جدول جو
جدول جو

معنی فسلان - جستجوی لغت در جدول جو

فسلان(فُ)
جمع واژۀ فسیله. (اقرب الموارد). نخل است. جمع واژۀ فسیل. (از فهرست مخزن الادویه). و فسیل جمع واژۀ فسیله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فلان
تصویر فلان
برای اشاره به شخص، جا یا هر چیز مبهم به کار می رود، بهمان، فلانی، برای مثال خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر / زآن پیشتر که بانگ برآید فلان نماند (سعدی - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسلان
تصویر کسلان
کسل، سست، ناتوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسان
تصویر فسان
سوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسن، سان، سان ساو، سنگ ساو، سامیز، مسنّ
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
سست و کاهل. ج، کسالی [ک لا / ک لا] . کسالی، کسلی [ک لا] . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و کسالی [ک لا] . (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُلْ لا)
جمع واژۀ سال ّ. رجوع به سال ّ شود، وادی فراخ دورتک درخت ناک، جمع واژۀ سلیل. رجوع به سلیل شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
از نامهای مردم، و با الف و لام مر غیر مردم را. ج، فلون. (منتهی الارب). شخص غیرمعلوم. بهمان: فلان را با فلان چه نسبت ؟ (فرهنگ فارسی معین). فارسیان به فتح استعمال کنند و خطاست. (آنندراج). فارسیان یاء در آخر آن زیاد کرده، فلانی گویندچنانکه در قربانی کرده اند. (از غیاث). و بهمان نیز همین معنی را دارد و بیشتر با هم استعمال کنند. (برهان). فلان، بهمدان، بیسار. (یادداشت مؤلف). و گاه بصورت صفت پیش از اسمی درآید: فلان مرد، مردی ناشناس. بطور کلی در ترکیب معنی صفتی پیدا میکند:
گویی همچون فلان شدم، نه همانی
هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟
منجیک ترمذی.
از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دودستی و رکاب و کمری.
کسائی مروزی.
این کار وزارت که همی راند خواجه
نه کار فلان بن فلان بن فلان است.
منوچهری.
با ملک چه کار است فلان را و فلان را
خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار.
منوچهری.
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را
با ملک چه کاراست فلان را و فلان را؟
منوچهری.
در تواریخ میخوانندکه فلان پادشاه، فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی).
غره مشو بدانچه همی گوید
بهمان بن فلان ز فلان دانا.
ناصرخسرو.
تو بر آن گزیدۀ خدای و پیمبر
گزیدی فلان و فلان و فلان را.
ناصرخسرو.
کس چه داند کاین نثار ازبهر کیست
تا نگویم بر فلان خواهم فشاند.
خاقانی.
در فلان تاریخ دیدم کز جهان
چون فروشد بهمن اسکندر بزاد.
خاقانی.
گفت فلان نیم شب ای گوژپشت
بر سر کوی تو فلان را که کشت ؟
نظامی.
کو دل به فلان عروس داده ست
کز پرده چنین بدرفتاده ست.
نظامی.
کاینک به فلان خرابۀ تنگ
می پیچد همچومار بر سنگ.
نظامی.
پس طلب کردند او را در زمان
آقجه ها دادند و گفتند ای فلان.
مولوی.
آن فلان روزت خریدم این متاع
کل سرجاوز الاثنین شاع.
مولوی.
شیوۀ حور و پری گرچه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد.
حافظ.
- فلان از فلان، کنایه از لاف و گزاف کردن باشد. (انجمن آرا) (برهان).
- فلانستان، مقام و جای فلان. (آنندراج).
- فلان فلان شده، بجای دشنام و نفرین به کار رود در جایی که گوینده نخواهد لفظ رکیک به کار برد.
- فلان کس، فلان. شخص ناشناس:
اگر گویی فلان کس داد وبهمان مر مرا رخصت
بدان جا، هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان.
ناصرخسرو.
تو را هرکه گوید فلان کس بد است
چنان دان که در پوستین خود است.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 152).
- فلان کفش پیش پای فلان نمیتوان گذاشت، یعنی رتبه اش پر ادنی است. بیشتر مقولۀ زنان ولایت است. (آنندراج).
- فلان و باستار، بهمان و باستار. فلان و بیسار. فلان و بهمان.
- فلان و بهمان، فلان و بهمدان. فلان کس و فلان کس. فلان و بیسار. (فرهنگ فارسی معین) :
فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند
چه مانع است مرا، من فلان و بهمانم.
سوزنی.
- فلان و بهمدان، فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین).
- فلان و بیسار، فلان و باستار. فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلمات بهمان، بهمدان، باستار و بیسار شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
اسم فارسی حجرالمسن است. (فهرست مخزن الادویه). سنگی باشد که کارد و شمشیر بدان تیزکنند. (برهان). آن را افسان گویند و فسان مخفف آن است. (انجمن آرا). افسان. اوسان. سان. (از حاشیۀ برهان چ معین) : از این ناحیت (عربستان) خرما خیزد از هرگونه و... نو سنگ فسان. (حدود العالم). از نواحی مدینه سنگ فسان خیزد که به همه جهان برند. (حدود العالم). و اندر کوههای وی (طوس) معدن سرب و سرمه و شبه و دیگ سنگین و سنگ فسان. (حدود العالم).
آن تیغ و سنان را که بدو حرب کند شاه
چرخ فلک دولت منصور فسان باد.
فرخی.
چه حاجتی بفسان روز رزم تیغش را
از آنکه سینۀ اعدای اوست سنگ فسان.
فرخی.
علم بیاموز تا عالم یابی
تیغ گهربار شو که منت فسانم.
ناصرخسرو.
در آفرینش برنده بود خنجر او
نه تربیت ز فسان یافت نه ز آهنگر.
مختاری غزنوی (دیوان ص 203).
جز حلق مخالفان نشاید
مر تیغ ترا فسان دیگر.
سوزنی.
بادام دو مغز است که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را.
انوری.
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم.
خاقانی.
شمشیر هدی تویی که مریخ
شمشیر ترا فسان ببینم.
خاقانی.
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 352).
خلق او مستغنی از اوصاف خلق
خنجر خورشید کی خواهد فسان ؟
قاآنی.
- فسان زدن، تیز کردن. کارد یا شمشیر را به سنگ افسان ساییدن: سیلاب آتش را در تموج آرد و شمشیر خشم شاه را فسان زند. (سندبادنامه). رجوع به افسان شود.
، افسانه و حکایت. (از برهان) :
جهان سربه سر چون فسان است و بس
نماند بد و نیک بر هیچ کس.
فردوسی.
رجوع به افسان و افسانه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مسل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
امیر شکیب. از خاندان دروزلبنانی و عضو جمعیت آسیایی فرانسه است. منفلوطی در مختارات خود گوید: یکی از گویندگان بزرگ و نامی، و نویسندگان شهیر و گرامی معاصر است که دارای بیان گرم و شیوا و سخن دلنشین و زیباست. وی به نظم و نثر بلندو سبک ساده و روان ممتاز است و از ادبا و دانشمندانی است که بدون آگاهی کامل سخن نمی گوید. (از معجم المطبوعات ج 1). مؤلف المنجد ذیل کلمه رسلان به ارسلان رجوع داده و در آنجا تاریخ تولد و مرگ وی را (1869- 1946 میلادی) نوشته و کتاب ’حاضر العالم الاسلامی’ را از مؤلفات وی ذکر کرده است. رجوع به اعلام المنجد شود
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ لَ)
سخت جنبیدن نیزه. (از منتهی الارب). جنبیدن نیزه. (المصادر زوزنی). جنبانیدن نیزه. (تاج المصادر بیهقی) : عسل الرمح، اهتزاز و جنبیدن نیزه سخت شد و مضطرب گشت. (از اقرب الموارد). عسل. عسول. و رجوع به عسل و عسول شود، پریشان دویدن و سر جنبانیدن و پویه دویدن گرگ و اسب و مردم. (از منتهی الارب). دویدن گرگ. (المصادر زوزنی). پوئیدن. (تاج المصادربیهقی) : عسل الذئب أو الفرس، گرگ یا اسب در دویدن خود مضطرب گشت و سر خود را در حال حرکت تکان داد. (از اقرب الموارد). عسل. و رجوع به عسل شود، مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از منتهی الارب) : عسل الماء، باد آب را حرکت داد و آن مضطرب گشت. (از اقرب الموارد). عسل. و رجوع به عسل شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عسل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عسل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ قَ یِ)
دهی است از دهستان تیر چائی بخش ترکمان شهرستان میانه. کوهستانی است و 482 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قصبه ایست در کنت نشین است میث، کنار نهر بونیه، در دوازده هزارگزی مغرب دروکده. کاخی بسیار زیبا داردو وقتی شهر مهمی بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی) ، مرد برص زده. (منتهی الارب). پیس. (مهذب الاسماء). ج، سلع
لغت نامه دهخدا
(فُ سَ)
جمع واژۀ فسل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فسل شود
لغت نامه دهخدا
(فِ / فُ)
جمع واژۀ فصیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
دو کوه است از اجاء که رنگشان مایل به سرخی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حسل
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بارون د. یکی از شرقشناسان فرانسه. متوفی بسال 1878م. وی مقدمۀ ابن خلدون را بزبان فرانسه ترجمه و در سنۀ 1863 انتشار داد. و همچنین دیوان امروءالقیس را بعد از ترجمه با متن عربی آن یکجا بطبع رسانید. و هم تقویم البلدان ابوالفدا را ترجمه کرد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
موضعی است نزدیک باب الابواب، و نیز گویند اسم خوارزم است و آن را سپس منصوره و بعد گرگانج خوانده اند، (منتهی الارب)، و پادشاه آن رافیلانشاه نامند، و ایشان نصاری هستند و زبانی مخصوص دارند، (از معجم البلدان)، رجوع به فیل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کسلان
تصویر کسلان
تنبل سست بیکاره، تنبل سه انگشتی از جانوران سست کاهل
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته از فلن و همان بهمان بیستار شخص غیر معلوم بهمان: گفت فلان را با فلان چه نسبت ک توضیح فارسیان به فتح استعمال می کنند و خطاست. شخص غیر معلوم، بهمان، اشاره به شخص غیر معلوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسان
تصویر فسان
افسانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فستان
تصویر فستان
پارسی تازی گشته پوستین ک پوستین زنانه ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلان
تصویر فلان
((فُ))
شخص نامعلوم، جانشین کلمه ای رکیک که نخواهند از آن نام ببرند، کنایه از مطلقاً برایش اهمیت نداشتن
فلان به گاو زدن: کنایه از هدر دادن، اتلاف کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسان
تصویر فسان
((فَ))
افسان، سنگی که با آن کارد یا شمشیر را تیز کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسلان
تصویر کسلان
((کَ))
سست، کاهل
فرهنگ فارسی معین
بهمان، بیسار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی