جدول جو
جدول جو

معنی فیروزان - جستجوی لغت در جدول جو

فیروزان(پسرانه)
پیروزان
تصویری از فیروزان
تصویر فیروزان
فرهنگ نامهای ایرانی
فیروزان
نام یکی از بخش های قدیم ری بوده است: قوهه و شندر و طهران و فیروزان از معظم ناحیت غار است، (نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 53)
محلی در دوفرسخی جنوب شرقی شیراز، (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیروزان
تصویر پیروزان
(پسرانه)
نام برادر شاپور اول، نام یکی از سرداران یزگرد پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
(دخترانه)
تابان، درخشان، شعله ور، مشتعل، روشن، درخشنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
تابان، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروزان
تصویر افروزان
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، فروزیدن، فروختن، افروزاندن، افروزیدن، افروختن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
مظفر. غالب. فیروزمند. رجوع به فیروز شود
لغت نامه دهخدا
آنچه مبارک و میمون باشد، که بر آن تفاؤل نیک زنند، که آن را نیک دانند:
همان کعبه را نیز بیند جمال
شود شاد از آن نقش فیروزفال،
نظامی،
رجوع به فیروزفالی شود
لغت نامه دهخدا
بهمنی، از مشاهیر سلاطین سند است که در 825 هجری قمری درگذشته، او راست:
در آتش مرده فکر زایل نکنی
اندیشه به هر خیال هایل نکنی
این نقد خزینۀ دماغ است بکوش
تا صرف به جنس های باطل نکنی،
(از مجمعالفصحاء رضاقلیخان هدایت چ سنگی تهران ج 1 ص 41)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ رَ)
رجوع به فیروزه رنگ شود
لغت نامه دهخدا
آنکه فکرش بر دیگران برتری دارد، آنکه دیگران از او اطاعت کنند:
چه فرمایدم شاه فیروزرای
که فرمان فرمانده آرم بجای،
نظامی
لغت نامه دهخدا
پیروزحال، (فرهنگ فارسی معین)، که حال او حکایت از پیروزی کند
لغت نامه دهخدا
از قرای ری، (معجم البلدان)، و از آثار پیروزبن یزدجرد است، (فارسنامۀ ابن البلخی)، اکنون دهی بدین نام در استان مرکز نیست، رجوع به فیروزبران و فیروزبهرام شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فیروز. پیروز. پیروزمند. (یادداشت مؤلف). در این کلمه لفظ ’مند’ زاید است، و بعضی محققان نوشته اند که زاید نیست و الحاق پساوند مزبورافادۀ معنی مصدری می کند و فیروزمند به معنی فیروزی است. (از انجمن آرا). اما در هیچ یک از شواهد موجود این ترکیب به معنی مصدری به کار نرفته است و استعمال پساوند مورد بحث با صفت صحیح نیست و گویا جز نظامی گنجوی کسی این ترکیب را به کار نبرده است:
که بر هرچه شاید گشادن ز بند
دل و رای شه باد فیروزمند.
نظامی.
کنون داد گر هست فیروزمند
از اینگونه بیداد تا چند چند.
نظامی.
ز لشکرگه شاه فیروزمند
غریوی برآمد به چرخ بلند.
نظامی.
چو دیدم که بر تخت فیروزمند
به سرسبزی بخت شد سربلند.
نظامی.
به چندین نشانهای فیروزمند
بداندیش را چون نیاید گزند؟
نظامی.
چو از تاج او شد فلک سربلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند.
نظامی.
رجوع به فیروزمندی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب به فیروزج. فیروزه ای، به رنگ فیروزه. رنگ آبی روشن
لغت نامه دهخدا
(جَ)
پیروزجنگ. (فرهنگ فارسی معین) : فیروزجنگ بودی و از سفرها هیچ بی مراد بازنگشته بود. (چهارمقالۀ عروضی). مردی فیروزجنگ است. (المضاف الی بدایع الازمان ص 47)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل که دارای 53تن سکنه است، آب آن از سجادرود و چشمه سارها و محصول عمده اش برنج است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
فرخنده پی. خجسته پی. مبارک قدم:
نپنداری ای خضر فیروزپی
که از می مرا هست مقصود می.
نظامی.
نشینندۀ بزم کسری و کی
فریدون کمر شاه فیروزپی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
فیروزرام که فیروز ساسانی ساخت امروز فیروزبران میخوانند. (نزهه القلوب حمدالله مستوفی چ لیدن ص 53). ازدهات نزدیک ری بوده است. رجوع به فیروزبهرام شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
رجوع به فیروزه گون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در حال افروختن. (یادداشت دهخدا).
لغت نامه دهخدا
فعل و کار نیک، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
منسوب به فیرزان که نام اجدادی است. (سمعانی). ظاهراً مخفف فیروزانی است
لغت نامه دهخدا
(فُ)
صفت فاعلی از فروختن. افروزنده. درخشنده. (حاشیۀ برهان چ معین). تابنده. (صحاح الفرس). روشن. درخشان. فروزنده:
که فرزند آن نامور شاه بود
فروزان چو در تیره شب ماه بود.
فردوسی.
تهمتن چو بشنید آن خواب شاه
ز باز و ز تاج فروزان چو ماه.
فردوسی.
فروزان یکی شمع بنهاد پیش
سخن راند هر گونه از کم و بیش.
فردوسی.
از خاکستر آتشی فروزان کرد. (تاریخ بیهقی).
جوانی همه پیکرش نیکوی
فروزان از او فرۀ خسروی.
اسدی.
تو جان لطیفی و جهان جسم کثیف است
تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا.
امیرمعزی.
آه من چندان فروزان شد که کوران نیمشب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
خاقانی.
قلب الاسد از اسد فروزان
چون آتش عود عودسوزان.
نظامی.
گه آوردی فروزان شمع در پیش
در او دیدی و در حال دل خویش.
نظامی
، شادمان. سرخوش:
جهانجوی برتخت شاهنشهی
نشسته فروزان ابا فرهی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش صومای شهرستان ارومیه که دارای 213 تن سکنه است، آب آن از دره شوریک و محصول عمده اش غله، توتون و هنر دستی مردم جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
از سرداران یزدگرد ساسانی، در جنگ اعراب با ایرانیان یزدگرد این مرد سالخورده را فرماندهی کل سپاه داده، وی در نهاوند با عرب مقابل شد و جنگی سخت بکردند که بشکست ایرانیان و اسارت و قتل پیروزان منتهی گردید، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص 360)
لقبی النجان اصفهان را، (ترجمه محاسن اصفهان مافروخی ص 61)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قریه ای است بر دروازۀ شیراز در خاک فارس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ)
دهی از دهستان کرزان رود شهرستان تویسرکان، واقع در یازده هزارگزی باختر شهر تویسرکان و یک هزارگزی جنوب راه شوسۀ تویسرکان به کرمانشاه. ناحیه ای است واقع در جلگه، سردسیر و دارای 1081 تن سکنه. از کرزان رود مشروب میشود. محصولاتش غلات، حبوبات، قلمستان زیاد، لبنیات، انگور و صیفی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. دبستان و هشت باب دکان و مسجد دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فیروزمند
تصویر فیروزمند
پیروزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروزان
تصویر افروزان
تابان درخشان، مشتعل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیروزین
تصویر دیروزین
منسوب به دیروز، تازه پدید آمده: کودک دیروزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
درخشنده، افروزنده، تابنده، روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
((فُ))
تابان، درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
شعله ور
فرهنگ واژه فارسی سره
تابان، درخشنده، روشن، منور، نورانی، وهاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد