جدول جو
جدول جو

معنی فرصاء - جستجوی لغت در جدول جو

فرصاء(فَ)
ناقه ای که به گوشه ای ایستاده انتظار نماید و هر گاه آبخور را خالی یابد آب خورد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(فَ)
مؤنث افرج و آن کسی است که دو سرین وی از بزرگی به هم نپیوندد. (از اقرب الموارد). کسی است که به هم نمیرسد دو طرف نشستنگاه او به واسطۀ بزرگی. (شرح قاموس) ، آنکه شرم جای او پیوسته منکشف باشد. (منتهی الارب). کسی است که همیشه در نشستن عورت او گشاده است. (شرح قاموس). و رجوع به افرج شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
کوهی است در نزدیک مدینه و نزدیکی خاخ. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فرا. رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را)
ابومحمد حسین بن مسعود بن محمد، معروف به الفراء البغوی. از فقهای شافعی و ملقب به محیی السنه بود. در علوم تبحر داشت و فقه را از قاضی حسین بن محمد که یکی از شاگردان فقه مروزی بود، آموخت. در تفصیل کلام الله تصنیفی کرده و پاره ای از مشکلات را از قول پیامبر اکرم توضیح داده است. وی از راویان حدیث و کتب بسیار به او منسوب است. وجه تسمیۀ فراء به کار فراء و فروش آن است، وبغوی نسبت به بغ و بغشو و از موارد شاذ نسبت بخلاف قیاس است. سمعانی گوید که فراء در مرورود درگذشت و درکنار استادش قاضی حسین به خاک سپرده شد. از آثارش دو کتاب مصابیح السنه در حدیث و معالم التنزیل در تفسیر معروف است و هر دو در مصر به طبع رسیده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 573). زندگی وی میان سالهای 436-510 هجری قمری / 1044-1117 میلادی بوده است. (از اعلام زرکلی از وفیات الاعیان). و رجوع به حسین بغوی شود
معاذ بن مسلم بن سارۀ انصاری نحوی کوفی، مکنی به ابوعلی و مسلم و ملقب به فراء یا هراء. از اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق و استاد کسائی نحوی بود و علامۀ حلی و گروهی از علمای رجال وی را از ثقات شمرده اند. عمر درازی داشته و در اواخر قرن دوم هجری درگذشته است. (از ریحانه الادب ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را)
این انتساب پوستین دوز را میرساند. (سمعانی). پوستین دوز. پوستین فروش. (یادداشت بخط مؤلف) ، مویینه فروش. (یادداشت بخط مؤلف) ، پوست پیرا. واتگر. (یادداشت بخط مؤلف). چرمساز. (نفیسی). صانع پوست. (اقرب الموارد). دباغ
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ماده شتری که از پیری دندان ریخته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به درص شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مؤنث افرع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مؤنث افرغ، به معنی فارغ، فراخ از طعنۀ جراحت و مانند آن: الطعنه الفرغاء، الواسعه. (اقرب الموارد). طعنهٌ فرغاء، طعن فراخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مؤنث افرق. (اقرب الموارد) ، گوسپندی که میان سرهای دو پستانش دوری باشد. (منتهی الارب). الشاه البعیده مابین الطبیین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
زن تنگ شرم به دارو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
تود یا توت سرخ یا بار آن. (از منتهی الارب). توت سفید را گویند و آن در خاصیت قائم مقام انجیر است. اگر برگ آن را با برگ انجیر سیاه و برگ انگوردر آب باران بجوشانند و موی را بدان بشویند سیاه گرداند. (برهان). اسم عربی توت سفید. (حکیم مؤمن). توت شامی که در ماوراءالنهر است و آن را خرتوت گویند. (ترجمه صیدنه). توت و گفته اند بار توت و گفته اند توت سرخ و منه قول الاسودبن یعفر: ’قنأت أنامله من الفرصاد’. (از اقرب الموارد) ، در کلام فقها مراد از فرصاد درختی است که بارش توت بود زیرا درخت را به نام بارش خوانند همچنانکه ثمر را به نام درخت، رنگی است سرخ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
جمع واژۀ حریص. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پائیدن در جائی و نگذاشتن آنرا. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث أبرص. زن مبتلا به مرض پیسی.
- حیه برصاء،مار پیسه. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(رَصْصا)
مؤنث ارص ّ: فخذ رصاء، ران چسبیده به ران مقابل خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ران چسبیده به ران دیگر. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برصاء
تصویر برصاء
مونث ابرص، زنی که به بیماری پیسی دچار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراء
تصویر فراء
گورخر. پوستین دوز پوستین فروش، پوست پیرا واتگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغاء
تصویر فرغاء
نیزه پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرکاء
تصویر فرکاء
گوشت سست بن
فرهنگ لغت هوشیار
توت تود، توت سرخ، سرخابی از رنگ ها، هسته انگور درخت توت یا توت سرخ، میوه توت، رنگی است سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرصاء
تصویر حرصاء
جمع حریص، آزمندان جمع حریص آزمندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرصاد
تصویر فرصاد
((فِ))
درخت توت یا توت سرخ، میوه توت، رنگی است سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرصاء
تصویر حرصاء
((حُ رَ))
جمع حریص، آزمندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برصاء
تصویر برصاء
((بَ))
مؤنث ابرص، زنی که به بیماری پیسی دچار باشد
فرهنگ فارسی معین