جدول جو
جدول جو

معنی فرقصه - جستجوی لغت در جدول جو

فرقصه
(فُ قُ)
حصاری است از اعمال دانیه در اندلس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرقه
تصویر فرقه
دسته ای از مردم، طایفه، گروه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ قَ صَ)
آن جای که برقصند: مرقصۀ صوفیه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(فَ صَ)
خسته یا هستۀ مقل و آن اخص از فرص است، بادی که کوژی آرد در پشت. (منتهی الارب). بادی که کوژی از آن بود و از این معنی است که گویند: فلان اًن فاتته الفرصهاخذته الفرصه. (اقرب الموارد). رجوع به فرص شود
لغت نامه دهخدا
(فُ قَ)
جدائی. اسم است مفارقت را. (منتهی الارب). اسم به معنی افتراق. (اقرب الموارد). فرقت. رجوع به فرقت شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رِ قَ)
پراکنده گیاه: ارض فرقه، زمین پراکنده گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ صَ)
لته یا پنبه پاره و جز آن که زن حائض اندام خود را بدان پاک سازد. ج، فراص. (منتهی الارب). قطعه ای از پشم یا پنبه، قطعه ای از مشک و بعضی گویند قرضه است با قاف و ضاد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ صَ)
فرصت. رجوع به فرصت شود، بهره ای از آب و آن اسم است از تفارص القوم که گفته میشود: جائت فرصتک من البئر و جائت فرصتک من السقی، یعنی نوبت و وقت آبیاری تو رسید. (از اقرب الموارد). نوبت آب. (منتهی الارب) ، پروای کار، بهره، لته یا پنبه پاره و جز آن که زن حائض اندام خود را بدان پاک سازد. ج، فراص. (منتهی الارب). تکه ای از پشم یا پنبه، فرصهالفرس، خوی و سبقت و قوت اسب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ قُ صَ / عُ رَ قِ صَ)
یکدانه عرقص. (از اقرب الموارد). رجوع به عرقص شود
لغت نامه دهخدا
(فِ قَ)
خیک نیک پر که تا قدری از آن فارغ نکنند دوغ زدن نتوانند، گروه مردم. ج، فرق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، افارقه. جج، افراق. جمع جمعالجمع، افاریق. (از منتهی الارب). جمع در شعر به صورت افارق، افراق و افاریق آمده است. (اقرب الموارد) :
فوج علما فرقۀ اولاد رسول اند
و امروز شما دشمن و ضد علمائید.
ناصرخسرو.
خلق هفتادوسه فرقه کرده هفتادوسه حج
انسی و جنی و شیطان و مسلمان دیده اند.
خاقانی.
فرقه ای که از دین عاطل باشند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- فرقه زدن، راه گروهی را رفتن و اصطلاحاً در معنی فسق و فجور و منهیات به کار رود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سخت دویدن، پیچیدن گردن کسی را، در هم خمانیدن انگشتان را تا بانگ برآورد از وی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تیز دادن. (منتهی الارب). در اقرب الموارد این معنی برای مصدر فرقاع آمده است. رجوع به فرقاع شود
لغت نامه دهخدا
(فُ قَ عَ)
شرم انسان. (منتهی الارب). کون. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ بی ی)
خواندن سگ بچه. گویند: قرقص بالجرو، خواند سگ بچه را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قرقسه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ صَ)
گوشت پارۀ شانۀ ستور که لرزان باشد و عام است. (از منتهی الارب). گوشت پارۀ میان پهلو و شانه که پیوسته لرزان باشد. (از اقرب الموارد) ، رگ گردن که بر گلو باشد. ج، فریص، فرائص، دبر. (منتهی الارب) ، نوبه. (اقرب الموارد). ج، فرائص، فریص. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَکْ کی)
گام نزدیک نهادن، سخن زودزود و پیوسته گفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ صَ)
بیضۀ شکسته. (منتهی الارب). گویا مصحف فقیصه است. رجوع به فقیصه شود
لغت نامه دهخدا
(دُءْ)
بریدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بیماری کوژی فرصت در فارسی دمان یاور زمان دیل یارا، فر زمان روزگار که اژدها شود ار روزگار یابد مار (فرخی)، پروا، تون توان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرقه
تصویر فرقه
گروه مردم، دسته ای از مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تیز دادن، آواز بر آمدن، تند دویدن، پیچانیدن گردن کسی، برخمانیدن انگشتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریصه
تصویر فریصه
رگ گردن، ماهیچه سینه، گوشت پاره دوش، دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرقه
تصویر فرقه
((فِ رْ قِ))
دسته، گروه، طایفه، جمع فرق، فرقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرقه
تصویر فرقه
دسته، گروه
فرهنگ واژه فارسی سره
جماعت، جمع، جمعیت، حزب، دسته، صنف، طایفه، طبقه، فریق، گروه
فرهنگ واژه مترادف متضاد