افسون و آن کلماتی باشد که فسونگران و عزائم خوانان و ساحران بجهت مقاصد خوانند و نویسند. (برهان). ورد. سحر: هجران یار بر جگرت زخم مار زد آن زخم مار نی که به باد و فسون بری. خاقانی. فسونی زیر لب میخواند شاپور چو نزدیکی که از کاری بود دور. نظامی. از چمن باغ یکی گل بچید خواند فسونی و بر آن گل دمید. نظامی. در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسن. حافظ. ، مکر و حیله و تزویر را نیز گویند. (برهان). حیله. چاره. تدبیر: چو زروان به گفتار مرد جهود نگه کرد راز فسونش شنود. فردوسی. برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس نماند ایچ راه فسون و فسوس. فردوسی. بچهره ندارند چیزی فزون شگفت اندرین بند و چندین فسون. فردوسی. بفرمود تا ساخت مرد فسون کمانی ز پنجه من آهن فزون. اسدی. تا توبدین فسونش ببر گیری این گنده پیر جادوی رعنا را. ناصرخسرو. قول تو دانی چه بود؟ دام فسون بود عهد تو دانی چه بود؟ باد هوا بود. خاقانی. در دیولاخ آز مرا مسکن است و من خط فسون عقل بمسکن درآورم. خاقانی. فسونگر در حدیث چاره جویی فسونی به ندید از راستگویی. نظامی. هست صد چندین فسونهای قضا گفت اذا جاءالقضا ضاق الفضا. مولوی. خانه خالی کرد شاه و شد برون تا بپرسد از کنیزک او فسون. مولوی. چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت فسون ما بر او گشته ست افسانه. حافظ. - پرفسون، فسونگر. بسیار افسونگر و حیله گر: بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری، گوی پرفسون. فردوسی. بنزد سیاوش فرستم کنون یکی مرد بادانش پرفسون. فردوسی. جوان گرچه بینادل و پرفسون بود نزد پیر آزمایش فزون. اسدی. ترکیب ها: - فسون آمیز. فسونا. فسون خوان. فسون خواندن. فسون خوانده. فسون خور. فسون دانستن. فسون دمیدن. فسون ساختن. فسون ساز. فسون سنج. فسون کردن. فسونگر. فسونگری. فسون نامه. فسونی. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، هر چیز بیهوده و بی ارزش. باد و فسون. فسون و فسانه: مگو ای برادر سخن جز به داد که گیتی سراسر فسون است و باد. فردوسی. گرانمایگان را فسون و دروغ به کژی و بیداد جستن فروغ. فردوسی. منه دل بر این گیتی چاپلوس که جمله فسون است و باد و فسوس. اسدی. احوال جهان و اصل این عمر که هست خوابی و خیالی و فسونی و دمی است. خیام. جهان آفرین بر تو رحمت کناد دگر هرچه گویم فسون است و باد. سعدی. وجود ما معمایی است حافظ که تحقیقش فسون است و فسانه. حافظ. ، دم. دمیدن. نفس: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحاشد. ناصرخسرو. برنا کند صبا به فسون اکنون این پیرگشته صورت برنا را. ناصرخسرو. رجوع به فسوس و افسون شود
افسون و آن کلماتی باشد که فسونگران و عزائم خوانان و ساحران بجهت مقاصد خوانند و نویسند. (برهان). ورد. سحر: هجران یار بر جگرت زخم مار زد آن زخم مار نی که به باد و فسون بری. خاقانی. فسونی زیر لب میخواند شاپور چو نزدیکی که از کاری بود دور. نظامی. از چمن باغ یکی گل بچید خواند فسونی و بر آن گل دمید. نظامی. در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسن. حافظ. ، مکر و حیله و تزویر را نیز گویند. (برهان). حیله. چاره. تدبیر: چو زروان به گفتار مرد جهود نگه کرد راز فسونش شنود. فردوسی. برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس نماند ایچ راه فسون و فسوس. فردوسی. بچهره ندارند چیزی فزون شگفت اندرین بند و چندین فسون. فردوسی. بفرمود تا ساخت مرد فسون کمانی ز پنجه من آهن فزون. اسدی. تا توبدین فسونش ببر گیری این گنده پیر جادوی رعنا را. ناصرخسرو. قول تو دانی چه بود؟ دام فسون بود عهد تو دانی چه بود؟ باد هوا بود. خاقانی. در دیولاخ آز مرا مسکن است و من خط فسون عقل بمسکن درآورم. خاقانی. فسونگر در حدیث چاره جویی فسونی به ندید از راستگویی. نظامی. هست صد چندین فسونهای قضا گفت اذا جاءالقضا ضاق الفضا. مولوی. خانه خالی کرد شاه و شد برون تا بپرسد از کنیزک او فسون. مولوی. چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت فسون ما بر او گشته ست افسانه. حافظ. - پرفسون، فسونگر. بسیار افسونگر و حیله گر: بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری، گوی پرفسون. فردوسی. بنزد سیاوش فرستم کنون یکی مرد بادانش پرفسون. فردوسی. جوان گرچه بینادل و پرفسون بود نزد پیر آزمایش فزون. اسدی. ترکیب ها: - فسون آمیز. فسونا. فسون خوان. فسون خواندن. فسون خوانده. فسون خور. فسون دانستن. فسون دمیدن. فسون ساختن. فسون ساز. فسون سنج. فسون کردن. فسونگر. فسونگری. فسون نامه. فسونی. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، هر چیز بیهوده و بی ارزش. باد و فسون. فسون و فسانه: مگو ای برادر سخن جز به داد که گیتی سراسر فسون است و باد. فردوسی. گرانمایگان را فسون و دروغ به کژی و بیداد جستن فروغ. فردوسی. منه دل بر این گیتی چاپلوس که جمله فسون است و باد و فسوس. اسدی. احوال جهان و اصل این عمر که هست خوابی و خیالی و فسونی و دمی است. خیام. جهان آفرین بر تو رحمت کناد دگر هرچه گویم فسون است و باد. سعدی. وجود ما معمایی است حافظ که تحقیقش فسون است و فسانه. حافظ. ، دم. دمیدن. نفس: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحاشد. ناصرخسرو. برنا کند صبا به فسون اکنون این پیرگشته صورت برنا را. ناصرخسرو. رجوع به فسوس و افسون شود
اسم فارسی حجرالمسن است. (فهرست مخزن الادویه). سنگی باشد که کارد و شمشیر بدان تیزکنند. (برهان). آن را افسان گویند و فسان مخفف آن است. (انجمن آرا). افسان. اوسان. سان. (از حاشیۀ برهان چ معین) : از این ناحیت (عربستان) خرما خیزد از هرگونه و... نو سنگ فسان. (حدود العالم). از نواحی مدینه سنگ فسان خیزد که به همه جهان برند. (حدود العالم). و اندر کوههای وی (طوس) معدن سرب و سرمه و شبه و دیگ سنگین و سنگ فسان. (حدود العالم). آن تیغ و سنان را که بدو حرب کند شاه چرخ فلک دولت منصور فسان باد. فرخی. چه حاجتی بفسان روز رزم تیغش را از آنکه سینۀ اعدای اوست سنگ فسان. فرخی. علم بیاموز تا عالم یابی تیغ گهربار شو که منت فسانم. ناصرخسرو. در آفرینش برنده بود خنجر او نه تربیت ز فسان یافت نه ز آهنگر. مختاری غزنوی (دیوان ص 203). جز حلق مخالفان نشاید مر تیغ ترا فسان دیگر. سوزنی. بادام دو مغز است که از خنجر الماس ناداده لبش بوسه سراپای فسان را. انوری. در کف شاه آن یمانی تیغ را آسمان مکی فسان آمد به رزم. خاقانی. شمشیر هدی تویی که مریخ شمشیر ترا فسان ببینم. خاقانی. خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو حنجر خصم تو است خنجر او را فسان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 352). خلق او مستغنی از اوصاف خلق خنجر خورشید کی خواهد فسان ؟ قاآنی. - فسان زدن، تیز کردن. کارد یا شمشیر را به سنگ افسان ساییدن: سیلاب آتش را در تموج آرد و شمشیر خشم شاه را فسان زند. (سندبادنامه). رجوع به افسان شود. ، افسانه و حکایت. (از برهان) : جهان سربه سر چون فسان است و بس نماند بد و نیک بر هیچ کس. فردوسی. رجوع به افسان و افسانه شود
اسم فارسی حجرالمسن است. (فهرست مخزن الادویه). سنگی باشد که کارد و شمشیر بدان تیزکنند. (برهان). آن را افسان گویند و فسان مخفف آن است. (انجمن آرا). افسان. اوسان. سان. (از حاشیۀ برهان چ معین) : از این ناحیت (عربستان) خرما خیزد از هرگونه و... نو سنگ فسان. (حدود العالم). از نواحی مدینه سنگ فسان خیزد که به همه جهان برند. (حدود العالم). و اندر کوههای وی (طوس) معدن سرب و سرمه و شبه و دیگ سنگین و سنگ فسان. (حدود العالم). آن تیغ و سنان را که بدو حرب کند شاه چرخ فلک دولت منصور فسان باد. فرخی. چه حاجتی بفسان روز رزم تیغش را از آنکه سینۀ اعدای اوست سنگ فسان. فرخی. علم بیاموز تا عالِم یابی تیغ گهربار شو که منْت ْ فسانم. ناصرخسرو. در آفرینش برنده بود خنجر او نه تربیت ز فسان یافت نه ز آهنگر. مختاری غزنوی (دیوان ص 203). جز حلق مخالفان نشاید مر تیغ ترا فسان دیگر. سوزنی. بادام دو مغز است که از خنجر الماس ناداده لبش بوسه سراپای فسان را. انوری. در کف شاه آن یمانی تیغ را آسمان مکی فسان آمد به رزم. خاقانی. شمشیر هدی تویی که مریخ شمشیر ترا فسان ببینم. خاقانی. خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو حنجر خصم تو است خنجر او را فسان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 352). خلق او مستغنی از اوصاف خلق خنجر خورشید کی خواهد فسان ؟ قاآنی. - فسان زدن، تیز کردن. کارد یا شمشیر را به سنگ افسان ساییدن: سیلاب آتش را در تموج آرد و شمشیر خشم شاه را فسان زند. (سندبادنامه). رجوع به افسان شود. ، افسانه و حکایت. (از برهان) : جهان سربه سر چون فسان است و بس نماند بد و نیک بر هیچ کس. فردوسی. رجوع به افسان و افسانه شود
سپل شتر. (منتهی الارب). طرف خف البعیر. (اقرب الموارد) ، سم گوسفند. (منتهی الارب). و نیز برای سم گوسفند استعاره شود و گویند: فرسن شاه و نون زائد است. (از اقرب الموارد)
سپل شتر. (منتهی الارب). طرف خف البعیر. (اقرب الموارد) ، سم گوسفند. (منتهی الارب). و نیز برای سم گوسفند استعاره شود و گویند: فرسن شاه و نون زائد است. (از اقرب الموارد)