جدول جو
جدول جو

معنی فضاضه - جستجوی لغت در جدول جو

فضاضه
(فُ ضَ)
فضاض. (از اقرب الموارد). رجوع به فضاض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فضاله
تصویر فضاله
پس مانده از هر چیز، بقیه، باقی مانده
فرهنگ فارسی عمید
(فاضْ ضَ)
سختی و بلا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَرْوْ)
رنجیدن و سوختن از مصیبت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مضض و مضیض شود
لغت نامه دهخدا
(نَضْضا ضَ)
حیه نضاضه، مار بسیار مضطرب که در یک جای قرار نگیرد و هرکه را بگزد درحال هلاک گردد. (ناظم الاطباء). تأنیث نضّاض است. رجوع به نضاض شود
لغت نامه دهخدا
(نُ ضَ)
بقیۀ آب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). باقی مانده از آب و جز آن. (ناظم الاطباء) ، اندک از چیزی. (از متن اللغه). شی یسیر. (اقرب الموارد) ، پسین فرزند مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). فرزند بازپسین. (مهذب الاسماء). نضاضهالرجل، آخرین فرزندان مرد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ته تغاری. (یادداشت مؤلف). ج، نضاض، نضائض. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ ضَ)
آنچه بردست احدی بشکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَیْ یا ضَ)
مؤنث فیاض. فیض بخش:
فیاضۀ چشمۀ معانی
دانای رموز آسمانی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ مَهْ)
فروض. کلانسال گردیدن گاو. (اقرب الموارد) ، دانای فرائض گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ)
رسوایی. (منتهی الارب). آشکار کردن بدیها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ لَ)
ابن عبید، متوفی به سال 53 هجری قمری و مکنی به ابومحمد. از صحابه و از جمله کسانی بود که در جنگ احد و فتح شام و مصر شرکت داشت. سپس در شام سکونت گزید. معاویه او را سمت قضاء دمشق دادو در همانجا درگذشت. از وی پنجاه حدیث درست نقل شده است. (از اعلام زرکلی از الاصابه و تهذیب التهذیب). صحابی در فرهنگ اسلامی به کسانی گفته می شود که سعادت دیدار پیامبر اسلام را داشته اند و به دین اسلام گرویده اند. این عنوان تنها با دیدار ظاهری حاصل نمی شود، بلکه شرط آن، ایمان و ماندن بر آن تا زمان مرگ است. صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند.
لغت نامه دهخدا
(فُ لَ)
باقی و زائدۀ از چیزی. (منتهی الارب). ج، فضالات. (اقرب الموارد) : من از شراب این سخن مست و فضالۀ قدح در دست. (گلستان سعدی).
- فضاله چین. رجوع به همین مدخل در جای شود
لغت نامه دهخدا
(فَ ضَ)
درع فضفاضه، زره فراخ. (منتهی الارب). و مانند آن است: عیشه فضفاضه. (از اقرب الموارد) ، جاریه فضفاضه، دختر فربه درازبالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ ضَ)
مرد گول و احمق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تنک پوست و آکنده گوشت گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نازک پوست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(بُ ضَ)
آب اندک، یقال: ما فی السقاء بضاضه. (منتهی الارب) (آنندراج). آب اندک، یقال: ما فی السقاءبضاضه، در این مشک آب کمی هم نیست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ / فُ)
شکسته و ریزه که از شکستن چیزی برآید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فضاض الجبال، سنگهای پراکنده بر همدیگر فراهم آمده. (منتهی الارب) ، طاروافضاضاً، متفرقاً پرواز کردند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نضاضه
تصویر نضاضه
نضاضت در فارسی مانده آب، چیز کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضاحه
تصویر فضاحه
به رسوایی انجامیدن کار، و از حد گذشتن در رسوائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضاله
تصویر فضاله
مانده پس مانده از چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضفاضه
تصویر فضفاضه
زره فراخ، فربه دراز بالا: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراضه
تصویر فراضه
آگاهی از بایسته ها بایسته دانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضاض
تصویر فضاض
شکسته خرده ریز، پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
خواری، کاستی، بر افتادن فرود افتادن از پایگاه، فرو داشتن آواز، فرو خواباندن چشم، تازه روی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار