جدول جو
جدول جو

معنی فندین - جستجوی لغت در جدول جو

فندین(فَ سَ)
دهی است به مرو. (معجم البلدان). از آن ده است فقیه محمد بن سلیمان فندینی. (منتهی الارب). و از آنجاست شیخ شهیر فضیل بن عیاض. (یادداشت مؤلف). روستائی است به مروالرود ابومسلم خراسانی صاحب الدعوه از آنجاست. (یادداشت دیگر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فردین
تصویر فردین
(پسرانه)
فروردین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چندین
تصویر چندین
عدد مجهول، نامعین و بیشتر از چند، مقدار و تعداد زیاد، این اندازه، این همه، برای مثال عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت / که چندین گل اندام در خاک خفت (سعدی۱ - ۱۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فردین
تصویر فردین
فروردین، ماه اول سال خورشیدی پس از اسفند و پیش از اردیبهشت، ماه اول بهار، روز نوزدهم از هر ماه خورشیدی
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
پاره ای از کوه جز فدره، سنگ بزرگ بیرون جسته از سر کوه. (منتهی الارب). رجوع به فندیره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
موضعی در جوار سوته، سمت چپ جادۀ فرح آباد. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 13 و 159 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی به مرو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
جایگاهی است از سرزمین حوران که عبدالرحمان بن محمد بن ابی بکر صدیق در آنجا درگذشت و مدفون شد. وی در زمرۀ فقیهانی بود که ولید بن یزید بن عبدالملک بن مروان از آنان درباره طلاق قبل از نکاح استفتا کرد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
مصغر فدن بمعنی کاخ مشید است. (از معجم البلدان). رجوع به فدن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ دَ)
لقبی است برای سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبائی، دو تن از علمای اوان نهضت مشروطیت ایران. (یادداشت مؤلف). رجوع به سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبائی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ دَ)
تثنیۀ سند. دو سند
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مخفف فروردین که ماه اول باشد از سال و بودن آفتاب است در برج حمل و آن برج اول است از دوازده برج فلک. (برهان). رجوع به فروردین و فرودین شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
منسوب به فندین که از قراء قدیم مرو است در پنج فرسخی. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
فلاتی است دور و در شعر طرفه بن عبد مذکور است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
تثنیۀ فرداست در حالت نصب و جر: لقیته فردین، دیدم او را و با ما دیگری نبود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
این قدر. (ناظم الاطباء). اینهمه. بدین بسیاری. افادۀ تعدد و کثرت کند. (یادداشت مؤلف). بسیار:
بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوئیم چندین دراز.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکر که گشن و چندین خروش.
فردوسی.
ندادندیش چندین گر نبودی
بچندین و بصدچندین سزاوار.
فرخی.
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست ؟
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست ؟
منوچهری.
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی بکوی ما.
منوچهری.
گر مستمند با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم.
ناصرخسرو.
گر زهد همی جوئی چندین بدر میر
چون میدوی ای بیهده چون اسب دوانی.
ناصرخسرو.
گفت بنگر که چرا مینگرد گردون.
به دو صد چشم درین تیره زمین چندین.
ناصرخسرو.
چندین همی بقدرت او گردد
این آسیای تیزرو بی در.
ناصرخسرو.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی.
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین.
نظامی.
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران.
مولوی.
چه آفت است که موجب چندین مخافت است. (گلستان). چندین سخن که گفتی، در ترازوی عقل من وزن آن یک سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش. (گلستان).
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین.
سعدی.
اگر تو بر دل مسکین من ببخشائی
چه لازمست که جور و جفا برم چندین.
سعدی.
چو دیدی کزین روی بسته ست در
به بیحاصلی سعی چندین مبر.
سعدی (بوستان).
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی.
حافظ.
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم.
حافظ.
، در این شواهد عدد نامعین باشد و معدود آن بر حسب معمول پس از آن آید. و گاه نیز بر آن مقدم باشد:
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر.
کسائی مروزی.
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین به زرین کلاه.
فردوسی.
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت.
فردوسی.
که چندین سپه سر به ایران نهاد
که کس در جهان آن ندارد بیاد.
فردوسی.
مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه
وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه.
فردوسی.
... وی (عبدالرحمان قوال) گفت: با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی. (تاریخ بیهقی). ما را چندین ولایت در پیش است بفرمان امیرالمؤمنین می باید گرفت. (تاریخ بیهقی). هرچند حال آلتونتاش بر این جمله بود، امیر از وی نیک خشنود گشت بچندین نصیحت که کرد. (تاریخ بیهقی). انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد، گفت: چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97).
چو هندوی دانا بچندین سؤال
زبون شد ز فرهنگ دانش سکال.
نظامی.
قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد شما.
مولوی.
لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندین است.
سعدی (بدایع).
عجب نیست در خاک اگر گل شکفت
که چندین گل اندام در خاک خفت.
سعدی.
گفتمش مگذر زمانی، گفت معذورم بدار.
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب.
حافظ.
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی.
حافظ.
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی.
حافظ.
، همه اینها، چون اینها، و چون بطور استفهام استعمال شود بمعنی آیا چند است. (ناظم الاطباء).
- چندینا، (مرکب از چند و الف اطلاق) مرادف چندین:
اگرت بدره رساند همی ببدر منیر
مبادرت کن و خامش مباش چندینا.
رودکی (از حدائق السحر).
رجوع به چندین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فندیر
تصویر فندیر
فندیره پاره، توده خرما، سنگ برجسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندین
تصویر چندین
اینهمه، این قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندین
تصویر چندین
((چَ))
این همه، این اندازه
فرهنگ فارسی معین
این همه، این اندازه، مقدار زیاد، تعداد زیاد (بیشتراز 02)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستاهایی از دهستان های چهاردانگه ی هزارجریب ساری، بندپی
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان رودپی ساری، روستایی از دهستان رودپی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی