جدول جو
جدول جو

معنی فثاء - جستجوی لغت در جدول جو

فثاء
(دَ)
به آب بازایستانیدن دیگ را از جوش. (منتهی الارب). فرونشاندن جوشش. (اقرب الموارد) ، شکستن خصم را به سخن. (منتهی الارب) ، به گرم کردن فرونشاندن سردی چیزی را. (اقرب الموارد) ، بازداشتن چیزی را از کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جوشیدن شیر پس از بالا برآمدن کف و پاره پاره شدن آن. (منتهی الارب) ، فرونشاندن خشم کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فثوء. رجوع به فثوء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(فِ)
آب روان بر زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
کوهی است در نزدیک مدینه و نزدیکی خاخ. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ فتی ّ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). جوانان. رجوع به فتی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
شکستن چیزی را، فرومیرانیدن. (منتهی الارب). آرام گردانیدن، خاموش کردن آتش را. (اقرب الموارد) ، فراموش کردن و بازایستادن از چیزی. (منتهی الارب) ، مافتاء، پیوسته: مافتاء یذکره، پیوسته ذکرش میکند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَجْ جا)
قوس فجاء، کمان که زه از قبضه اش دور باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گاییدن زن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فثاء. رجوع به فثاء شود
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ نَ)
فرورفتن پشت و برآمدن سینه. (از اقرب الموارد). برآمدن سینه، برآمدن پشت. (منتهی الارب) ، فرورفتن پشت شتر خلقه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پهن بینی شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را)
ابومحمد حسین بن مسعود بن محمد، معروف به الفراء البغوی. از فقهای شافعی و ملقب به محیی السنه بود. در علوم تبحر داشت و فقه را از قاضی حسین بن محمد که یکی از شاگردان فقه مروزی بود، آموخت. در تفصیل کلام الله تصنیفی کرده و پاره ای از مشکلات را از قول پیامبر اکرم توضیح داده است. وی از راویان حدیث و کتب بسیار به او منسوب است. وجه تسمیۀ فراء به کار فراء و فروش آن است، وبغوی نسبت به بغ و بغشو و از موارد شاذ نسبت بخلاف قیاس است. سمعانی گوید که فراء در مرورود درگذشت و درکنار استادش قاضی حسین به خاک سپرده شد. از آثارش دو کتاب مصابیح السنه در حدیث و معالم التنزیل در تفسیر معروف است و هر دو در مصر به طبع رسیده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 573). زندگی وی میان سالهای 436-510 هجری قمری / 1044-1117 میلادی بوده است. (از اعلام زرکلی از وفیات الاعیان). و رجوع به حسین بغوی شود
معاذ بن مسلم بن سارۀ انصاری نحوی کوفی، مکنی به ابوعلی و مسلم و ملقب به فراء یا هراء. از اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق و استاد کسائی نحوی بود و علامۀ حلی و گروهی از علمای رجال وی را از ثقات شمرده اند. عمر درازی داشته و در اواخر قرن دوم هجری درگذشته است. (از ریحانه الادب ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ لَ)
پست و هموار شدن و درآمدن پشت شتر از گرانی بار. (از ناظم الاطباء). به معنی فطا است با تمام معانی آن، بار کردن بر بعیر بار سنگین چنانکه پشتش صاف گردد و فرورود، آوردن قوم را آنچه دوست ندارند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بسیاری شتران و تناسل آن. (منتهی الارب). تناسل المال و کثرته. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دریدن جامه را، به چوبدستی زدن بر پشت کسی، بازداشتن از چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
افساء گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَقْءْ)
فق ء. رجوع به فق ء شود
لغت نامه دهخدا
(قِ / قُثْ ثا)
خیارتره که خیار دراز باشد، خیار. (منتهی الارب) (آنندراج). اسم عربی خیار زه است که خیار دراز و خیار چنبر گویند و در بعضی امکنه طول او بقدر ذرعی میشود. در اواخر دوم سرد و جوف او مسکن حرارت و تشنگی و مدر سنضک کرده و مثانه و جهت التهاب معده و جگر مفید و لطیف تر از قثد و سریعالهضم تر از او و تخم او مدر بول و مفتح و جالی و قوی تر از تخم قثد و پوست و گوشت او مولد ریاح و قولنج و دیرهضم و خلطی که از او بهم رسد مستعد عفونت و دراکثر افعال مانند قثد است و مصلحش عسل و مویز و رازیانه و شرب برگ او جهت سگ دیوانه گزیده و خشک کردۀ او جهت اسهال صفراوی مفید است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(قَثْثا)
خداوند خیار. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فرا. رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را)
این انتساب پوستین دوز را میرساند. (سمعانی). پوستین دوز. پوستین فروش. (یادداشت بخط مؤلف) ، مویینه فروش. (یادداشت بخط مؤلف) ، پوست پیرا. واتگر. (یادداشت بخط مؤلف). چرمساز. (نفیسی). صانع پوست. (اقرب الموارد). دباغ
لغت نامه دهخدا
(غُثْ ثا)
به معانی غثاء است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غثاء شود
لغت نامه دهخدا
(ثُفْ فا)
به لغت عبرانی اسم خردل سفید و حرف بابلی است. رشاد. حب الرشاد. تخم سپندان. سپندان خرد. سپندان خوش. سپندان سپید. پاسپندان گنده. تخم تره تیزک است و استرخای جمیع اعضاء را نافع است. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جائی در سرزمین بنی سلیم. (ازمعجم البلدان) (از اقرب الموارد). ابوذؤیب گوید:
رفعت لها طرفی و قد حال دونها
رجال و خیل بالبثاء تغبر.
(از معجم البلدان).
نام آبی در دیار بنی سعد است و آن چشمه ای شیرین است که نخل ها را سیرآب کند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زمین نرم. (آنندراج) (منتهی الارب). و مفرد آن بثاءه است. (از معجم البلدان) (منتهی الارب). زمین هموار نرم. (از اقرب الموارد). بثاءه. زمین نرم. (ناظم الاطباء). سرزمین نرم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ وَ)
سستی آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سنگها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فرو گرفتن، تاختن تاخت آوردن بناگاه در آمدن بر کسی و گرفتن او را، ناگهانی: مرگ فجاء سکته ریوی
فرهنگ لغت هوشیار
گریستن بر مرده، گریه کردن، بر مرده، مرده ستای نیکیادی، مویش موییدن گریستن بر مرده، فراگرفتن به یاد سپردن گریه کردن، بر مرده و ذکر نیکیهای او، شعر گقتن در باب مرده و اظهار تاسف مویه گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جثاء
تصویر جثاء
پاداش، برابر، همقدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثاء
تصویر غثاء
کف، کفک کپک، میرنده، خنزرپنزر
فرهنگ لغت هوشیار
سستی آوردن، مانده شدن، ماندگی سستی، شکستن گرما، افتادن دمه (دمه بخار مه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراء
تصویر فراء
گورخر. پوستین دوز پوستین فروش، پوست پیرا واتگر
فرهنگ لغت هوشیار
جوانمردی نمودن، جوانی شادابی زندگی، جوانمردی جوان شدن، جوانی، جوانمردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزاء
تصویر فزاء
افزایش دهنده، افزودن
فرهنگ لغت هوشیار
خیار چنبر خیار نیشابوری از گیاهان خیار چنبر خیار نیشابوری یا قثاء الحمار. سیماهنگ یا قثاء بری. سیماهنگ. یا قثاء هندی. فلوس
فرهنگ لغت هوشیار
سر بها دادن، رستن، رهاندن، کریان باز خریدن خویش یا دیگری، گیریان آنچه بندی برای رهایی خود پردازد سر بها گنجا ستبرا، انبار کنور دادن پولی یا چیزی برای نجات خویشتن یا دیگری، آنچه که اسیران برای نجات خود دهند سربها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رثاء
تصویر رثاء
((رَ))
گریستن بر مرده، سوک سرود، شعر گفتن برای مرده با تأسف و اندوه، مرده ستایی، مویه گری
فرهنگ فارسی معین