جدول جو
جدول جو

معنی فصیحی - جستجوی لغت در جدول جو

فصیحی
(فَ)
منسوب به فصیح یا فصیح الدین که نام شخص است
لغت نامه دهخدا
فصیحی
(فَ)
گویندبه علوم رسمیه ربطی داشته و تخلص به اسم میکند. اکثر اوقات با فقرا و درویشان هم صحبت بود. و معشوق هم به او میل کلی داشته و این بیت شاهد معین معنی است:
جذبۀ عشق بحدی است میان من و یار
که اگر من نروم او بطلب می آید.
(از آتشکدۀ آذر چ سنگی تهران ص 32).
وی ظاهراً از شاعران دورۀ صفویه و اصلاً تبریزی است. صادقی کتابدار مؤلف مجمع الخواص نویسد: معاصر مولانا شرف و بلکه مقارن او بود واکثر غزلهای خود را با هم سروده اند. این ابیات از اوست:
ای گل نه همین معرکۀ من بتو گرم است
هنگامۀ صد سوخته خرمن بتو گرم است
گرم است بهم پشت رقیبان پی قتلم
ای آه جگرسوزدل من بتو گرم است
سرحلقۀ ماتمزدگانی تو فصیحی
بخروش که هنگامه شیون بتو گرم است.
(از مجمع الخواص ص 172)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فصیح
تصویر فصیح
(پسرانه)
دارای فصاحت، ویژگی سخن روشن و آشکار و دور از ابهام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فصیحه
تصویر فصیحه
(دخترانه)
مؤنث فصیح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فصیحه
تصویر فصیحه
فصیح، ویژگی آنکه خوب سخن بگوید و کلامش بدون ابهام باشد، همراه با شیدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فصیح
تصویر فصیح
ویژگی کسی که خوب سخن بگوید و کلامش بدون ابهام باشد، همراه با شیدایی
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
زبان آور. (منتهی الارب). دارای فصاحت: رجل فصیح. (از اقرب الموارد) : وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟... دانشمند به سخن آمد و فصیح بود. (تاریخ بیهقی).
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی.
نظامی.
گر ز فرید در جهان نیست فصیح تر کسی
رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو.
عطار.
هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح
کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست.
سعدی.
من در همه قولها فصیحم
در وصف شمایل تو اخرس.
سعدی.
رجوع به فصاحت شود، ماننده سخن را آنجا که خواهد. (منتهی الارب). ج، فصحاء، فصح، فصاح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سخن را هر کجا خواهد رساند. (ناظم الاطباء) ، لفظ که حسن و خوبی آن بسمع دریافت شود، لسان فصیح، زبان تیز. (منتهی الارب). روان. (از اقرب الموارد) : لقایی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت. (تاریخ بیهقی).
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش
بر شعر سخف کرده دل و خاطر منیر.
ناصرخسرو.
، لبن فصیح، شیر کف برگرفته. (منتهی الارب). رجوع به فصاحت شود
لغت نامه دهخدا
علی بن ابی زید محمد بن علی نحوی استرآبادی، ملقب به فصیحی. در نحو شاگرد عبدالقاهر جرجانی و استاد ملک النحاه حسن بن صافی است. و ابوطاهر سلفی حافظ اصفهانی از فصیحی روایت کند. وی پس از خطیب تبریزی دیری تدریس نحو نظامیۀبغداد میکرد و خطی در نهایت حسن و صحت داشت و کتب بسیاری از ادب بقلم او متداول بوده است. عاقبت او را بعلت تعصب در تشیع از شغل تدریس عزل و ابومنصور جوالیقی را بجای او نصب کردند. وفات وی در ذی حجۀ 516 هجری قمری به بغداد بود. ابن خلکان گوید علت نسبت او را به فصیح نمیدانم شاید منسوب بکتاب الفصیح ثعلب باشد
لغت نامه دهخدا
(فَ یِ جُ)
از چاکران عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندر بن قابوس است. صاحب تذکرۀ هفت اقلیم نوشته: داستان وامق و عذرا را منظوم کرده و دو بیت از آن که به دست آمده نوشته شد:
هر آن کو مردمان را خوار دارد
بدان کو دشمن بسیار دارد
بلا را خود همین یک حال نیکوست
که از وی بازدانی دشمن از دوست.
(از مجمعالفصحاء رضا قلیخان هدایت چ سنگی تهران ج 1 ص 381)
لغت نامه دهخدا
(فَ یِ یَ)
به تجارت مشغول است و این بیت از اوست:
گذار آنقدرم در رکاب دولت خویش
که خویش را برقیبان نمایم و بروم.
(مجمع الخواص صادقی کتابدار از ترجمه خیامپور ص 263).
فصیحی یزدی از شعرای اواخر قرن دهم یا اوایل قرن یازدهم هجری و از معاصران شاه عباس بوده است
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مولانا فصیح. شخصی تواناست و در دانش بی نظیر و بی همتا و در خدمت جوکی میرزا می بود و کتابت قصرهای باغات او از شعر فصیح است و تتبع قصیدۀمصنوع سلمان کرده و مخزن الاسرار نظامی را نیز جواب گفته، و این بیت در باب نهان داشتن اسرار از اوست:
هر نفسی کز تو کسی بشنود
بی شک از او همنفسی بشنود.
و قبراو در هری است. (از مجالس النفائس ص 205)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ فَ)
ابن ابی زید محمد بن علی نحوی استرابادی. ملقب به فصیحی و مکنی به ابوالحسن. رجوع به ابوالحسن (علی بن ابی زید...) شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
اصلش از اردستان از توابع اصفهان و کیفیت سایر احوالش از نظر پنهان است. این دو مطلع از اوست:
گهی که بر دلت از دیگری غباری هست
مگر بخاطرت آید که خاکساری هست.
و دیگر:
کدام دل که بر او زخمی از خدنگ تو نیست
تو صلح اگر نکنی کس حریف جنگ تو نیست.
(از آتشکدۀ آذر چ سنگی ص 184)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فسیح. رجوع به فسیح شود
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ)
مؤنث فصیح. ج، فصاح، فصائح، (منتهی الارب) فصیحات. (اقرب الموارد). رجوع به فصیح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فصیحه
تصویر فصیحه
مونث فصیح، جمع فصیحات فصائح (فصایح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصیح
تصویر فصیح
زبان آور، خوش سخن، دارای فصاحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصیح
تصویر فصیح
((فَ))
زبان آور، خوش سخن
فرهنگ فارسی معین
بلیغ، زبان دان، زبان آور، شیوا، غرا، گشاده زبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیوا، فصیح
دیکشنری اردو به فارسی