جدول جو
جدول جو

معنی فروختن - جستجوی لغت در جدول جو

فروختن
مقابل خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول،
کنایه از نشان دادن حالتی به خصوص کبر و خودپسندی، برای مثال من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت / برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی (سعدی۲ - ۶۰۹)
کنایه از از دست دادن صفات اخلاقی به شیوه ای ناروا در برابر چیزی بی ارزش مثلاً آبروی خود را فروخت،
کنایه از خیانت کردن مثلاً یاران هم بند خود را فروخت،
کنایه از معاوضه کردن، برای مثال دو گیتی به رستم نخواهم فروخت / کسی چشم دین را به سوزن ندوخت (فردوسی - ۵/۳۳۸)
چیزی را در معرض فروش گذاشتن، نشان دادن، عرضه کردن
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
فرهنگ فارسی عمید
فروختن
روشن کردن، روشن شدن، تند شدن آتش، خشمگین شدن، افروختن
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
فرهنگ فارسی معین
فروختن
((فُ تَ))
دادن کالا به کسی در مقابل دریافت پول، وانمود کردن، به رخ کشیدن
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
فرهنگ فارسی معین
فروختن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروزان، افروزیدن، فروزیدن، افروزاندن، افروختن
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
فرهنگ فارسی عمید
فروختن
Sell
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
فروختن
vender
دیکشنری فارسی به پرتغالی
فروختن
продавать
دیکشنری فارسی به روسی
فروختن
verkaufen
دیکشنری فارسی به آلمانی
فروختن
sprzedawać
دیکشنری فارسی به لهستانی
فروختن
продавати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
فروختن
vender
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
فروختن
vendre
دیکشنری فارسی به فرانسوی
فروختن
vendere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
فروختن
verkopen
دیکشنری فارسی به هلندی
فروختن
बेचना
دیکشنری فارسی به هندی
فروختن
menjual
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
فروختن
باع
دیکشنری فارسی به عربی
فروختن
팔다
دیکشنری فارسی به کره ای
فروختن
למכור
دیکشنری فارسی به عبری
فروختن
دیکشنری فارسی به چینی
فروختن
売る
دیکشنری فارسی به ژاپنی
فروختن
satmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
فروختن
kuuza
دیکشنری فارسی به سواحیلی
فروختن
ขาย
دیکشنری فارسی به تایلندی
فروختن
বিক্রি করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
فروختن
بیچنا
دیکشنری فارسی به اردو

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بفروختن
تصویر بفروختن
افروختن، روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
روشن کردن آتش و چراغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروزان، افروزاندن، افروزیدن، فروختن، فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
((اَ تَ))
روشن کردن، روشن شدن، تند شدن آتش، خشمگین شدن، فروختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرهختن
تصویر فرهختن
تربیت کردن، ادب آموختن، فرهیختن، برای مثال پی فرهختن این تند توسن / بر ابروی غضب چینی برافکن (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراختن
تصویر فراختن
افراشتن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، برافراشتن، افراختن، اوراشتن، فراشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروخفتن
تصویر فروخفتن
خفتن، خوابیدن، خمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهختن
تصویر فرهختن
ادب کردن تادیب کردن تربیت کردن، ادب آموختن، علم آموختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروهختن
تصویر فروهختن
فرو کشیدن به پایین کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار