فغفور. مرکب از: بغ + پور، پسر خدا، لقبی که ایرانیان بشاهان چین داده اند و معرب آن فغفور است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 87 و کرد و پیوستگی نژادی آن ص 29 شود، ساغر پر. (رشیدی). جام پر. (از فرهنگ نظام)
فغفور. مرکب از: بَغ + پور، پسر خدا، لقبی که ایرانیان بشاهان چین داده اند و معرب آن فغفور است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 87 و کرد و پیوستگی نژادی آن ص 29 شود، ساغر پر. (رشیدی). جام پر. (از فرهنگ نظام)
پادشاه چین را گویند هرکه باشد. (برهان). لقب پادشاهان چین و کلمه پارسی است، فغ به معنی خدای یا بت و پور یا فور به معنی پسر. (یادداشت مؤلف). بغپور. (فرهنگ فارسی معین) : چو آگاهی آمد به فغفور از این که آمد فرستاده ای سوی چین. فردوسی. نجوید همی جنگ تو فور هند نه فغفور چین و نه سالار سند. فردوسی. بر آن دوستی نیز بیشی کنم ابا دخت فغفور خویشی کنم. فردوسی. روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین نایبی فغفور گردد، حاسبی قیصر شود. فرخی. گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی. منوچهری. قیصر شرابدار تو، چیپال چوب زن خاقان رکابدار تو، فغفور پرده دار. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 40). چو آمد سوی کاخ فغفور چین ابا این پسنده دلیران کین. اسدی. کمین بندۀ اوست در روم قیصر کهین چاکر اوست فغفور در چین. سوزنی. باغ چو ارتنگ چین نماید خرم زآنک بدان خرمی خرامد فغفور. سوزنی. دین سره نقدی است به شیطان مده یارۀ فغفور به سگبان مده. نظامی. خداوندی که چون خاقان و فغفور بصد حاجت دری بوسندش از دور. نظامی. نبودم تحفۀ چیپال و فغفور که پیش آرم زمین را بوسم از دور. نظامی. ، گاه مطلقاً به معنی پادشاه به کار رود: نشاید شد به جاه و مال مغرور چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور. ناصرخسرو. ز دولت خانه این هفت فغفور سخن را تازه تر کردند منشور. نظامی
پادشاه چین را گویند هرکه باشد. (برهان). لقب پادشاهان چین و کلمه پارسی است، فغ به معنی خدای یا بت و پور یا فور به معنی پسر. (یادداشت مؤلف). بغپور. (فرهنگ فارسی معین) : چو آگاهی آمد به فغفور از این که آمد فرستاده ای سوی چین. فردوسی. نجوید همی جنگ تو فور هند نه فغفور چین و نه سالار سند. فردوسی. بر آن دوستی نیز بیشی کنم ابا دخت فغفور خویشی کنم. فردوسی. روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین نایبی فغفور گردد، حاسبی قیصر شود. فرخی. گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی. منوچهری. قیصر شرابدار تو، چیپال چوب زن خاقان رکابدار تو، فغفور پرده دار. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 40). چو آمد سوی کاخ فغفور چین ابا این پسنده دلیران کین. اسدی. کمین بندۀ اوست در روم قیصر کهین چاکر اوست فغفور در چین. سوزنی. باغ چو ارتنگ چین نماید خرم زآنک بدان خرمی خرامد فغفور. سوزنی. دین سره نقدی است به شیطان مده یارۀ فغفور به سگبان مده. نظامی. خداوندی که چون خاقان و فغفور بصد حاجت دری بوسندش از دور. نظامی. نبودم تحفۀ چیپال و فغفور که پیش آرم زمین را بوسم از دور. نظامی. ، گاه مطلقاً به معنی پادشاه به کار رود: نشاید شد به جاه و مال مغرور چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور. ناصرخسرو. ز دولت خانه این هفت فغفور سخن را تازه تر کردند منشور. نظامی
نام پادشاهی از آل اشکان که بعد از اسکندر پادشاه شد و شصت ودو سال ملک راند. (برهان). مصحف فغور و فقور است که معرب نام پاکر برادر اشک سیزدهم است. (حاشیۀ برهان چ معین از ایران باستان تألیف پیرنیا ج 1 ص 232) نام پسر ساوه شاه یا شابه شاه فرمانروای ترکستان در شاهنامۀ فردوسی چنین آمده است: که فغفور خواندیش وی را پدر
نام پادشاهی از آل اشکان که بعد از اسکندر پادشاه شد و شصت ودو سال ملک راند. (برهان). مصحف فغور و فقور است که معرب نام پاکُر برادر اشک سیزدهم است. (حاشیۀ برهان چ معین از ایران باستان تألیف پیرنیا ج 1 ص 232) نام پسر ساوه شاه یا شابه شاه فرمانروای ترکستان در شاهنامۀ فردوسی چنین آمده است: که فغفور خواندیش وی را پدر
نام یکی از پادشاهان اشکانی است. نام صحیح او پاکر است و مورخین شرقی این اسم رامختلف نوشته اند: فقور، فغور، افقور و غیره. (ایران باستان تألیف پیرنیا ص 2348). رجوع به فغفور شود
نام یکی از پادشاهان اشکانی است. نام صحیح او پاکُر است و مورخین شرقی این اسم رامختلف نوشته اند: فقور، فغور، افقور و غیره. (ایران باستان تألیف پیرنیا ص 2348). رجوع به فغفور شود