پیل پای فیل، دارای پایی چون پیل: گور جست و گاو پشت و گرگ ساق و کرگ روی ببر گوش و رنگ چشم و شیر دست و پیلپای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلسوف
تصویر فیلسوف
مأخوذ از یونانی به معنی دوستدار حکمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیلسان
تصویر طیلسان
((طِ لِ))
ردا، جامه بلند و گشاد، طالسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلسان
تصویر بیلسان
آقطی، گیاهی از تیره بداغ ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می روید و گل های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است و برای تهیه مقاطع گیاهی در آزمایشگاه ها به کار می رود، اقطی، اقتی، بیلاسان، شبوقه، خمان کبیر، یاس کبود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیلسوف
تصویر فیلسوف
فرزانه
فرهنگ واژه فارسی سره