جدول جو
جدول جو

معنی فراتق - جستجوی لغت در جدول جو

فراتق(فُ تِ)
معرب فلاته و فراته. (یادداشت بخط مؤلف). در منتهی الارب و اقرب الموارد یافت نشد. رجوع به فراته شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راتق
تصویر راتق
آنکه ادارۀ کاری به دست اوست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراته
تصویر فراته
باسلق، نوعی شیرینی که با نشاسته، شکر و مغز گردو به شکل لوله درست کرده و به نخ می کشند، باسدق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاتق
تصویر فاتق
شکافنده، شکاف دهنده، فالق، کافنده، شکاونده، شکوفنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراق
تصویر فراق
جدا شدن و دور شدن از یکدیگر، جدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراتر
تصویر فراتر
پیش تر، جلوتر، بیشتر، برتر، نزدیک تر
فرهنگ فارسی عمید
(فَ زِ)
جمع واژۀ فرزدق. (منتهی الارب). فرازد. رجوع به فرازد و فرزدق شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
بمعنی بسته کننده. اسم فاعل از رتق که بمعنی بستن است. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَنْ)
جدایی. دوری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از یکدیگر جدا شدن. (زوزنی) (منتهی الارب). از هم جدا شدن. به فتح هم آمده است: هذا فراق بینی و بینک. (قرآن 78/18). (اقرب الموارد). مقابل وصال:
به وصال اندر ایمن بدم از گشت زمان
تا فراق آمد بگرفتم چون برخفجا.
آغاجی.
با وصال تو بودمی ایمن
در فراقم بمانده چون برخنج.
آغاجی.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از آن دهانت گبست.
اورمزدی.
دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ
جگر معلق بریان و سل پوده کباب.
طیان.
ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته
صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق.
منوچهری.
که آید پس هر نشیبی فرازی
که باشد پس هر فراقی وصالی.
ابوالفرج رونی.
لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه).
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد؟
دل را قیامت آمد، شادان چگونه باشد؟
خاقانی.
این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید.
خاقانی.
در پای فراق تو شوم کشته
چون وصل تو دسترس نمی آید.
عطار.
کار یعقوب است از سوز فراق
دیده ای را بیت الاحزان باختن.
عطار (دیوان ص 482).
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق.
مولوی.
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی (گلستان).
گفت هذا فراق یا موسی
چون تویی بی وفاق یا موسی.
اوحدی.
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت.
حافظ.
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق.
حافظ.
روزی که در فراق جمال تو بوده ام
گریان در اشتیاق وصال توبوده ام.
جغتایی.
، (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیه مقام غیبت را گویند که از وحدت محجوب باشد که اگر یک لمحه عاشق از معشوق خود جداشود آن فراق صدساله بود. و نیز فراق، غیبت را گوینداز مقام وحدت یعنی بیرون آمدن سالک از وطن اصلی که عالم بطون است به عالم ظهور و از عالم ظهور به عالم بطون وصال است و این وصال جز از راه مرگ صوری حاصل نشود. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی) :
فراق روی تو بسیار شد چه چاره کنم
مگر لباس حیاتی که هست پاره کنم.
امیرحسن (از آنندراج از بهارعجم)
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ)
دهی است از دهستان مهتاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان، واقع در پنجاه هزارگزی جنوب صیدآباد و هفت هزارگزی ایستگاه امروان. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 450 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، پنبه، پسته، انگور و حبوب است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. یک باب دبستان و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
ابن ابراهیم بن فرات کوفی. صاحب تفسیر کبیری است که به شیوۀاخبار تألیف شده و بیشتر اخبارش از زبان ائمه است. محدث نیشابوری نام فرات را در کتاب رجال خود آورده و گفته است: مجلسی اخبار او را معتبر دانسته و حسن ضبط آن را تمجید کرده است. (از روضات الجنات ص 511)
ابن شحناثا الیهودی. طبیب عیسی بن موسی بود و در زمان منصور و خلیفۀ عباسی درگذشت. وی از شاگردان ثیاذوق یا ثاذون طبیب مخصوص حجاج بن یوسف بوده است. (از تاریخ علوم عقلی تألیف صفا حاشیۀ ص 38)
ابن عبدالله مصری. او را سی ورقه شعر است. (ابن الندیم)
ابن حیان العجلی. از بنی سعد است و در زمان جنگ حنین اسلام آورده است. وی از معاصران رسول اکرم بوده است. رجوع به تاریخ گزیده ص 242 و امتاع الاسماء ص 112 و 265 شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
نهر عظیمی است که با دجله پیوندد و هر دوی آنها یک نهر شوند در عبادان و به خلیج فارس ریزند. (اقرب الموارد). حمزه گوید: فرات معرب است، و نام دیگرش فالادرود است زیرا در کنار دجله مانند اسب جنیبتی (یدک کش) است، و در پارسی جنیبت را فالاد گویند. سرچشمۀ فرات را در ارمنیه دانسته اند و سپس از قالقیلا که در نزدیکی خلاط است و آن کوهستان را دور میزند و سپس وارد ارض الروم میشود و بسوی کمخ می آید و از آنجا بسوی ملطیه راه می پیماید و بطرف سمیساط میرود. نهرهای کوچکی در آن میریزند که عبارتند از نهرهای سنجه، کیسوم، دیصان و بلیخ. فرات پس از آن به قلعه نجم میرسد که در مقابل منبج است و سپس راه خود را از نقاط دوسر، الرقه، رجه مالک بن طوق، عانه و هیت ادامه میدهد و به نهرهای کوچکتری تقسیم میشود و مزارع سواد را مشروب میکنند. از جملۀ این نهرهای کوچکتر نهر سورا است که بزرگتر آنها شمرده میشود و دیگر نهرالملک. نهر صرصر، نهر عیسی بن علی و کوثا، نهرسوق اسد و الصراط، نهر کوفه، فرات عتیق و نهر حله بنی مزید است که همان نهر سورا باشد. پس از سیراب شدن مزارع قسمتی از آنها بالای واسط و برخی دیگر میان واسط و بصره به دجله می پیوندند و سرانجام دجله و فرات یکی میشوند و نهرعظیمی تشکیل میدهند که عرض آن نزدیک یک فرسخ است. فرات را فضائل بسیار است، از جمله گفته اند چهار نهر فرات، نیل و سیحون و جیحون از بهشت اند. (معجم البلدان). اکنون فرات به سه نهر تقسیم میشود: البوکمال، الرقه و المیادین و رشتۀ مرکزی آن دیرالزور. طول این رودخانه 2165 کیلومتر است. (اعلام منجد). یکی از نهرهای مشهور و معظم آسیای غربی است که منبعش در کوههای آسیای صغیر و در ارض روم میباشد و از آنجا به جنوب امتداد می یابد و از حدود شام میگذرد و تا حلب 800 میل راه می پیماید و در این فاصله نهرها و رودهای فرعی بدان وارد میشود. در روی آن کشتیهای بزرگی تا 70 میلی مصب حرکت میکنند. (از قاموس کتاب مقدس) :
تیغ تو از کلات فرودآورد هزبر
تیر تو از فرات برآرد نهنگ را.
دقیقی.
ز پیش همایش برون تاختند
به آب فرات اندر انداختند.
فردوسی.
آب زمزم داد بطحایی تو را
از فرات آبی به بطحایی فرست.
خاقانی.
ریگ تو را آب حیات از کجا
بادیه و فیض فرات از کجا.
نظامی.
فالاد. فالادرود. رجوع به فالاد شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
خوشترین آب. (ترجمان علامه جرجانی ترتیب عادل بن علی). آب صاف شیرین خوشگوار. (فهرست مخزن الادویه). آب شیرین. (یادداشت بخط مؤلف). آب بسیار گوارا، یا آبی که از فرط گوارایی عطش را بشکند، و در مفرد و جمع یکی است چنانکه گوییم: ماء فرات و میاه فرات، و بندرت بصورت فرتان جمع بسته شود. (اقرب الموارد). آب خوش و نیک شیرین. (منتهی الارب) :
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.
سعدی.
روان تشنه برآساید از کنار فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم.
سعدی.
، دریا. (منتهی الارب). بحر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
شکافنده. ضد راتق. رجوع به فتق شود
لغت نامه دهخدا
(فُ نِ)
پروانک که جانوری است بانگ کنان پیش شیر رود. (آنندراج). معرب پروانک فارسی است که به عربی برید و به فارسی سیاه گوش و به ترکی فارافلاق نامند و آن حیوانی است به قدر سگ کوچکی و به رنگ آهو و گوش آن سیاه و پیش پیش شیر میگویند میرود و گویند خبر میدهد از آمدن شیر و از سباع شکاری است. (فهرست مخزن الادویه). قره قولاخ. تفه. عناق الارض. پروانک. پروانه. برید. سیاه گوش. غنجل و آن را خادم نیز گویند و او حامل خرائط است. (از مفاتیح از یادداشت مرحوم دهخدا) ، پیشرو لشکر، دلیل. برید. (آنندراج). رجوع به پروانه و پروانک شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
منسوب به فرات. (سمعانی). در اعلام نام کسی بصورت فراتی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(رِ جَ)
فارتک. دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویۀ شهرستان بهبهان که در 3 هزارگزی شمال خاوری قلعۀ رئیسی مرکز دهستان واقع است. جایی کوهستانی، سردسیر، مالاریایی و دارای 1500 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود ومحصول عمده اش غلات برنج، پشم، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و قالی و جاجیم و پارچه بافی است. راه مالرو دارد. ساکنان از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دمشقی گوید: او را فرسنک گویند و درخت شفتالو بود و رنگ درخت او زرد بود و بعضی سرخ بود و پوست چوب او هموار بود و نرم و ’آی’ گوید: اغلب عجل مصراعی گفته کمرلغه الفرسنک المهالب و معنی او خوخ گفته است، و شمر گوید: از یکی از زنان قبایل حمیر که بفصاحت مشهور بود از غذای ایشان سؤال کردیم، گفت: میوه ایست در بلاد ما همچنانکه انجیر در بلاد شما و عادت قبیلۀ حمیر آنست که در تعاریف لام را به میم بدل کنند و گویند ام تین و ام عنب بجای التین و العنب. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان)
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ / تِ)
آب انگور است که نشاسته و آرد گندم در آن ریزند و چندان بجوشانند که به قوام آید و سخت شود و آن را به رشته ای که مغز بادام یا مغز جوز کشیده باشد مانند شمع بریزند، و آن را در آذربایجان باسدق گویند با دال ابجد. (برهان) (آنندراج). نیدد است که به شیرازی میده گویند. (فهرست مخزن الادویه). حلوایی است که آن را میده گویند، و معرب آن فراتق است. (السامی). فلاته. فراتق. (زمخشری). فلاتج. ملبن. (یادداشت بخط مؤلف). در تداول تهرانی باسلق گویند. رجوع به فراتق و فلاته شود
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته پروانگ پروانه، سیاه گوش، راهنما سیاه گوش پروانک، پیشرو لشکر، دلیل برید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راتق
تصویر راتق
بسته کننده، کسیکه رخنه و شکافی را ببندد
فرهنگ لغت هوشیار
شکافنده، نام هریک از نخستین هفت (خاموش) که میانه دو گویا (ناطق) جای دارند و دستیار گویا به شمار می آیند در باور هفتیان یا هفت گرایان شکافنده مقابل راتق، (اسماعلیه) بین هر دو تن از ناطقان هفت صامت واسطه هستند که اولین هر یک از این دسته ها ارجمند تر و به منزله معاون ناطق به شمار است. این عده را فاتق یا اساس نامند. فاتقان عبارتند از: شیث سام اسماعیل (پسر هاجر) هارون بطرس (حواری) علی ع و به جای هفتمین یکی از موسسان فرق سبعیه را نام برند مانند عبد الله بن میمون
فرهنگ لغت هوشیار
خوشترین آب، شیرین خوشگوار، نهر عظیمی است که با دجله پیوندد و هر دوی آنها یک نهر شوند، در عبادان و به خلیج فارس ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراق
تصویر فراق
جدایی، دوری
فرهنگ لغت هوشیار
آب انگوری که نشاسته و آرد گندم ریزند و آنقدر بجوشانند که بقوام آید و سخت شود و آن را برشته ای که مغز بادام یا مغز جوز کشیده باشد مانند شمع بریزند باسدق باسلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراتر
تصویر فراتر
نزدیکتر، جلوتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرائق
تصویر فرائق
پارسی تازی گشته فراته (باسدق باسلق ترکی) از خوردنی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاتق
تصویر فاتق
((تِ))
شکافنده، پاره کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراته
تصویر فراته
((فُ تِ))
باسلق، نوعی شیرینی که با شیره انگور و آرد گندم و نشاسته همراه با مغز گردو یا بادام درست کنند، فلاته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراتر
تصویر فراتر
((فَ تَ))
پیش تر، جلوتر، نزدیک تر، بلندتر، بالاتر، باارزش تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرانق
تصویر فرانق
((فُ نِ))
سیاه گوش، حیوانی که همراه شیر حرکت می کند و با صدای خود جانوران را از آمدن شیر باخبر می کند، راهنما و پیش رو لشکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراق
تصویر فراق
((فِ))
جدا شدن، دور شدن، جدایی، دوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راتق
تصویر راتق
((تِ))
کسی که پارگی را درست کند، عالم به انجام کار
فرهنگ فارسی معین
جدایی، دوری، مفارقت، مهجوری، هجر، هجران
متضاد: وصال
فرهنگ واژه مترادف متضاد