جدول جو
جدول جو

معنی فرما - جستجوی لغت در جدول جو

فرما
فرمودن، پسوند متصل به واژه به معنای فرماینده مثلاً حکم فرما، فرمان فرما
تصویری از فرما
تصویر فرما
فرهنگ فارسی عمید
فرما
(فَ)
مخفف فرماینده. آنکه دیگری را کاری فرماید و فرمان براند. همواره به صورت مزید مؤخر با اسمها ترکیب شود، مانند: توبه فرما، حکم فرما، فرمان فرما، کارفرما و جز آن. در صورتی که تنها به کار رود فعل امر است از فرمودن. رجوع به ترکیبات فرما در ذیل کلمات مرکب شونده با آن شود
لغت نامه دهخدا
فرما
(فَ رَ / فَ)
شهری است (به مصر) برکران دریای تنیس اندر میان ریگ جفار، و گور جالینوس آنجاست. (حدود العالم). در اقلیم سوم است. طولش از مغرب 54 درجه و 40 دقیقه و عرضش 31 درجه و نیم، و این نامی است یونانی. ابوبکر محمد بن موسی گوید: فرما شهری است بر ساحل از ناحیت مصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
فرما
مخفف فرماینده، آنکه دیگری را کاری فرماید و فرمان براند
تصویری از فرما
تصویر فرما
فرهنگ لغت هوشیار
فرما
مخفف بفرما تعارف
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرمان
تصویر فرمان
(پسرانه)
دستور، حکم، حکم، امر، دستور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
امر، دستور، حکمی که از جانب شخص بزرگ صادر شود، حکم، وسیله ای دایره ای شکل برای هدایت خودرو، رل
فرمان بردن: کنایه از اطاعت کردن
فرمان راندن: کنایه از حکومت کردن
فرمان دادن: امر کردن، حکم کردن، اجازه دادن
فرمان یافتن: دریافت کردن فرمان، کنایه از مردن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
فرما. (ناظم الاطباء). فرماینده. غالباً به صورت مزید مؤخر آید و اگر به تنهایی آید فعل امر است از فرمودن. رجوع به فرما شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
در زبان پهلوی فرمان، در پارسی باستان فرمانا، در ارمنی عاریتی و دخیل هرمن، معرب آن نیز فرمان و جمع عربی آن فرامین است. (حاشیۀ برهان چ معین). حکم. امر. دستور. اجازه. (یادداشت به خط مؤلف) :
به کار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر به فرمان دیو.
بوشکور.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منجیک.
همه حکمی به فرمان تو رانند
که ایزد مر تو را داده ست فرمان.
دقیقی.
من آنچه شنیدم بگفتمت راست
تو به دان کنون رای و فرمان تو راست.
فردوسی.
چو دوری گزیند ز پیمان تو
بریزند خونش به فرمان تو.
فردوسی.
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی
ز فرمان من روی برگاشتی.
فردوسی.
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
تو را جز صبر کردن چیست درمان ؟
فخرالدین اسعد.
او را سوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد. (تاریخ بیهقی). به فرمانی که هست واجب کند که بر این نام که دارد بماند. (تاریخ بیهقی). شمایان را فرمان نبود جنگ کردن. چرا کردید؟ (تاریخ بیهقی).
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
ناصرخسرو.
آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی
فرزندش امروز نشسته ست به فرمان.
ناصرخسرو.
چون توفرمان محمد را همی منکر شوی
سنت و اجماع و تعلیم جماعت چیست پس ؟
ناصرخسرو.
فرمان آمد که یا میکائیل بر زمین رو و یک قبضه خاک بیاور. (قصص الانبیاء). فرمان چیست ؟ و از کدام سو برآیم، از جانب مغرب یا از جانب مشرق ؟ (قصص الانبیاء). طاوس گفت که فرمان نیست که کسی را در بهشت بگذارم برود. (قصص الانبیاء). که بندگان را از امتثال فرمان چاره نباشد. (کلیله و دمنه). دمنه گفت فرمان ملک راست. (کلیله و دمنه). با او سباع و وحوش بسیار همه در متابعت فرمان او. (کلیله و دمنه).
چو ماندم بی زبان چون نای جان در من دمیداز لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش.
خاقانی.
بر خط او چو دایرۀ جزم بشمرم
در گوش عقل حلقۀ فرمان شناسمش.
خاقانی.
درگوش زمانه حلقۀ حکم
بر دوش جهان ردای فرمان.
خاقانی.
جملۀ ذرات عالم گوش شد
تا تو فرمائی بر آن فرمان که هست.
عطار.
حامل دین بود او محمول شد
قابل فرمان بد او مقبول شد.
مولوی.
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری بکن به فرمانش.
اوحدی.
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما.
حافظ.
چرخ اگر گردد به فرمانت بر آن هم دل مبند
ای برادر کار طفلان است فرفر داشتن.
قاآنی.
- به فرمان، مطیع. فرمانبردار. (یادداشت به خط مؤلف) :
تا جهان باشد جبار نگهبان تو باد
بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باد.
منوچهری.
- به فرمان آوردن، مطیع ساختن. (یادداشت به خط مؤلف).
- به فرمان کردن، به فرمان آوردن. مطیع ساختن:
مگر نگین سلیمان به دست خسرو ماست
که چون سلیمان مر باد را به فرمان کرد.
مسعودسعد.
- بی فرمان، بدون اجازه. بی دستور. (یادداشت به خط مؤلف).
- بی فرمانی، نافرمانی. اطاعت نکردن. مقابل فرمان برداری:
گرم از پیش برانی تو به شوخی نروم
عفو فرمای که عجز است نه بی فرمانی.
سعدی.
- رخش فرمان، مرکبی که چون رخش رستم فرمان سوار خود برد و تیزرو باشد:
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزفعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز.
منوچهری.
- زیر فرمان آمدن، مطیع شدن. اطاعت از کسی کردن:
بیغمی خوش ولایتی است ولیک
زیر فرمان کس نمی آید.
انوری.
- زیر فرمان آوردن، به فرمان آوردن و مطیع ساختن. به فرمان کردن. کسی رابه اطاعت خود واداشتن. (یادداشت به خط مؤلف).
- سر به فرمان آوردن، اطاعت کردن. سر به فرمان نهادن.
- سر به فرمان نهادن، اطاعت کردن. (یادداشت به خط مؤلف) :
سر به فرمان بنهد خورشیدش
هرکه یک ذره تو را فرمان کرد.
عطار.
- نافرمان، بی فرمان. سرکش: نفس نافرمان قضای شهوت خواهد. (گلستان).
- نافرمانی، سرکشی. سرپیچی: به تو گرویدیم و دیگر نافرمانی نکنیم. (قصص الانبیاء).
گرچه نافرمانی از حد رفت و تقصیر از حساب
هرچه هستم همچنان هستم به عفو امیدوار.
سعدی.
ترکیب های دیگر:
- فرمان آمدن. فرمان بر. فرمان بردار. فرمان برداری. فرمان بردن. فرمان بری. فرمان به جای آوردن. فرمان پذیر. فرمان پذیرفتن. فرمان پذیری. فرمان حق رسیدن. فرمان خواستن. فرمان دادن. فرماندار. فرمانداری. فرمانده. فرماندهی. فرمان ران. فرمان راندن. فرمان رانی. فرمانروا. فرمانروا شدن. فرمان روان. فرمانروایی. فرمان شدن. فرمان عنایت. فرمانفرما. فرمانفرمایی. فرمان کردن. فرمان گذار. فرمان گزار. فرمان نگه داشتن. فرمان نمودن. فرمان نیوش. فرمان نیوشی. فرمانی. فرمان یافتن. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
، نوشته ای که در آن سمت یا مواجبی برای کسی معین می شود. (یادداشت به خط مؤلف). توقیع پادشاه. (ناظم الاطباء). حکمی که از جانب شخصی بزرگ صادر شود. (حاشیۀ برهان چ معین). فرمان حکومت. منشور، وسیلۀ حرکت اتومبیل و دوچرخه و دیگر وسائط نقلیه به چپ یا به راست. رل. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
حکم، امر، دستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمال
تصویر فرمال
فرانسوی ینگی (ینگ رسم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
((فَ))
دستور، امر، حکم، توقیع پادشاه، وسیله کنترل اتومبیل، دوچرخه، موتورسیکلت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
آمره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
يأمر
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
Command, Commandment
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
commande, commandement
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
komut, emir
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
amri
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
حکم
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
คำสั่ง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
আদেশ , নির্দেশ
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
命令
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
命令 , 戒律
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
bevel, gebod
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
פקודה , מצווה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
명령 , 계명
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
perintah
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
आदेश , आज्ञा
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
comando, comandamento
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
команда , заповідь
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
rozkaz, przykazanie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
Befehl, Gebot
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
команда , заповедь
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
comando, mandamento
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
comando, mandamiento
دیکشنری فارسی به اسپانیایی