جدول جو
جدول جو

معنی فاعره - جستجوی لغت در جدول جو

فاعره
(عِ رَ)
ابن درید گوید نوعی است از انواع عطرها، و فاعره دانه ای است به اندازۀ نخود و پوست او شکافته بود و سخت باشد. ارجانی گوید: فاعره گرم و خشک است در دو درجه و بواسطۀ عطریت که در اوست معده را قوت دهد. (ترجمه صیدنه). مؤلفان برهان، انجمن آرا، آنندراج و همچنین ضریر انطاکی و حکیم مؤمن و بسیاری دیگر، این کلمه را با غین منقوط ضبط کرده اند. رجوع به فاغره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

دانه ای به اندازۀ نخود که تا نیمۀ آن شکافته و در میان آن دانۀ ریز سیاه و خوشبو قرار دارد. بیشتر در هند و سودان به دست می آید و در طب به کار می رود. کبابۀ دهن شکافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فارعه
تصویر فارعه
شرافتمند، شریف، باشرف، اصیل و نجیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاخره
تصویر فاخره
مؤنث واژۀ فاخر، نیکو، عالی، گران بها، باارزش مثلاً لباس های فاخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاعره
تصویر شاعره
شاعر، داننده و دریابنده، جمع شعرا، شعر گوینده، چکامه سرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاره
تصویر فاره
زیرک، راهوار مثلاً مرکب فاره
فرهنگ فارسی عمید
(رِ عَ)
مؤنث فارع. زیر کوه، آب راهۀ بلند. (منتهی الارب). ج، فوارع، اندازه ای ازغنائم که رو به فزونی باشد اما خمس بدان تعلق نگیرد. (از اقرب الموارد) ، فارعه الطریق، بالای راه و محل قطع یا حواشی آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِهْ)
نعت فاعلی از فراهه و فروهه و فراهیه. زیرک. ج، فره، فرّه ، فرّهه. (منتهی الارب). و فرهه و فرهه در نزد سیبویه اسم جمع است. حاذق. (اقرب الموارد) ، بانمک و نشیط، پرخور. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فارْ رَ)
موضعی است در قسمت بن یامین تقریباً در ده هزارگزی اورشلیم. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(جِ رَ)
مؤنث فاجر. زن بدکار و نافرمان. رجوع به فاجر شود
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
لقب شهر بخارا از صغانیان: در صغر سن بطرف فاخرۀ بخارا رفته بودم. (انیس الطالبین ص 224). نرشخی گوید: و به حدیثی نام بخارا فاخره آمده است. رجوع به تاریخ بخارا ص 26 شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
سنگ بزرگ سخت در سر کوه که شکل آن شبیه بز کوهی باشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ)
کرمه دشتی. فاشرا. رجوع به فاشرا شود
لغت نامه دهخدا
(عِ لَ)
تأنیت فاعل. رجوع به فاعل شود.
- علت فاعله، یکی از علل چهارگانه، و آن را علت محرکه نیز نامند. (یادداشت بخط مؤلف). علت فاعلی امری است که مفید وجود شی ٔ باشد و خارج از ذات معلول است. (فرهنگ اصطلاحات فلسفی جعفر سجادی ص 202).
- قوه فاعله، به قوه محرکۀ عضلات میگویند، و قوه عامله هم مینامند، اما از نظر عرفی میان قوه عامله و قوه فاعله فرق است. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی ص 223)
لغت نامه دهخدا
(غِ رَ)
بوی خوش است، یا آن کبابه یا بیخ نیلوفر است. (منتهی الارب). فاغیه. رای چنپا. فاغر. فارغه. فاخره. کبابۀ شکافته. دهن باز. دهان باز. (یادداشت بخط مؤلف). به فارسی فاخره و کبابۀ شکافته نامند، و آن بزرگتر از کبابه و تا بقدر نخودی است و تابه نصف شکافته، و در جوف او دانۀ کوچکی است مدور وسیاه و برّاق و باعطر. و از هند و بلاد سودان آرند. در اول و دوم گرم و در آخر آن خشک و با قوت محلله و بسیار قابض و مقوی معده و هاضمه و جگر و مفتح سدد و منقی اخلاط بلغمی و سوداوی و جهت اسهال مزمن و جنون وریاح غلیظ و امراض باردۀ دماغی و احشا نافع، و لخلخه و بوییدن او جهت تقویت دماغ و دل مفید است و مصدع محرور و مصلحش کافور و نیلوفر و روغن بادام و گلاب، و شربتش تا دو درهم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از عطر است، و آن دانه ای باشد دهان گشاده، و سخت به مقدار نخودی. و بعضی گویند بمعنی فاغر است که گل رای چنپا باشد. و بمعنی اول عربی میدانند. (برهان). مقوی معده است. (نزهه القلوب). رجوع به فاخره و فاغر شود
لغت نامه دهخدا
(فَءْ رَ)
مفرد فأر. یک موش، برای مذکر و مؤنث هر دو. (از اقرب الموارد). رجوع به فأر شود
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
الثقفیه. مادر حجاج بن یوسف. مسعودی او را فارغه (با غین نقطه دار) خوانده است. رجوع به مروج الذهب مسعودی، و حجاج بن یوسف در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
فاءره. فار. یک موش. رجوع به فأر و فأره شود
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
تأنیث داعر. نخله داعره، خرمابنی که گشن نپذیرد. ج، مداعر، مداعیر. (منتهی الارب) ، خبیثهٌ داعره، زن پلید تباهکار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جاعره
تصویر جاعره
پیخال، کون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارعه
تصویر فارعه
مونث فارع و زبر کوه، روی رود بار، بالای را
فرهنگ لغت هوشیار
مونث فاعل جنباننده، برانگیزنده آغازنده مونث فاعل، یکی از قوای محرکه است و آن قوت محرکه عضلات است بطرف فعل. یا علت فاعله. یکی از علل چهار گانه و آن را علت محرکه نیز نامند. یا قوه فاعله. قوه ایست که اعصاب و عضلات را آماده بتحریک می سازد بقبض و بسط (کشیدن و رها کردن)، اراده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاعیه
تصویر فاعیه
سخن چین زن، شکوفه برناک (حنا)، بیخ نیلوفر هندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاغره
تصویر فاغره
کبابه شکافته از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاقره
تصویر فاقره
پتیار سختی گژند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاجره
تصویر فاجره
بد کار، جهمرز زن مونث فاجر
فرهنگ لغت هوشیار
گرانمایه نیکو فاغره: پارسی تازی گشته فاخره کبابه شکافته (گویش شیرازی) گونه ای دانه گیاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاره
تصویر فاره
یک موش، مشکدان واحد فار یک موش، جمع فارات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فادره
تصویر فادره
ستیغ سنگ سر کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاعره
تصویر شاعره
زن شاعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاجره
تصویر فاجره
((ج رِ))
مؤنث فاجر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاعره
تصویر شاعره
((عِ رَ یا رِ))
زنی که شعر گوید
فرهنگ فارسی معین