جدول جو
جدول جو

معنی فندرسکی - جستجوی لغت در جدول جو

فندرسکی
(فِ دِ رِ)
منسوب به فندرسک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تندرستی
تصویر تندرستی
سلامتی، تندرست بودن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ دِ)
دهستانی است از بخش رامیان شهرستان گرگان که دارای 24 آبادی و در حدود شش هزار تن سکنه است. دهات عمده آن عبارتند از خان بین، کلوکن، دارکلاته، بووان فارس، ودلند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ دُ رُ)
سلامتی و صحت و بی مرضی و توانایی و قوت بدن و شهند. (ناظم الاطباء). از: تندرست + ی (مصدری)... پهلوی تندرستی، سلامت. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
ترا ای جوان تندرستی و بخت
همانا و همواره با تاج و تخت.
فردوسی.
به نیک اختر و تندرستی شدن
به پیروزی و شاد بازآمدن.
فردوسی.
همه تندرستی به فرمان اوست
همه نیکویی زیر پیمان اوست.
فردوسی.
ترا تندرستی از آن شد کنون
که بر نیکویی رای تو شد فزون.
فردوسی.
تندرستیش باد و روزبهی
کامگاری وقدرت و امکان.
فرخی.
به تندرستی و شاهنشهی و روزبهی
همی گذار جهان را بکام و خود مگذر.
فرخی.
مثل زنند که آید پزشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارداز بیمار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
کنونم زور، لختی در تن آمد
نشاط تندرستی در من آمد.
(ویس و رامین).
دو چیز است اندر جهان نیکتر
جوانی یکی، تندرستی دگر.
اسدی.
و چون عالمی نبود در میان ایشان و آن نعمت و تندرستی درمیان ایشان نماند. (قصص الانبیاء ص 131). از اینجا بتوان دانست که تندرستی را و درست اندامی را و کار هر اندامی را سبب نخستین آنست که مزاج اندامها یکسان همه معتدل باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ایمنی را و تندرستی را
آدمی شکر کرد نتواند
در جهان این دو نعمتی است بزرگ
داند آنکس که نیک و بد داند.
مسعودسعد.
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست
درست گردد این گر بپرسی از بیمار.
ادیب صابر.
تندرستی و رای سلطانی است
از دو تن پرس و شرح آن بشنو.
خاقانی.
درآمد کار اندامش به سستی
به بیماری کشید از تندرستی.
نظامی.
همی تا پای دارد تندرستی
ز سختی ها نگیرد طبع سستی.
نظامی.
بس گرسنگی که سستی آرد
در هاضمه تندرستی آرد.
نظامی.
پس از پنجه نباشد تندرستی
چهل ساله فروریزد پر و بال.
نظامی.
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه ست و آن دگر همه لاف.
نظامی.
نمی خواستم تندرستی ّ خویش
که دیگر نیاید طبیبم به پیش.
سعدی (بوستان).
کسی قیمت تندرستی شناخت
که یکچند بیچاره در تب گداخت.
سعدی (بوستان).
لاجرم حکمتش بود گفتار
خوردنش تندرستی آرد بار.
سعدی (گلستان).
رسول گفت علیه السلام این طایفه را طریقی هست که تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوزاشتها باقی باشد که دست از طعام بدارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی. (گلستان).
آخر به زکات تندرستی
فریاد دل شکستگان رس.
سعدی.
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندرین ره بهتر ز تندرستی.
حافظ.
رجوع به تندرست و درست شود.
- ناتندرستی، بیماری. ضعف:
تهی نیست از تره ای خوان من
ز ناتندرستی است افغان من
غذایی که با تندرستی بود
همه دانش انجیر بستی بود.
نظامی.
رجوع به تندرست شود.
، در غیر آدمی و حیوان و نبات یعنی غیر اجسام آلیه نیز مستعمل است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هوایی به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندر شهرهست هوا ناخوش و زیانکار میشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
چو شه در عدل خود ننمود سستی
پدید آمد جهان را تندرستی.
نظامی.
رجوع به تندرست شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دُ رُ)
اسمی است که به یسنا 60 داده شده. (حاشیۀ برهان چ معین). هات شصتم را پارسیان ’تندرستی’ هم نامیده اند. (یسنا بخش 2 ص 74). دعای درود است. (خرده اوستا ص 71). رجوع به خرده اوستا ص 28 و 71 و 230 شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دُ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان شاهی که دارای 120 تن سکنه است. آب آن از نهر حبیب الله و رود خانه تالار و محصول عمده اش غله، برنج، صیفی ومختصر توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
فندرسکی. یکی از حکام استرآباد از دست شیبک خان بسال 914 هجری قمری رجوع به سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 164 شود
لغت نامه دهخدا
میر میر ابوالقاسم فندرسکی، فندرسکی. از حکماء و عرفای عصر شاه عباس کبیر صفوی است و کنیت او نام اوست و جامع معقول و منقول و فروع و اصول بود و با وجود فضل و کمال اغلب اوقات مجالس و مؤانس فقراء و اهل حال بود و از مصاحبت و معاشرت صاحبان جاه و جلال احتراز میفرمودو بیشتر لباس فرومایه و پشمینه می پوشید و همه گونه مردم با وی معاشرت و مصاحبت داشتند و این معنی بسمع شاه عباس صفوی رسید و در اثناء صحبت روزی شاه به میرگفت شنیده ام بعض طلبۀ علوم در سلک اوباش حاضر و بمزخرفات ایشان ناظر میشوند، میر مقصود شاه را دریافته و گفت من همه روزه در کنار معرکه ها حاضرم و کسی از طلاب را در آنجا نمی بینم و شاه شرمسار شده دم درکشید. میر مدتی بسفر هندوستان رفت و در آن بلاد به اندک چیزی روزگار میگذرانید و در هر شهر همین که او را می شناختند راه بلد دیگر میگرفت. گویند وقتی بدو گفتند چرا بزیارت خانه نشوی گفت در آنجا باید به دست خویش گوسفند کشتن و مرا دشوار است که جانداری را بیجان کنم. حسین بن جمال الدین معروف به محقق خونساری از شاگردان اوست و میرفندرسکی از کتاب جوک که نظام الدین پانی پاتی بفارسی ترجمه کرده، انتخابی دارد و بر آن اضافاتی ونسخه ای از آن بشمارۀ 640 فهرست خطی ج 2 در کتاب خانه مجلس شورای ملی موجود است. و قصیدۀ ذیل ازوست:
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بررود بالا همان با اصل خود یکتاستی
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصرستی و گر بوعلی سیناستی
جان اگر نه عارضستی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دایم زنده و برپاستی
هرچه عارض باشد آنرا جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
میتوانی گر ز خورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه، هم بی همه مجموع و هم یکتاستی
جان عالم خوانمش گر ربط جان دانی بتن (؟)
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
میتوانی از ره آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
هرکه فانی شد به او یابد حیات جاودان
ور بخود افتاد کارش بیشک از موتاستی
این گهر در رمز، دانایان پیشین سفته اند
پی برد در رمزها هرکس که او داناستی
زین سخن بگذر که او مهجور اهل عالم است
راستی پیداکن و این راه رو گر راستی
هرچه بیرون است از ذاتش نیاید سودمند
خویش را او ساز اگر امروز و گر فرداستی
نیست حدی و نشانی کردگار پاک را
نی برون از ما و نی با ما و نی بی ماستی
قول زیبا نیست بی کردار نیکو سودمند
قول با کردار زیبا دلکش و زیباستی
گفتن نیکو به نیکوئی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
این جهان و آنجهان و بیجهان و باجهان
هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستی (؟)
عقل کشتی، آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل
چون به پی بندی رسی بند دگر برجاستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکلست
نفس بنده ی عاشق و معشوق آن مولاستی
گفت دانا نفس ها را بعد ما حشر است و نشر
هرعمل کامروز کرد او را جزا فرداستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جز او در عمل آزاد و بی همتاستی
گفت دانا نفس هم باجا و هم بیجا بود
گفت دانا نفس نی بیجا و نی باجاستی
گفت دانا نفس را آغاز و انجامی بود
گفت دانا نفس بی انجام و بی مبداستی
گفت دانا نفس را وصفی بیارم گفت هیچ
نه بشرط شی ٔ باشد نه بشرط لاستی
این سخن ها گفت دانا و کسی از وهم خویش
درنیابد این سخنها کاین سخن معماستی
هریکی بر دیگری دارد دلیل از گفته ای
در میان بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
بیتکی از بومعین آرم در استشهاد این
گرچه او در باب دیگر لایق اینجاستی
((هرکسی چیزی همی گویدبه تیره رأی خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی’
کاش دانایان پیشین می بگفتندی تمام
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است
خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی.
و ملا محمد خلخالی را بر این قصیده شرحی است.
و نیز او راست:
ندانم کز کجا آمد شد خلق است میدانم
که هر دم از سرای این جهان این رفت و آن آمد.
و هم از اوست:
کافر شده ام به دست پیغمبر عشق
جنت چه کنم جان من و آذر عشق
شرمندۀ عشق روزگارم که شدم
درد دل روزگار و درد سر عشق
لغت نامه دهخدا
تصویری از تندرستی
تصویر تندرستی
سلامت صحت مزاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندرستی
تصویر تندرستی
سلامتی
فرهنگ واژه فارسی سره
سلامت، سلامتی، صحت، عافیت
متضاد: بیماری، عارضه، ناخوشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فندرسک، منطقه ی خان ببین امروزی در شرق کتول
فرهنگ گویش مازندرانی
سلامتی، تندرستی، مبارک
فرهنگ گویش مازندرانی