عملی که زنان در شب چهارشنبه سوری کنند، و آن ایستادن بر سر چهارراه ها و تفأل و تطیر به گفتار عابرین باشد، (یادداشت بخط مؤلف)، به آواز مردم گوش گذاشته از سخن آنها فال گرفتن، (آنندراج)، رجوع به فال و فال کلند شود
عملی که زنان در شب چهارشنبه سوری کنند، و آن ایستادن بر سر چهارراه ها و تفأل و تطیر به گفتار عابرین باشد، (یادداشت بخط مؤلف)، به آواز مردم گوش گذاشته از سخن آنها فال گرفتن، (آنندراج)، رجوع به فال و فال کلند شود
نوعی از ماحضر باشد که درویشان پزند، وآن چنان باشد که نان را ریزه کنند، همچنانکه برای اشکنه ریزه میکنند و کشک به آب نرم کرده را با روغن واندک فلفل و زیره و مغز گردکان و نانهای ریزه کرده را در دیگ پزند و دو سه جوش داده فرود آرند و خورند، (برهان) (از آنندراج)، هدایت گوید: ’وکال جوش از آن گویند که بسیار پخته نگردد ... سه جوش بیشتر نگذارند بخورد و بردارند و بخورند’، (حاشیۀ برهان چ معین)، و آن را کالوش و کالوشه و کالیوش هم نوشته اند، (آنندراج)، کله جوش، دوغ گرمه، طعامی از کشک و پیاز سرخ کرده و گردوی کوبیده که در آن اشکنه کنند: مائیم سه چهار شخص معهود آزرده زدور چرخ و انجم داریم هوای کالجوشی از بی برگی نه از تنعم اسبابش جمله هست حاصل جز روغن و کشک و نان و هیزم، نظام الدین قمری اصفهانی (از حاشیۀ برهان و آنندراج)، خواجگان بانوا اکنون خورند کاجی و تتماج و لوت و معدنی بینوایان نیز بهر خود کنند کاسه های کالجوش یک منی، کمال اسماعیل (از جهانگیری)
نوعی از ماحضر باشد که درویشان پزند، وآن چنان باشد که نان را ریزه کنند، همچنانکه برای اشکنه ریزه میکنند و کشک به آب نرم کرده را با روغن واندک فلفل و زیره و مغز گردکان و نانهای ریزه کرده را در دیگ پزند و دو سه جوش داده فرود آرند و خورند، (برهان) (از آنندراج)، هدایت گوید: ’وکال جوش از آن گویند که بسیار پخته نگردد ... سه جوش بیشتر نگذارند بخورد و بردارند و بخورند’، (حاشیۀ برهان چ معین)، و آن را کالوش و کالوشه و کالیوش هم نوشته اند، (آنندراج)، کله جوش، دوغ گرمه، طعامی از کشک و پیاز سرخ کرده و گردوی کوبیده که در آن اشکنه کنند: مائیم سه چهار شخص معهود آزرده زدور چرخ و انجم داریم هوای کالجوشی از بی برگی نه از تنعم اسبابش جمله هست حاصل جز روغن و کشک و نان و هیزم، نظام الدین قمری اصفهانی (از حاشیۀ برهان و آنندراج)، خواجگان بانوا اکنون خورند کاجی و تتماج و لوت و معدنی بینوایان نیز بهر خود کنند کاسه های کالجوش یک منی، کمال اسماعیل (از جهانگیری)
گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطۀ سیاه باشد و رخنۀ کوچک، (صحاح الفرس)، سوسن منقش، یعنی آنکه بر کنار نقطه های سیاه دارد، سوسن آزاد، (فرهنگ اسدی)، سوسن آسمانگونی، گلی است چون سوسن آزاد آسمانگون و در کنارش رخنگکی بود و نقطه دارد، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، سوسن منقش بود یعنی گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطه های سیاه باشد مانندخال بر روی خوبان و رخنه های کوچک، آنرا پیلگوش نیز گویند، (اوبهی)، جنسی است از سوسن که آنرا سوسن آزادگویند و جنسی دیگر آسمان گون و آنچه منقش بود آنرا پیلغوش خوانند، (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی)، لوف الصغیر، پیغلوش، پیلگوش، رجوع به پیلگوش شود: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش، رودکی، یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش بر زنخ پیلغوش زخمه زد و بشکلید، کسائی، همه کوه چون تخت گوهر فروش ز سیسنبر و لاله و پیلغوش، اسدی، ، گل نیلوفر را نیز گویند، (برهان)، چیزی هم هست که آنرا مانند بیل از مس و طلا و نقره و غیره سازند و آنرا خاک انداز نیز گویند، (برهان)، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی او را بلند کنند و یک پهلوی او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند و بیرون ریزند و آنرا خاک انداز گویند، (انجمن آرا)
گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطۀ سیاه باشد و رخنۀ کوچک، (صحاح الفرس)، سوسن منقش، یعنی آنکه بر کنار نقطه های سیاه دارد، سوسن آزاد، (فرهنگ اسدی)، سوسن آسمانگونی، گلی است چون سوسن آزاد آسمانگون و در کنارش رخنگکی بود و نقطه دارد، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، سوسن منقش بود یعنی گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطه های سیاه باشد مانندخال بر روی خوبان و رخنه های کوچک، آنرا پیلگوش نیز گویند، (اوبهی)، جنسی است از سوسن که آنرا سوسن آزادگویند و جنسی دیگر آسمان گون و آنچه منقش بود آنرا پیلغوش خوانند، (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی)، لوف الصغیر، پیغلوش، پیلگوش، رجوع به پیلگوش شود: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش، رودکی، یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش بر زنخ پیلغوش زخمه زد و بشکلید، کسائی، همه کوه چون تخت گوهر فروش ز سیسنبر و لاله و پیلغوش، اسدی، ، گل نیلوفر را نیز گویند، (برهان)، چیزی هم هست که آنرا مانند بیل از مس و طلا و نقره و غیره سازند و آنرا خاک انداز نیز گویند، (برهان)، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی او را بلند کنند و یک پهلوی او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند و بیرون ریزند و آنرا خاک انداز گویند، (انجمن آرا)
نام پادشاه روم است، و بعضی گویند جدمادری اسکندر بوده. و اصل این لغت فیلق اوس است به معنی امیر لشکر، چه فیلق به زبان رومی لشکر و اوس امیررا گویند. و او را فیلاقوس هم گویند. (از برهان). فیلیپ. با قاف غلط است و صحیح با دو فاء (فیلفوس) است که معرب فیلیپوس باشد. (یادداشت مؤلف) : فرستادشان شاه پیش عروس بر آواز اسکندر فیلقوس. فردوسی. به روم اندرون شاه بد فیلقوس یکی بود با رای او شاه روس. فردوسی. ز عمّوریه فیلقوس و سران برفتند و گردان جنگاوران. فردوسی. رجوع به فیلیپ شود
نام پادشاه روم است، و بعضی گویند جدمادری اسکندر بوده. و اصل این لغت فیلق اوس است به معنی امیر لشکر، چه فیلق به زبان رومی لشکر و اوس امیررا گویند. و او را فیلاقوس هم گویند. (از برهان). فیلیپ. با قاف غلط است و صحیح با دو فاء (فیلفوس) است که معرب فیلیپوس باشد. (یادداشت مؤلف) : فرستادشان شاه پیش عروس بر آواز اسکندر فیلقوس. فردوسی. به روم اندرون شاه بد فیلقوس یکی بود با رای او شاه روس. فردوسی. ز عمّوریه فیلقوس و سران برفتند و گُردان جنگاوران. فردوسی. رجوع به فیلیپ شود
مخفف فیلاسوف است که دوستدار حکمت باشد به لغت یونانی، (برهان)، معرب از فیلوسوفوس یونانی به معنی دوستدار حکمت، کسی که فلسفه داند، حکیم، ج، فلاسفه، فرق عارف با فیلسوف در کیفیت استدلال و راه ادراک حقایق است، حکیم با قوه عقل و استدلال منطقی پی به حقایق می برد و عارف از راه ریاضت و تهذیب نفس و صفای باطن به کشف و شهود میرسد، فرق فیلسوف با عالم یا فرق حکیم با دانشمند، این است که عالم در یک یا چند علم تخصص دارد، مانند پزشک در پزشکی و حقوقدان در حقوق و ریاضیدان در ریاضیات، ولی فیلسوف در همه علوم نظر می کند و از مجموع آنها با آنچه تحت احساس و ادراک او قرار میگیرد استنتاج مینماید و راه و روشی جهت حقایق کلی اتخاذ می کند، (از فرهنگ فارسی معین) : جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف ورچه ز راه نام دو آیدروان و جان، بوشکور، چه بیند بدین اندرون ژرف بین چه گویی تو ای فیلسوف اندرین ؟ بوشکور، تو گر بخردی خیز و پیش من آی خود و فیلسوفان پاکیزه رای، فردوسی، بیامد یکی فیلسوفی چو گرد سخنهای شاه جهان یاد کرد، فردوسی، وز آن فیلسوفان رومی چهل زبان پر ز گفتار و پرباد دل، فردوسی، فیلسوفان هستند که ایشان را طبیبان اخلاق دانند که نهی کنند از کارهای زشت، (تاریخ بیهقی)، فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن، خاقانی، رفت آنکه فیلسوف جهان بود و بر جهان درهای آسمان معانی گشوده بود، خاقانی، هرچند جهان گرفت طبعش در مدحت فیلسوف اعظم، خاقانی، چنین آمد از فیلسوف این سخن که چون شد به شه تازه روز کهن، نظامی، کمترین فرعون چستی فیلسوف ماه او در برج وهمی در خسوف، مولوی، عقل فرعون زکی ّ فیلسوف کور گشت از تو نیابید او وقوف، مولوی، وزیری فیلسوف جهاندیدۀ حاذق با او بود، (گلستان)، طبیبان بماندند حیران در این مگر فیلسوفی ز یونان زمین، سعدی
مخفف فیلاسوف است که دوستدار حکمت باشد به لغت یونانی، (برهان)، معرب از فیلوسوفوس یونانی به معنی دوستدار حکمت، کسی که فلسفه داند، حکیم، ج، فلاسفه، فرق عارف با فیلسوف در کیفیت استدلال و راه ادراک حقایق است، حکیم با قوه عقل و استدلال منطقی پی به حقایق می برد و عارف از راه ریاضت و تهذیب نفس و صفای باطن به کشف و شهود میرسد، فرق فیلسوف با عالم یا فرق حکیم با دانشمند، این است که عالم در یک یا چند علم تخصص دارد، مانند پزشک در پزشکی و حقوقدان در حقوق و ریاضیدان در ریاضیات، ولی فیلسوف در همه علوم نظر می کند و از مجموع آنها با آنچه تحت احساس و ادراک او قرار میگیرد استنتاج مینماید و راه و روشی جهت حقایق کلی اتخاذ می کند، (از فرهنگ فارسی معین) : جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف ورچه ز راه نام دو آیدروان و جان، بوشکور، چه بیند بدین اندرون ژرف بین چه گویی تو ای فیلسوف اندرین ؟ بوشکور، تو گر بخردی خیز و پیش من آی خود و فیلسوفان پاکیزه رای، فردوسی، بیامد یکی فیلسوفی چو گرد سخنهای شاه جهان یاد کرد، فردوسی، وز آن فیلسوفان رومی چهل زبان پر ز گفتار و پرباد دل، فردوسی، فیلسوفان هستند که ایشان را طبیبان اخلاق دانند که نهی کنند از کارهای زشت، (تاریخ بیهقی)، فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن، خاقانی، رفت آنکه فیلسوف جهان بود و بر جهان درهای آسمان معانی گشوده بود، خاقانی، هرچند جهان گرفت طبعش در مدحت فیلسوف اعظم، خاقانی، چنین آمد از فیلسوف این سخن که چون شد به شه تازه روز کهن، نظامی، کمترین فرعون چستی فیلسوف ماه او در برج وهمی در خسوف، مولوی، عقل فرعون زکی ّ فیلسوف کور گشت از تو نیابید او وقوف، مولوی، وزیری فیلسوف جهاندیدۀ حاذق با او بود، (گلستان)، طبیبان بماندند حیران در این مگر فیلسوفی ز یونان زمین، سعدی
طعامی که برای فقیران طبخ میکنند، (ناظم الاطباء)، طعامی که صوفی دهد صوفیان دیگر را، ضیافتی درویشان را، طعامی که در خانقاه برای مجموع درویشان کنند و غالباً این در وقتی است که سالک و مریدی نو رابطریقت پذیرند، طعام عام که صوفیان در خانقاه یا در خانه مرشد دهند بنذر و مانند آن، (یادداشت مرحوم دهخدا)، طعام پختن برای فقرا، (آنندراج) : دیگجوشی کرده ام من نیم خام از حکیم غزنوی بشنو تمام، مولوی
طعامی که برای فقیران طبخ میکنند، (ناظم الاطباء)، طعامی که صوفی دهد صوفیان دیگر را، ضیافتی درویشان را، طعامی که در خانقاه برای مجموع درویشان کنند و غالباً این در وقتی است که سالک و مریدی نو رابطریقت پذیرند، طعام عام که صوفیان در خانقاه یا در خانه مرشد دهند بنذر و مانند آن، (یادداشت مرحوم دهخدا)، طعام پختن برای فقرا، (آنندراج) : دیگجوشی کرده ام من نیم خام از حکیم غزنوی بشنو تمام، مولوی
دیگ یا سماورو مانند آن که به جوش آمدن مایع مظروف آن دیری بکشد، آنکه دیر به جوش آید، که دیر حرارت در آن تأثیر کند، (یادداشت مؤلف)، آنکه دیر به معاشرت و مصاحبت کسان میل کند، آنکه دیر الفت و دوستی گیرد با دیگران، آنکه دیر به دوستی کسان و گستاخی با کسان درآید، که دیر با کسان دوست و یگانه شود، که دیرانس و الفت و دوستی آرد، که زود با کسان دوستی نپیوندد، آدمی که دیر انس و الفت و یگانگی پذیرد، آنکه دیر مأنوس و مألوف شود با کسان، (یادداشت مؤلف)
دیگ یا سماورو مانند آن که به جوش آمدن مایع مظروف آن دیری بکشد، آنکه دیر به جوش آید، که دیر حرارت در آن تأثیر کند، (یادداشت مؤلف)، آنکه دیر به معاشرت و مصاحبت کسان میل کند، آنکه دیر الفت و دوستی گیرد با دیگران، آنکه دیر به دوستی کسان و گستاخی با کسان درآید، که دیر با کسان دوست و یگانه شود، که دیرانس و الفت و دوستی آرد، که زود با کسان دوستی نپیوندد، آدمی که دیر انس و الفت و یگانگی پذیرد، آنکه دیر مأنوس و مألوف شود با کسان، (یادداشت مؤلف)
نوعی حیوان مانا به مردم که گوشهای بزرگ دارند که گاه خفتن یکی را بستر و دیگری را لحاف کنند، و آنان را گوش بسران نیز گویند، (یادداشت مؤلف) : گفتند شاها هر یکی چند گزند، برهنه، و دو گوش دارند چون گوش فیل، یکی گوش زیر افکنند و یکی زبر، (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی، از یادداشت مؤلف)
نوعی حیوان مانا به مردم که گوشهای بزرگ دارند که گاه خفتن یکی را بستر و دیگری را لحاف کنند، و آنان را گوش بسران نیز گویند، (یادداشت مؤلف) : گفتند شاها هر یکی چند گزند، برهنه، و دو گوش دارند چون گوش فیل، یکی گوش زیر افکنند و یکی زبر، (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی، از یادداشت مؤلف)
پیلگوش، (فرهنگ فارسی معین)، سوسن، (یادداشت مؤلف)، نام گلی است از جنس سوسن، لیکن خالهای سیاه دارد، (برهان) : می خور که ت باد نوش بر سمن و فیلگوش روز رش و رام و جوش روز خور و ماه باد، منوچهری، ، گل نیلوفر را نیز گویند، نام دارویی هم هست که آن را به عربی آذان الفیل خوانند، و اگر بیخ آن را بر بدن مالند افعی نگزد، نام نوعی از حلوا هم هست، (از برهان)، نوعی شیرینی است که بیشتر گوش فیل گویند، رجوع به پیلگوش شود
پیلگوش، (فرهنگ فارسی معین)، سوسن، (یادداشت مؤلف)، نام گلی است از جنس سوسن، لیکن خالهای سیاه دارد، (برهان) : می خور که ت باد نوش بر سمن و فیلگوش روز رش و رام و جوش روز خور و ماه باد، منوچهری، ، گل نیلوفر را نیز گویند، نام دارویی هم هست که آن را به عربی آذان الفیل خوانند، و اگر بیخ آن را بر بدن مالند افعی نگزد، نام نوعی از حلوا هم هست، (از برهان)، نوعی شیرینی است که بیشتر گوش فیل گویند، رجوع به پیلگوش شود
پیلغوش، پیغلوش، سوسن منقش، فیلگوش، آذان الفیل، (منتهی الارب)، نوعی سوسن که آن را آسمانگون گویند و بر کنار آن نقطه های سیاه بود مانند خالی که بر روی خوبان باشد و رخنه های کوچک دارد، رجوع به پیلغوش شود: بر پیلگوش قطرۀباران نگاه کن چون اشک چشم عاشق گریان غمزده گویی که پر باز سفید است برگ آن منقار بازلؤلؤ ناسفته برچده، کسائی، می خور کت باد نوش، بر سمن و پیلگوش روزرش و رام و جوش، روز خور و ماه و باد، منوچهری، آمد بباغ نرگس چون عاشق دژم وز عشق پیلگوش درآورده سر به هم، منوچهری، غنچه با چشم گاو چشم بناز مرغ با گوش پیلگوش براز، نظامی، شمال انگیخته هر سو خروشی زده بر گاو چشمی پیلگوشی، نظامی، باد از غبار اسب تو حسن بصر نهد پنهان ز روح نامیه در چشم پیلگوش، سیف اسفرنگی، بی نورتر ز بخت خود از خشم پیلگوش بی برگ تر ز فضل خود از شاخ نسترن، سیف اسفرنگی، جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشت را کزآن جمال و فعال حبیب دریابی چو گاو چشم ز دیدار عیب سازی کور چو پیلگوش ز گفتار خلق کر یابی، سلمان (از شرفنامه)، ، گل نیلوفر، (برهان)، اسم فارسی لوف الکبیر، (تحفۀ حکیم مؤمن)، لوف الصغیر، نام دوائی که آنرا لوف گویند و بیخ آنرا بعربی اصل اللوف و بیونانی دیوباقونیطس خوانند، (برهان)، نام داروئی است که عورات بسایند و در سر بمالند و عطاران در اخلاط خوشبویها ترکیب کنند، هندش نکه گویند، (شرفنامه)، که گوشی چون فیل دارد باعتقاد عوام، قومی از یأجوج که گوش پهن دارند، (فرهنگ نظام) : از آن پیلگوشان برآورد جوش بهر گوشه ز ایشان سرافکند و گوش، اسدی، پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه ازان پیل گوشان گروها گروه، اسدی، ، خاک انداز، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی آنرا بلند کنند و یک پهلو او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند وبیرون ریزند، (انجمن آرا) : آفتابش پیلگوش خاکروب آسمانش گنبد خرگاه باد، ابوالفرج رونی، ، نام حلوائی است، (شرفنامه)
پیلغوش، پیغلوش، سوسن منقش، فیلگوش، آذان الفیل، (منتهی الارب)، نوعی سوسن که آن را آسمانگون گویند و بر کنار آن نقطه های سیاه بود مانند خالی که بر روی خوبان باشد و رخنه های کوچک دارد، رجوع به پیلغوش شود: بر پیلگوش قطرۀباران نگاه کن چون اشک چشم عاشق گریان غمزده گویی که پر باز سفید است برگ آن منقار بازلؤلؤ ناسفته برچده، کسائی، می خور کِت باد نوش، بر سمن و پیلگوش روزرش و رام و جوش، روز خور و ماه و باد، منوچهری، آمد بباغ نرگس چون عاشق دژم وز عشق پیلگوش درآورده سر به هم، منوچهری، غنچه با چشم گاو چشم بناز مرغ با گوش پیلگوش براز، نظامی، شمال انگیخته هر سو خروشی زده بر گاو چشمی پیلگوشی، نظامی، باد از غبار اسب تو حسن بصر نهد پنهان ز روح نامیه در چشم پیلگوش، سیف اسفرنگی، بی نورتر ز بخت خود از خشم پیلگوش بی برگ تر ز فضل خود از شاخ نسترن، سیف اسفرنگی، جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشت را کزآن جمال و فعال حبیب دریابی چو گاو چشم ز دیدار عیب سازی کور چو پیلگوش ز گفتار خلق کر یابی، سلمان (از شرفنامه)، ، گل نیلوفر، (برهان)، اسم فارسی لوف الکبیر، (تحفۀ حکیم مؤمن)، لوف الصغیر، نام دوائی که آنرا لوف گویند و بیخ آنرا بعربی اصل اللوف و بیونانی دیوباقونیطس خوانند، (برهان)، نام داروئی است که عورات بسایند و در سر بمالند و عطاران در اخلاط خوشبویها ترکیب کنند، هندش نکه گویند، (شرفنامه)، که گوشی چون فیل دارد باعتقاد عوام، قومی از یأجوج که گوش پهن دارند، (فرهنگ نظام) : از آن پیلگوشان برآورد جوش بهر گوشه ز ایشان سرافکند و گوش، اسدی، پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه ازان پیل گوشان گروها گروه، اسدی، ، خاک انداز، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی آنرا بلند کنند و یک پهلو او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند وبیرون ریزند، (انجمن آرا) : آفتابش پیلگوش خاکروب آسمانش گنبد خرگاه باد، ابوالفرج رونی، ، نام حلوائی است، (شرفنامه)
نوعی خوراکی. طرز تهیه آن چنین است: نان را ریزه کنند همچنانکه برای اشکنه و کشک باب نرم کرده را با روغن و کمی فلفل و زیره و مغز گردکان و نانهای ریزه کرده در دیگ ریزند و دو سه جوش داده فرود آورند و خورند (نوع دیگر از آن هم معمولست) : (ماییم سه چار شخص معهود آزرده ز دور چرخ و انجم . {} داریم هوای کالجوشی از بی برگی نه از تنعم . {} اسبابش جمله هست حاصل جز روغن و کشک و نان و هیزم) (نظام الدین قمری اصفهانی)
نوعی خوراکی. طرز تهیه آن چنین است: نان را ریزه کنند همچنانکه برای اشکنه و کشک باب نرم کرده را با روغن و کمی فلفل و زیره و مغز گردکان و نانهای ریزه کرده در دیگ ریزند و دو سه جوش داده فرود آورند و خورند (نوع دیگر از آن هم معمولست) : (ماییم سه چار شخص معهود آزرده ز دور چرخ و انجم . {} داریم هوای کالجوشی از بی برگی نه از تنعم . {} اسبابش جمله هست حاصل جز روغن و کشک و نان و هیزم) (نظام الدین قمری اصفهانی)
عملی که زنان در شب چهارشنبه سوری برای اطلاع از آینده (ازدواج بهبود مرض و غیره) کنند و آن چنان است که نیت کنند و در سر چهارراهی ایستند و بسخن نخستین کسانی که از آنجا رد شوند گوش دهند و همان را تعبیر کنند
عملی که زنان در شب چهارشنبه سوری برای اطلاع از آینده (ازدواج بهبود مرض و غیره) کنند و آن چنان است که نیت کنند و در سر چهارراهی ایستند و بسخن نخستین کسانی که از آنجا رد شوند گوش دهند و همان را تعبیر کنند
پیلگوش سوسن: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش. (رودکی)، گل نیلوفر، آلتی باشد بترکیب بیلی پهن که دوپهلوی او را بلند و یک پهلوی او را صاف کنند و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن کنند و بیرون ریزند خاک انداز
پیلگوش سوسن: چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش. (رودکی)، گل نیلوفر، آلتی باشد بترکیب بیلی پهن که دوپهلوی او را بلند و یک پهلوی او را صاف کنند و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن کنند و بیرون ریزند خاک انداز