فردر. به معنی فداوند که چوب پس در و اصل آن پی دربند بوده، فدوند شده و آن را فردرد گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). در مورد اصل و ترکیب اجزاءآن به گفتۀ مؤلف انجمن آرا نمیتوان اعتماد کرد
فردر. به معنی فداوند که چوب پس در و اصل آن پی دربند بوده، فدوند شده و آن را فردرد گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). در مورد اصل و ترکیب اجزاءآن به گفتۀ مؤلف انجمن آرا نمیتوان اعتماد کرد
چوب بزرگ گنده ای باشد که در پس در کوچه نهند تا در گشوده نگردد. (برهان). فرادر. فردره. (حاشیۀ برهان چ معین). فرادر. فروند. فداوند. فردروند. فردرد. فردره. فدوند. رجوع به فدوند و فدرنگ شود
چوب بزرگ گنده ای باشد که در پس در کوچه نهند تا در گشوده نگردد. (برهان). فرادر. فردره. (حاشیۀ برهان چ معین). فرادر. فروند. فداوند. فردروند. فردرد. فردره. فدوند. رجوع به فدوند و فدرنگ شود
دهی است از دهستان پائین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 6 هزارگزی خاور تربت حیدریه و 3هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی تربت به خواف. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل و دارای 870 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، چغندر و پنبه است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. از پل غوریان میتوان اتومبیل برد. این ده را به اصطلاح محلی پدرد نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). رجوع به پدو شود
دهی است از دهستان پائین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 6 هزارگزی خاور تربت حیدریه و 3هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی تربت به خواف. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل و دارای 870 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، چغندر و پنبه است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. از پل غوریان میتوان اتومبیل برد. این ده را به اصطلاح محلی پدرد نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). رجوع به پدو شود
کسی که تنها رود و محتاج بدرقه نباشد. (آنندراج از بهار عجم). مجرد. که به توکل و اعتماد به حق رود: دامن فردروان گیر اگر حق طلبی به صدای جرس قافله از راه مرو. صائب
کسی که تنها رود و محتاج بدرقه نباشد. (آنندراج از بهار عجم). مجرد. که به توکل و اعتماد به حق رود: دامن فردروان گیر اگر حق طلبی به صدای جرس قافله از راه مرو. صائب
پراز درد. پراندوه. پرداغ و درد. پرمحنت: چو بشنید سالار هاماوران دلش گشت پردرد و سر شد گران. فردوسی. بشوتن ز رودابه پردرد شد وز آن شیون او رخش زرد شد. فردوسی. یکی نامه بنوشت پرداغ و درد دو دیده پر از آب و رخساره زرد. فردوسی. ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد دلش گشت پردردو رخساره زرد. فردوسی. برفتند یکسر به ایوان شاه ز بدگوی پردرد و فریادخواه. فردوسی. رخ شهریار جهان زرد شد زتیمار کبروی پردرد شد. فردوسی. از آن پیر پردرد شد روزبه بپرسید و گفت از شما کیست مه. فردوسی. رخ شاه بهرام از آن زرد گشت ز یزدان بترسید و پردرد گشت. فردوسی. سکندر ز دیده ببارید خون دلش گشت پردرد از آن رهنمون. فردوسی. بدل برش اندیشه بسیار گشت ز بهرام پردرد و تیمار گشت. فردوسی. دو شاه گرانمایه پردرد و کین نهادند بر پشت پیلان دو زین. فردوسی. چو آگاهی آمد به خاقان چین دلش گشت پردرد و سر پر ز کین. فردوسی. ورا نامور هیچ پاسخ نداد دلش گشت پردرد و سر پر ز باد. فردوسی. خبر شد بر بهمن اردوان دلش گشت پردرد و تیره روان. فردوسی. یکی نامه بنوشت پرداغ و درد پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد. فردوسی. که از کار کاموس و خاقان چین دلم گشت پردرد و سر پر ز کین. فردوسی. دلش گشت پردرد و جان پرنهیب بدانست کامد بتنگی نشیب. فردوسی. چو بشنید گفتار پیران بدرد دلش گشت پردرد و رخسار زرد. فردوسی. چو بشنید خسرو ز کوت این سخن دلش گشت پردرد رزم کهن. فردوسی. دلش گشت پردرد و رخساره زرد سواری گزید از دلیران مرد. فردوسی. که پردرد باشند مردان مرد که پیش من آیند روز نبرد. فردوسی. چو آواز دادش ز فرشید ورد رخش گشت پرخون و دل پر ز درد. فردوسی. سپه سربسر پیش خاقان شدند ز کاموس پردرد و گریان شدند. فردوسی. چو افراسیاب این سخنها شنود دلش گشت پردرد و سر پر ز دود. فردوسی. چنین تا برآمد برین چندگاه ز گستهم پردرد شد جان شاه. فردوسی. چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند. فردوسی. بپیچید از آن نامه افراسیاب دلش گشت پردرد و سر پرشتاب. فردوسی. دلش گشت پردرد و رخساره زرد پر از غم روان، لب پر از باد سرد. فردوسی. دلش گشت پردرد و بیدار شد روانش پر از رنج و تیمار شد. فردوسی. چو بشنید ناکاردیده جوان دلش گشت پردرد و تیره روان. فردوسی. شدند جمله دعاگوی من به وقت سحر بآه سینۀ پردرد از کریم و لئیم. سوزنی. بیشتر با گشتن و شدن آید به شرح شواهدی که گذشت. - آه سرد از دل پردرد برآوردن، و آه سرد از جگر پردردکشیدن، آه عمیق و طویل برآوردن
پراز درد. پراندوه. پرداغ و درد. پرمحنت: چو بشنید سالار هاماوران دلش گشت پردرد و سر شد گران. فردوسی. بشوتن ز رودابه پردرد شد وز آن شیون او رخش زرد شد. فردوسی. یکی نامه بنوشت پرداغ و درد دو دیده پر از آب و رخساره زرد. فردوسی. ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد دلش گشت پردردو رخساره زرد. فردوسی. برفتند یکسر به ایوان شاه ز بدگوی پردرد و فریادخواه. فردوسی. رخ شهریار جهان زرد شد زتیمار کبروی پردرد شد. فردوسی. از آن پیر پردرد شد روزبه بپرسید و گفت از شما کیست مه. فردوسی. رخ شاه بهرام از آن زرد گشت ز یزدان بترسید و پردرد گشت. فردوسی. سکندر ز دیده ببارید خون دلش گشت پردرد از آن رهنمون. فردوسی. بدل برش اندیشه بسیار گشت ز بهرام پردرد و تیمار گشت. فردوسی. دو شاه گرانمایه پردرد و کین نهادند بر پشت پیلان دو زین. فردوسی. چو آگاهی آمد به خاقان چین دلش گشت پردرد و سر پر ز کین. فردوسی. ورا نامور هیچ پاسخ نداد دلش گشت پردرد و سر پر ز باد. فردوسی. خبر شد بر بهمن اردوان دلش گشت پردرد و تیره روان. فردوسی. یکی نامه بنوشت پرداغ و درد پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد. فردوسی. که از کار کاموس و خاقان چین دلم گشت پردرد و سر پر ز کین. فردوسی. دلش گشت پردرد و جان پرنهیب بدانست کامد بتنگی نشیب. فردوسی. چو بشنید گفتار پیران بدرد دلش گشت پردرد و رخسار زرد. فردوسی. چو بشنید خسرو ز کوت این سخن دلش گشت پردرد رزم کهن. فردوسی. دلش گشت پردرد و رخساره زرد سواری گزید از دلیران مرد. فردوسی. که پردرد باشند مردان مرد که پیش من آیند روز نبرد. فردوسی. چو آواز دادش ز فرشید ورد رخش گشت پرخون و دل پر ز درد. فردوسی. سپه سربسر پیش خاقان شدند ز کاموس پردرد و گریان شدند. فردوسی. چو افراسیاب این سخنها شنود دلش گشت پردرد و سر پر ز دود. فردوسی. چنین تا برآمد برین چندگاه ز گستهم پردرد شد جان شاه. فردوسی. چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند. فردوسی. بپیچید از آن نامه افراسیاب دلش گشت پردرد و سر پرشتاب. فردوسی. دلش گشت پردرد و رخساره زرد پر از غم روان، لب پر از باد سرد. فردوسی. دلش گشت پردرد و بیدار شد روانش پر از رنج و تیمار شد. فردوسی. چو بشنید ناکاردیده جوان دلش گشت پردرد و تیره روان. فردوسی. شدند جمله دعاگوی من به وقت سحر بآه سینۀ پردرد از کریم و لئیم. سوزنی. بیشتر با گشتن و شدن آید به شرح شواهدی که گذشت. - آه سرد از دل پردرد برآوردن، و آه سرد از جگر پردردکشیدن، آه عمیق و طویل برآوردن
(دین زردشتی) نیرویی است که اهورمزدا برای نگاهداری آفریدگان نیک ایزدی از آسمان فرو فرستاده و نیرویی است که سراسر آفریشن نیک از پرتو آن پایدار است. پیش از آن که اهورمزدا جهان خاکی را بیافریند فروهر هر یک از آفریدگان نیک این گیتی را در جهان مینوی زبرین بیافرید و هر یک را به نوبه خود برای نگهداری آن آفریده جهان خاکی فرو می فرستد و پس از مرگ آن آفریده. فروهر او دیگر باره بسوی آسمان گراید و به همان پاکی ازلی بماند اما هیچگاه کسی را که بوی تعلق داشت فراموش نمی کند و هر سال یکبار به دیدن وی می آید و آن هنگام جشن فروردین است یعنی روزهایی که برای فرود آمدن فروهرهای نیاکان و پاکان اختصاص دارد. در هر آیین زردشت همه ایزدان و فرشتگان و حتی اهورمزدا فروهری دارد
(دین زردشتی) نیرویی است که اهورمزدا برای نگاهداری آفریدگان نیک ایزدی از آسمان فرو فرستاده و نیرویی است که سراسر آفریشن نیک از پرتو آن پایدار است. پیش از آن که اهورمزدا جهان خاکی را بیافریند فروهر هر یک از آفریدگان نیک این گیتی را در جهان مینوی زبرین بیافرید و هر یک را به نوبه خود برای نگهداری آن آفریده جهان خاکی فرو می فرستد و پس از مرگ آن آفریده. فروهر او دیگر باره بسوی آسمان گراید و به همان پاکی ازلی بماند اما هیچگاه کسی را که بوی تعلق داشت فراموش نمی کند و هر سال یکبار به دیدن وی می آید و آن هنگام جشن فروردین است یعنی روزهایی که برای فرود آمدن فروهرهای نیاکان و پاکان اختصاص دارد. در هر آیین زردشت همه ایزدان و فرشتگان و حتی اهورمزدا فروهری دارد
فروهر، در اوستا فروشی و در پارسی باستان فرورتی، به موجب اوستا پنجمین نیروی مینوی از نیروهای پنجگانه تشکیل دهنده انسان است به معنای پشتیبان و محافظ انسان و همه آفرینش نیک اهورامزدا، فرورد، فرور
فروهر، در اوستا فَروَشی و در پارسی باستان فرورتی، به موجب اوستا پنجمین نیروی مینوی از نیروهای پنجگانه تشکیل دهنده انسان است به معنای پشتیبان و محافظ انسان و همه آفرینش نیک اهورامزدا، فرورد، فرور