خفتن. خوابیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، خمیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : چو من چفته شدم جاناو چون چوگان فروخفتم اگر بدرود خواهی کرد زوتر کن که من رفتم. دقیقی. ، هنگفت و غلیظ شدن مانند شیر، جامد و بسته شدن مانند عسل. (ناظم الاطباء). رجوع به خفتن شود
خفتن. خوابیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، خمیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : چو من چفته شدم جاناو چون چوگان فروخفتم اگر بدرود خواهی کرد زوتر کن که من رفتم. دقیقی. ، هنگفت و غلیظ شدن مانند شیر، جامد و بسته شدن مانند عسل. (ناظم الاطباء). رجوع به خفتن شود
مقابل خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول، کنایه از نشان دادن حالتی به خصوص کبر و خودپسندی، برای مثال من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت / برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی (سعدی۲ - ۶۰۹) کنایه از از دست دادن صفات اخلاقی به شیوه ای ناروا در برابر چیزی بی ارزش مثلاً آبروی خود را فروخت، کنایه از خیانت کردن مثلاً یاران هم بند خود را فروخت، کنایه از معاوضه کردن، برای مثال دو گیتی به رستم نخواهم فروخت / کسی چشم دین را به سوزن ندوخت (فردوسی - ۵/۳۳۸) چیزی را در معرض فروش گذاشتن، نشان دادن، عرضه کردن
مقابلِ خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول، کنایه از نشان دادن حالتی به خصوص کبر و خودپسندی، برای مِثال من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت / برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی (سعدی۲ - ۶۰۹) کنایه از از دست دادن صفات اخلاقی به شیوه ای ناروا در برابر چیزی بی ارزش مثلاً آبروی خود را فروخت، کنایه از خیانت کردن مثلاً یاران هم بند خود را فروخت، کنایه از معاوضه کردن، برای مِثال دو گیتی به رستم نخواهم فروخت / کسی چشم دین را به سوزن ندوخت (فردوسی - ۵/۳۳۸) چیزی را در معرض فروش گذاشتن، نشان دادن، عرضه کردن
در اوستا ظاهراً فروخش به معنی صدا کردن وبه معرض فروش گذاشتن، در پهلوی فرختن. (از حاشیۀ برهان چ معین). چیزی را درقبال پولی به دیگری دادن. مقابل خریدن: سپهبد که مردم فروشد به زر نیابد بر این بارگه برگذر. فردوسی. دو گیتی به رستم نخواهم فروخت کسی چشم دین را به سوزن ندوخت. فردوسی. وی اقرار کرد فروختن آن به طوع و رغبت. (تاریخ بیهقی). خریدن و فروختن همه او میکرد. (تاریخ بیهقی). - عشوه فروختن، ناز کردن و دلربائی کردن. - کبر فروختن، خودنمائی کردن بر دیگران. بزرگی نمودن. - ناز فروختن، ناز کردن و عشوه فروختن. مقابل ناز خریدن. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود
در اوستا ظاهراً فروخش به معنی صدا کردن وبه معرض فروش گذاشتن، در پهلوی فرختن. (از حاشیۀ برهان چ معین). چیزی را درقبال پولی به دیگری دادن. مقابل خریدن: سپهبد که مردم فروشد به زر نیابد بر این بارگه برگذر. فردوسی. دو گیتی به رستم نخواهم فروخت کسی چشم دین را به سوزن ندوخت. فردوسی. وی اقرار کرد فروختن آن به طوع و رغبت. (تاریخ بیهقی). خریدن و فروختن همه او میکرد. (تاریخ بیهقی). - عشوه فروختن، ناز کردن و دلربائی کردن. - کبر فروختن، خودنمائی کردن بر دیگران. بزرگی نمودن. - ناز فروختن، ناز کردن و عشوه فروختن. مقابل ناز خریدن. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود
روشن شدن آتش و غیره. فروزش. مشتعل شدن. (یادداشت بخط مؤلف). مخفف افروختن. (حاشیۀ برهان چ معین) : بدلش آتش مهر او برفروخت ز تیمار خسرو دل و جان بسوخت. فردوسی. ، برافروخته شدن. درخشان شدن: به روز چهارم چو بفروخت هور شد از خواب بیدار بهرام گور. فردوسی. بدین کار ما برنیاید دو روز که بفروزد از چرخ گیتی فروز. فردوسی. روز جنگ از شعف و شادی جنگ بفروزد دو رخان چون گلنار. فرخی. یکی خانه کرده ست فرخاردیس که بفروزد از دیدن او روان. فرخی. فروخت روی نشاطم چو بوستان افروز بدین امید کز این ورطه بوکه جان ببرم. انوری. ، روشن کردن. مشتعل کردن. (یادداشت بخط مؤلف). سوزاندن: بفرمود تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند. فردوسی. شب آمد گوان شمع بفروختند به هر جای آتش همی سوختند. فردوسی. بفروز و بسوز پیش خود امشب چندانکه توان ز عود و از چندن. عسجدی. کسی به خانه در آتش فروخت نتواند چنانکه برنشود دود او سوی برزن. عنصری. - برفروختن، برافروختن. روشن کردن: هر آن شمعی که ایزد برفروزد هر آن کس پف کند سبلت بسوزد. بوشکور (از فرهنگ اسدی نسخۀنخجوانی). ، رونق دادن. آراستن: حدیث جنگ تو با دشمنان، و قصۀ تو محدثان را بفروخت خسروا بازار. فرخی. رجوع به افروختن و برافروختن شود
روشن شدن آتش و غیره. فروزش. مشتعل شدن. (یادداشت بخط مؤلف). مخفف افروختن. (حاشیۀ برهان چ معین) : بدلش آتش مهر او برفروخت ز تیمار خسرو دل و جان بسوخت. فردوسی. ، برافروخته شدن. درخشان شدن: به روز چهارم چو بفروخت هور شد از خواب بیدار بهرام گور. فردوسی. بدین کار ما برنیاید دو روز که بفروزد از چرخ گیتی فروز. فردوسی. روز جنگ از شعف و شادی جنگ بفروزد دو رخان چون گلنار. فرخی. یکی خانه کرده ست فرخاردیس که بفروزد از دیدن او روان. فرخی. فروخت روی نشاطم چو بوستان افروز بدین امید کز این ورطه بوکه جان ببرم. انوری. ، روشن کردن. مشتعل کردن. (یادداشت بخط مؤلف). سوزاندن: بفرمود تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند. فردوسی. شب آمد گوان شمع بفروختند به هر جای آتش همی سوختند. فردوسی. بفروز و بسوز پیش خود امشب چندانکه توان ز عود و از چندن. عسجدی. کسی به خانه در آتش فروخت نتواند چنانکه برنشود دود او سوی برزن. عنصری. - برفروختن، برافروختن. روشن کردن: هر آن شمعی که ایزد برفروزد هر آن کس پف کند سبلت بسوزد. بوشکور (از فرهنگ اسدی نسخۀنخجوانی). ، رونق دادن. آراستن: حدیث جنگ تو با دشمنان، و قصۀ تو محدثان را بفروخت خسروا بازار. فرخی. رجوع به افروختن و برافروختن شود
پایین رفتن. به زیر رفتن. (ناظم الاطباء). مقابل بررفتن: فرورفت و بررفت روز نبرد به ماهی نم خون و بر ماه گرد. فردوسی. فرورفتن آبها از جهان در آن ژرف دریا نبودی نهان. نظامی. به کام دل نفسی با تو التماس من است بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام. سعدی. چو پیلش فرورفت گردن به تن نگشتی سرش تا نگشتی بدن. سعدی. - در فکرت فرورفتن یا بفکرت فرورفتن، در فکر رفتن. بسیار فکر کردن: نیوشنده شد زین سخن تنگدل بفکرت فرورفت چون خر به گل. سعدی. شیخ در فکرت زمانی فرورفت. (گلستان). - در فکر فرورفتن، فکر کردن. بسیار در فکر شدن. ، رفتن: بار نداد و برنشست و برجانب سیب زار باغ فیروزی فرورفت. (تاریخ بیهقی) ، غروب کردن هر جرم سماوی. فروشدن: در وقت زرد شدن آفتاب و فرورفتن گفتم. (قصص الانبیاء). به ما در فرورفتن آفتاب اشارت به چشمه ست و دریای آب. نظامی. ، درگذشتن و مردن: اگر به دست کسی ناگهان فرورفتی بسوی دیگر از او بهره یافتی دیدار. فرخی. تقدیر بری او را زمان نداد و به جوانی فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروشدن شود
پایین رفتن. به زیر رفتن. (ناظم الاطباء). مقابل بررفتن: فرورفت و بررفت روز نبرد به ماهی نم خون و بر ماه گرد. فردوسی. فرورفتن آبها از جهان در آن ژرف دریا نبودی نهان. نظامی. به کام دل نفسی با تو التماس من است بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام. سعدی. چو پیلش فرورفت گردن به تن نگشتی سرش تا نگشتی بدن. سعدی. - در فکرت فرورفتن یا بفکرت فرورفتن، در فکر رفتن. بسیار فکر کردن: نیوشنده شد زین سخن تنگدل بفکرت فرورفت چون خر به گل. سعدی. شیخ در فکرت زمانی فرورفت. (گلستان). - در فکر فرورفتن، فکر کردن. بسیار در فکر شدن. ، رفتن: بار نداد و برنشست و برجانب سیب زار باغ فیروزی فرورفت. (تاریخ بیهقی) ، غروب کردن هر جرم سماوی. فروشدن: در وقت زرد شدن آفتاب و فرورفتن گفتم. (قصص الانبیاء). به ما در فرورفتن آفتاب اشارت به چشمه ست و دریای آب. نظامی. ، درگذشتن و مردن: اگر به دست کسی ناگهان فرورفتی بسوی دیگر از او بهره یافتی دیدار. فرخی. تقدیر بری او را زمان نداد و به جوانی فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروشدن شود