جدول جو
جدول جو

معنی فجاجه - جستجوی لغت در جدول جو

فجاجه
(فَ جَ)
میوۀ خام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فجاجه
میوه خام فجاجت در فارسی: خامی ناپختگی
تصویری از فجاجه
تصویر فجاجه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دجاجه
تصویر دجاجه
مرغ خانگی، گروهۀ ریسمان، عیال، در علم نجوم یکی از صورت های فلکی شمالی که از باشکوه ترین صور فلکی است، ماکیان، صلیب شمالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فجاج
تصویر فجاج
درّه، زمین دراز و کشیده میان دو رشته کوه، راه میان دو کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زجاجه
تصویر زجاجه
قطعۀ شیشه، ظرف شیشه ای، پیالۀ بلور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاجه
تصویر مجاجه
آب دهان، آنچه از دهان بیرون انداخته شود
فرهنگ فارسی عمید
(عَ جَ)
گرد. (منتهی الارب) ، دود. (منتهی الارب). عجاج و عجاجه اخص از عجاج است. (اقرب الموارد) ، گلۀ بزرگ از شتران. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر بسیار و بزرگ جثه. (اقرب الموارد) (شرح قاموس) ، لبد عجاجته، بازداشت خود را از چیزی که در آن بوده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، لف عجاجته علیهم، تاراج آورد بر آنها. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَجْ جا جَ)
کون. است. (از متن اللغه). است را زجاجه گوینداز آنرو که ضرطه و زبل میافکند. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ / زِ جَ)
واحد زجاج. آبگینه. (از مهذب الاسماء) (بحر الجواهر) (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). زجاجه با هر سه حرکت ’ز’ آمده و با کسره اندک آید. (ازلسان العرب) (از تاج العروس). آبگینه. ج، زجاجات. (دهار). میدانی آرد: از امثال مولدانست: ’زجاجه لایقوی صخری’، شیشه ای است که تاب سنگ مرا ندارد. (از مجمع الامثال چ تهران ص 286) ، یک قطعه از شیشه. (از البستان) (از قطر المحیط) (از المعجم الوسیط) (از محیط المحیط). یک قطعه شیشه شکسته. (کنز اللغه) (از قاموس عصری، عربی - انگلیسی) ، قندیل. و بهمین معنی است قوله تعالی: ’المصباح فی زجاجه’. (از منتهی الارب) (از المعجم الوسیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لیث گوید: زجاجه در قرآن بمعنی قندیل آمده است. (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، ظرف شیشه ای. (از قطرالمحیط) (از محیط المحیط) ، زجاجه در اصل قطعه ای از زجاج است اما بیشتر قدح و جام را گویند، چنانکه در بیتی از معلقۀ عنتره آمده:
و لقد شربت من المدامه بعدما
رکد الهوا جربا المشوف المعلم
بزجاجه صفراء ذات اسره
قرنت بأزهر فی الشمال مقدم.
(از محیط المحیط).
قدح. (از البستان). ابوعبیده گوید: قدح را زجاجه گویند، بضم ’ز’ و کسر و فتح آن، و جمع واژۀ آن زجاج است با هر سه حرکت ’ز’. (از لسان العرب). بیرونی آرد: ابن السکیت از ابوعبیده حکایت کند که قدح آبگینه رابعربی زجاجه گویند بحرکات ثلاث ’ز’ جمع او زجاج به هر سه اعراب و ابوعبیده از اربوی مثل این روایت کرده است. (از ترجمه صیدنۀ بیرونی) ، قاروره (شیشه بطری و مانند آن). (از القاموس العصری) (از المعجم الوسیط). بدین معنی مأخوذ از زجاجه بمعنی آبگینه است: زجاجۀ می ناب،شیشۀ شراب خالص. (از ناظم الاطباء). بیرونی آرد: شعرا زجاجه یعنی صراحی شیشه ای را ستوده و آنرا برای شراب مناسب تر دانسته اند برای این که رنگ شراب در آن نمایان است و محتوای شیشه از بیرون دیده میشود. بکیر سامی گوید:
اذا الذهب الابریز اخفی شرابنا
و فیه عیوب فالزجاجه افضل.
سری گوید:
انم بما استودعته من زجاجه
تری الشی ٔ فیه ظاهراً وهو باطن.
و نیز هم او گوید:
سری الیک کأسرار الزجاجه لا
یخفی علی ناظریها الصفو و الکدر.
(از الجماهر بیرونی ص 222، 223)
لغت نامه دهخدا
(فَ فَ جَ / جِ / فُ فُ جَ / جِ)
سخنی که در افواه افتد بطریق اخفاء، و سخن با هم آهسته گفتن، و این معرب پچ پچه است. (غیاث). رجوع به پچ پچ و پچ پچه شود
لغت نامه دهخدا
(فُءَ)
نام پدر قطری شاعر است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
ناگاه گرفتن کسی را، ناگاه درآمدن بر کسی. (منتهی الارب). رجوع به فجاء و فجاءه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ جَ)
رجوع به دجاجه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ جَ)
رجوع به دجاجه شود
لغت نامه دهخدا
(زُ جَ)
دهی است به صعید مصر، و صاحب لب اللباب نوشته که زجّاج که از ائمۀ نحو است ساکن زجاجه بوده است. (از غیاث اللغات). یاقوت آرد: قریه ای است به صعید مصر نزدیک قوص، دارای بستانها و نخل فراوان، در بین ’قوص’ و ’قفط’. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دُ جَ)
الدجاجه، در جنوب صورت شلیاق. و ستارۀروشن آن ذنب الدجاجه است نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ شمالی و آن را برصورت ماکیانی توهم کرده اند و آن هفده کوکبست و خارج صورت دو کوکب و از جملۀ کواکب این صورت ذنب الدجاجهاست و آن کوکبی است روشن از قدر دوم و او را نیز ردف خوانند. (از جهان دانش). هفده کوکب است و خارج صورت دو کوکب و از کواکب او ذنب الدجاجه است از قدر دوم و این ذنب الدجاجه را ردف نیز گویند. ماکیان فلک. اوزالعراقی. صلیب. نام صورت دوازدهم از صور شمالی فلکی قدماء. او را فوارس نیز گویند و از کواکب آن ردف است و آن در ذنب دجاجه است. (مفاتیح العلوم). صورتی از صورتهای واقع در مجره به سمت شرقی شلیاق و آن به صورت مرغی توهم شده و ستارۀ ذنب الدجاجه و کواکب منقار و صدر و فوارس در این مجموعه است و آنرا اوزالعراقی و ماکیان فلک نیز خوانند. صورت فلکی شمالی نزدیک لورا (چنگ) که در مسیر کهکشان و موازی آن قرار دارد و بشکل قویی در حال پرواز بنظر می رسد. ماکیان. الطائر. یکی از جالبترین صور فلکی نیمکرۀ شمالی که ستاره های آن صلیب بزرگ (صلیب شمالی) در کهکشان تشکیل می دهند مشتمل بر بیش از پنجاه ستاره است که با چشم غیرمسلح مرئی هستند. درخشان ترین آنها ’آلفای دجاجه’ موسوم است به ذنب الدجاجه. صورت دجاجه مشتمل بر چندین ستارۀ مزدوج یا بتا است. از آن جمله است ستارۀ ’61 دجاجه’که نخستین ستاره ای است که فاصله اش از زمین ’11 سال نوری’ اندازه گیری شده است. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
یکی دجاج. یک ماکیان. مرغ. یک مرغ خانگی. یک ماکیان یا خروس و تاء در آخر این لفظ علامت تأنیث نیست بلکه برای وحدتست. (آنندراج). ماکیانه. (زمخشری). ماکیان و خروس. مذکر و مؤنث در وی یکسانست. دجاجه. دجاجه. (منتهی الارب). ج، دجاج. جج، دجاجات. صاحب المرصع کنیه های زیر را برای وی آرد: ام جعفر. ام احدی و عشرین. ام حفصه. ام عقبه. ام قوب. ام قورا. ام نافع.
- دجاجه حبشیه، نوعی است از آن.
- دجاجۀ سندیه، نوعی است از آن.
، گروهۀ ریسمان. (منتهی الارب). دستۀ ریسمان. (دهار). چرخ کلابه. ریسمان درهم کشیده. (مهذب الاسماء) ، عیال. (منتهی الارب). ج، دجائج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
واحد الرجاج. (ناظم الاطباء). گوسپندان لاغر. (آنندراج) (منتهی الارب). ماده میش لاغر. (مهذب الاسماء) : نعجه رجاجه، میش مادۀ لاغر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فرومایگان و جهال. (از منتهی الارب) ، مردم ضعیف. (مهذب الاسماء). ضعیف و ناتوان از مردم و شتر. (منتهی الارب) ، رسن باریک. (مهذب الاسماء). و رجوع به رجاج شود
لغت نامه دهخدا
(مُجَ)
خدوی انداخته. مجاج. (از منتهی الارب) (از آنندراج). خیو. آب دهن که بیرون افکنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجاج ومجاجات شود
لغت نامه دهخدا
(زَجْ جا جَ)
مؤنث زجاج. شیشه گر و شیشه فروش. دارندۀ زجاج، مانندعطاره و خبازه، به معنی صاحب عطر، فروشنده عطر و فروشندۀ نان و صاحب نان. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(خَجْ جا جَ)
مرد گول نادان. (از منتهی الارب). الاحمق الذی لایعقل. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). منه: رجل خجاجه
لغت نامه دهخدا
(زِ جَ)
پیشۀ آبگینه سازی. آبگینه گری. حرفت شیشه گری. ابن سیده گوید: این لغت بنظر من عراقی است. (از لسان العرب) (از تاج العروس). حرفت آبگینه گری. (از البستان) (از المعجم الوسیط) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
ناکس. فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج). مردم رذل. (ناظم الاطباء) ، کنایه از شناختن. دانستن. (برهان قاطع). دریافتن:
هرآنکس که از داد تو یک خدای
بپیچد نیارد خرد را بجای.
فردوسی.
خاطر ملوک و خیال ایشان را کس نتواند بجای آورد. (تاریخ بیهقی). بازرگان بجای آورد که طرار با او حیلت کرده است (سندبادنامه). چون از زیارت مکه بازآمدم دو منزلم استقبال کرد، به فراست بجای آوردم که معزولست. (گلستان). یکی زان میان به فراست بجای آورد. (گلستان). مگر درویشی که بجای آورد و گفت هنوزنگرانست که ملکش با دگرانست. (گلستان) ، به فعل آوردن. (برهان قاطع). انجام دادن. کردن. به موقع اجرا گذاردن:
من این نغز بازی بجای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم.
فردوسی.
بسی رای زن موبد پاک رای
پژوهید وآورد بازی بجای.
فردوسی.
هر آنکس که فرمان بجای آورید
سپاه شهنشه بدو بنگرید.
فردوسی.
بگردانمش سر ز دین خدای
کس این راز جز من نیارد بجای.
فردوسی.
چون نوبت پادشاهی به شاپوربن اردشیر رسید آن را از نو بنا کرد و عمارت آن بجای آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی). این اجتهاد بجای آوردم. (کلیله و دمنه). ارکان دولت و اعیان مملکت وصیت ملک را بجای آوردند. (گلستان سعدی) ، ادا کردن. گزاردن:
همی گفت پاداش این نیکوی
بجای آورم چون سخن بشنوی.
فردوسی.
و آنچه بر تو بود از انسانیت و حریت و لوازم حق گذاری و شفقت بجای آوردی. (سندبادنامه).
حق چندین کرم و رأفت و رحمت شرطست
که بجای آوری و سست وفائی نکنی.
سعدی.
تا خدمتی که بربنده معین است بجای آورد. (گلستان سعدی).
عجب رعایت اطفال بی پدر کردی
عجب یتیم نوازی بجای آوردی.
؟
- دل بجای آوردن، مواظب بودن. هوشیار بودن. بر خودمسلط شدن. مقابل بشدن دل: گنده پیر گفت دل بجای آر و گوش هوش بمن دار. (سندبادنامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هجاجه
تصویر هجاجه
گرد خاک دفزک، مرد گول
فرهنگ لغت هوشیار
مجاجه در فارسی مونث مجاج: خدو، افشره شیره آنچه از دهن بیرون ریزند، عصاره شی جمع مجاجات
فرهنگ لغت هوشیار
لجاجت در فارسی وستاری ستیهیدن، پیکار کردن، شوریدگی تپیدگی از گرسنگی
فرهنگ لغت هوشیار
فرو گرفتن، ناگاه ناگاهی ناگاه گرفتن کسی را، ناگاه در آمدن بر کسی. یا موت فجاء ه. مرگ ناگهانی سکته ریوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فجفجه
تصویر فجفجه
پارسی تازی گشته پچ پچه
فرهنگ لغت هوشیار
دجاج الرومی: فیسا (بوقلمون) شوات یا مرغ، جوجه، گروهه ریسمان، مرغه (طائر) زبانزد اختر شناسی واحد دجاج یک مرغ خانگی ماکیان جمع دجج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجاجه
تصویر خجاجه
گول نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تکه شیشه تکه آبگینه، پیاله مهایه (بلور) قطعه شیشه قطعه ای از آبگینه، پیاله بلور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجاجه
تصویر رجاجه
بانوچ تاب تاب بازی، آلاکلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاجه
تصویر جاجه
خرمهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاجه
تصویر مجاجه
((مُ جَ یا جِ))
آن چه از دهان بیرون ریزند، عصاره شیء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زجاجه
تصویر زجاجه
((زُ جِ))
پیاله بلور
فرهنگ فارسی معین