جدول جو
جدول جو

معنی فابجان - جستجوی لغت در جدول جو

فابجان
(بِ)
یاقوت از گفتۀ ابوسعد آرد: قریه ای از قرای اصفهان است، و دانسته نشد که همان فابزان است یا قریه ای دیگر. (معجم البلدان). رجوع به فابزان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهجان
تصویر شاهجان
(دخترانه)
عنوان مرو که از شهرهای قدیم خراسان بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
پنجره یا روزنی که برای روشنایی یا تابش آفتاب در دیوار اتاق بسازند، گلخن حمام، کوره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسنجان
تصویر فسنجان
خورشی که از گوشت یا مرغ، مغز گردو، رب انار و گاهی شکر تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
ملا محسن، محمد بن مرتضی بن شاه محمود، ملقب به محسن. از بزرگترین علمای امامیۀ قرن یازدهم هجری معاصر شاه عباس ثانی است که در فقه و حدیث و تفسیر و فلسفه صاحب نظر و دارای تألیفات گرانبهایی میباشد. وی از پیشروان روش جمع بین اصول شریعت و طریقت و حکمت بود. در مقدمۀ محجه البیضاء آمده است که ملا محسن فیض در چهار میدان گوی سبقت از همگنان ربوده است. وی با بسط مبانی فلسفی و تطبیق آن با مبانی شرعی از سایر دانشمندان ممتاز گردیده است، و در کثرت و تنوع تألیف سرآمد دانشمندان به شمار میرود. در کتاب زهرالربیع آمده: استاد محقق ملا محمد فیض کاشانی صاحب وافی و غیره و مؤلف نزدیک به دویست کتاب و رساله، در قم پرورش یافت و چون شنید که سید ماجد بحرانی به شیراز رحل اقامت افکنده به آن شهر عزیمت کرد و علوم عقلی را از استاد بزرگ آخوند ملا صدرالدین شیرازی فراگرفت و به دامادی او مفتخر گردید. ملا محسن خود سه فهرست برای معرفی تألیفات خود نگاشته و به طوری که از آن فهرستها به دست می آید وی بیش از هشتاد تألیف از خود به جا گذاشته که اغلب آنها مکرر به چاپ رسیده است. از تألیفات اوست: 1- کتاب الوافی. 2- تفسیر الصافی. 3- تفسیر الاصفی. 4- علم الیقین. 5- عین الیقین. 6- الافق المبین. 7- الامالی. 8- تشریح العالم. 9- الجبر و الاختیار. 10- جلاء العیون. 11- حاشیه بر رواشح سماویّۀ میرداماد. 12- فهرست مصنفات خود، که اسامی تمامی آنها و موضوع و شمارۀ ابیات و تاریخ تألیف و بعض مزایای دیگر هر یک را مشروحاً حاوی است. 13- المحجه البیضاء فی احیاء الاحیاء. 14- مشواق، در تعبیر وتفسیر اصطلاحات شعراء و عرفاء. 15- معتصم الشیعه، درفقه. 16- مفاتیح الشرایع، در فقه. از اشعار اوست:
من این زهد ریایی را نمیدانم نمیدانم
رسوم پارسایی را نمیدانم نمیدانم
یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم
دوتایی و سه تایی را نمیدانم نمیدانم
بغیر مهر مهرویان که تابد بر دل و بر جان
طریق روشنایی را نمیدانم نمیدانم
من ار نیکم وگر بد ’فیض’ گو مردم ندانندم
زبان خودستایی را نمیدانم نمیدانم.
#
سالک راه حق بیا نور هدی ز ما طلب
نور بصیرت از در عترت مصطفی طلب
هست سفینۀ نجات عترت و ناخدا خدا
دست در این سفینه زن دامن ناخدا طلب.
#
آنکه مست جانان نیست عارف ار بود عام است
هرکه نیستش ذوقی شعله گر بود خام است
هرزه گردد اسکندر درمیان تاریکی
آب زندگی باده ست چشمۀ خضر جام است.
#
با من بودی منت نمیدانستم
یا من بودی منت نمیدانستم
رفتم چومن از میان تو گشتی پیدا
تا من بودی منت نمیدانستم.
وی به سال 1091 ه. ق. در کاشان وفات یافت و در قبرستان آن شهر مقبرۀ او مشهور و محل رفت وآمد و نذورات است. رجوع به زهرالربیع و قصص العلماء وروضات الجنات و الذریعه و مقدمۀ محجه البیضاء و انجم فروزان شود
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر در 24هزارگزی جنوب خاوری مشکین شهر و 10هزارگزی شوسۀ مشکین شهر به اردبیل، جلگه، معتدل، سکنۀ آن 121 تن و آب آن از چشمه (کوه سبلان)، محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
لقب اسب باشد: مر اسب را پارسیان بادجان خوانده اند و رومیان آنرا بادپای و هندوان تخت پران و تازیان براق زمین، (نوروزنامه)، رجوع به بادپای و بادپیکر شود
لغت نامه دهخدا
باجگیر، باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است، کالرصد الذی علی طریق القافله، بمانند باجبان که بسر راه باشد، (فتوح البلدان ص 411 س 11) : مرصاد و مرصد جای رصد باشد که باجبان بایستد، (فتوح البلدان ص 257 س 13)، باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ناحیه ای است میان سرخس و ابیورد و موضعی است. (منتهی الارب). ناحیه و شهری است در خراسان که دارای قرای چند است بین سرخس و ابیورد و ازقرای آن میهنه است که شهری بزرگ بوده و اکنون غالب آن خراب شده. (معجم البلدان). رجوع به خاوران شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
جمع فارسی حاجب.
این کلمه در تاریخ بیهقی بسیار آمده است: ’خواجه و حاجبان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت برسیدند ببغداد... حاجبان او را به پیش تخت بردند وبنشاندند و باز پس آمدند... حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده... بامدادان در صفۀ بزرگ بار داد و حاجبان برسم میرفتند پیش... و آنچه میانه بود سپاه سالار غازی و حاجبان را بخشید... غلامان را بوثاق آوردند... و سلطان ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره تر بود به وثاق فرستاد و آنچه نبایست بحاجبان و سرائیان بخشید... پس امیر سعید و امیر مودود بنشستند و بنوبت حاجبان و ندیمان با ایشان بخوان... بار بگسست خواجۀ بزرگ را باز گرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلکاتکین و بکتغدی... و دیگر روز که بارداد با دستار سپید و قبای سپید بود و همه اولیا وحشم و حاجبان با سپید آمدند... علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش... حاجبان نیز باز گشتند قاید بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند... خواجه علی و حاجبان سوی بلخ فرستاد... حاجبان و مرتبه داران پیش ایشان...’. ’بشربن مهدی و بزمش که حاجبان وی بودند پیش پسر بگذاشت...’ (ترجمه تاریخ یمینی).
شد بجای حاجبان در پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
یکی از دههای خوزستان که تا نوبنجان چهار فرسنگ است. (نزهه القلوب ج 3 ص 189)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی 23 هزار گزی جنوب باختری خوی و 5 هزار و پانصد گزی جنوب راه ارابه رو خوی به قطور، دره کوهستانی، معتدل، مالاریائی. جمعیت آن 140تن و آب از چشمه. محصول آن غلات، زردآلو و شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
ازدیه های وادی الحق. (تاریخ قم ص 139)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام ناحیه ای از توابع ارونق تبریز به آذربایجان. (نزهه القلوب مقالۀ سوم چ اروپا ص 79). اما صحیح کلمه وایقان است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ذیل وایقان شود
لغت نامه دهخدا
طاقچۀبزرگی را گویند نزدیک بسقف خانه که هر دو طرف گشوده باشد گاهی طرف بیرون آنرا پنجره و طرف درون را پارچۀ نقاشی کرده و جام و شیشۀ الوان کنند و گاهی خالی گذارند و گاهی هر دو طرف آنرا پنجره کنند، (برهان)، خانه ای که طاقچۀ بزرگ آن نزدیک به سقف از هر دو طرف گشوده باشد، در برهان گفته ولی در فرهنگها نیافتم و نوشته اند تاوانه یعنی خانه تابستانی:
فلان تاوانه را گو در گشاده ست،
(ویس و رامین از آنندراج و انجمن آرا)،
روزنی که در عمارت و برای آمدن روشنی آفتاب گذارند، (غیاث)، جلی، تابدان که در سقف سازند، (منتهی الارب)، کوّه، روزن خانه، (منتهی الارب)، خبط، روشنی که از تابدان بخانه درآید، (منتهی الارب)، گلخن حمام و کورۀ مسگری و آهنگری و امثال آنرا نیز گفته اند، (برهان)، آن قسمت حمام که در آن نشینند و خود را شویند و شوخ باز گیرند، طلق، سنگی است براق ... و گاهی آنرا در تابدانهای حمام بجای آبگینه بکار برند، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام شهری و دربندی است از ولایت شروان و بمعنی ولایتی از شروان. (برهان). شابران و شروان نام دربند است. حکیم خاقانی گوید:
تا نه بس دیر از کمال عدل شاه
مصر و ری در شابران بینی بهم.
در بعض فرهنگها شابران نام ولایت ودر بعض فرهنگها نام شهر است و آن را شاوران نیز گویند. حکیم خاقانی گوید:
هیبت او مالک آیین و زبانی خاصیت
دوزخ از دربند و ویل از شابران انگیخته.
(شعوری ج 2 ص 130).
نام دربند شیروان باشد. حکیم خاقانی فرماید:
شمشیرش از آسمان مدد یافت
فتح در بند شابران را.
(جهانگیری).
نام شهری که آن را شاوران نیز گویند. (غیاث). نام ولایتی از شیروان. (انجمن آرا). و یاقوت آرد: از اعمال اران است که انوشیروان آن را بنا نهاد و گفته اند از اعمال دربند یا باب الابواب است. میان آن و شهر شروان در حدود بیست فرسنگ راه است. (معجم البلدان). انوشیروان عادل ساخت هوایش گرم است و آبش ناگوارنده، حاصلش غله و دیگر حبوبات نیکو باشد. (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 92). شهری است به ارمینیه. (فهرست نخبه الدهر دمشقی چ لایپزیک). و رجوع به متن نخبهالدهر ص 189 شود. مقدسی و دیگر مؤلفان قدیم دو شهر دیگر را در ایالت شروان نام برده اند که محل آنها معین نشده است: یکی شابران که اکثراهالی آن عیسوی بوده اند و چنانکه نقل شده در بیست فرسخی دربند جای داشته است و دیگر شروان که در جلگه ای واقع و دارای مسجدی در بازار بوده و از جادۀ در بندسه روز راه تا شماخی کرسی ایالت شیروان فاصله داشته است. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 193).
گر شابران بهشت ارم شد بعهد او
شروان بفرش از حرم امسال درگذشت.
خاقانی.
و رجوع به شاوران و جامع التواریخ رشیدی و حبیب السیر چ تهران ج 4 ص 502 و از سعدی تا جامی تألیف ادوارد براون ترجمه علی اصغر حکمت ص 101 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طبران. یکی از دو شهر باستانی طوس. طابران و نوقان، که مجموعاً طوس نامیده میشدند. (مراصد الاطلاع نقل به معنی) ، یاقوت در معجم البلدان به نقل از بلاد ری گوید: خراسان چهار قسمت بوده، ربع اول ایرانشهر که عبارت بود از نیشابور، قهستان، طبسان، هرات، بوشنج، بادغیس و طوس که نام آن طابران است. (معجم البلدان). و این شهر مولد شاعر شهیر فردوسی طوسی علیه الرحمه است از قریۀ باژ. رجوع به چهار مقاله چ قزوینی چ بریل ص 47 شود: و چون نتواند بر آن راه رفتن اگر براه هرات و سرخس رود ممکن باشد او را گرفتن. پس بر این عزم سوی طابران طوس رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 616). و سبج (شبه) نیکومعدنش در طابران طوس است. (الجماهر بیرونی ص 199)
یکی از نقاط قلمرو ابوخزیمه بوده است. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر، واقع در بیست و پنج هزارگزی خاور سرباز، کنار راه مالرو سرباز به زابل هوای آن گرم و دارای 50 تن سکنه است، آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن خرما، غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد، 24 هزارگزی باختر نورآباد و 20هزارگزی جنوب باختری راه شوسه خرم آباد به هرسین کرمانشاه، جلگه، سردسیر مالاریائی، سکنۀ آن 240 تن، شیعه، لکی، آب آن از چشمه پهن و محصول آن غلات، تریاک، لبنیات و شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان، سیاه چادربافی و طناب بافی است، راه اتومبیل رو دارد، ساکنین از طایفۀ علی عبدالی هستند در ساختمان و چادر زندگی می کنند برای تعلیف احشام به الواری گرم سیری ییلاق و قشلاق میکنند، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
کوهی است بکرمان و شهرکهای کفتر و دهک بر این کوه است، (حدود العالم) : امیر جلال الدین سالار بلند که در کوه بارجان بودعصیان نموده بود، (المضاف الی بدایع الازمان ص 49)
از قرای خانلنجان از اعمال اصفهانست، (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 155) (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پوآنت دوغاله، رجوع به گال شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی جزء دهستان کلخوران بخش مرکزی شهرستان اردبیل در 5هزارگزی شمال اردبیل، 3هزارگزی شوسۀ اردبیل - آستارا. جلگه، معتدل، دارای 87 تن سکنه. آب آن از رود خانه بالخلو و چشمه. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نام جایی است. بعضی آن را قریه ای و بعض دیگر شهرکی دانسته اند. ابوبکر محمد بن ابراهیم بن صالح عقیلی اصفهانی فابزانی به آنجا منسوب است. (معجم البلدان). ظاهراً بخاطر این انتساب آن را قریه ای از قرای اصفهان شمرده اند. و بهرحال امروز جایی به این اسم در حوالی اصفهان نیست
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
نام گیاهی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قدرت یافتن. (از منتهی الارب) ، سپس ماندن. درنگ کردن. (از منتهی الارب). استئخار. (از اقرب الموارد) ، سست شدن کار تا آنجا که پراکنده شوند، رفتن در زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تصرف کردن در کار خویش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
خمیر خاسته. (آنندراج). عجین انبجان و انبخان با خاءمعجمه خمیر خاسته و لا نظیر لها سوی یوم ارونان. (از منتهی الارب). خمیر خاسته و برآمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به انبجانی شود
لغت نامه دهخدا
نام دهی از دههای بهرستاق لاریجان در مازندران، (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 154)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور که در 15 هزارگزی شمال باختر فدیشه در جلگه واقع است، ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و 89 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
قریه ای است از اصفهان و این غیر از بارجان است، و حافظ بن النجار در معجم خویش این دو را یکی شمرده است و چنین نیست. (از معجم البلدان) (از مرآت البلدان ج 1 ص 162)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
از قریه های اصفهان. (معجم البلدان). اکنون دهی بدین نام در گرد اصفهان نیست
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان خامنه بخش شبستر شهرستان تبریز، دارای 1411 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آن غلات، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قانجان
تصویر قانجان
سنبه
فرهنگ لغت هوشیار
خورشی که از گوشت ماکیان اردک مرغابی یا گوسفند با مغز گردو و روغن و رب تهیه کنند و آن انواع دارد
فرهنگ لغت هوشیار
طاقچه بزرگی نزدیک بسقف خانه که هر دو طرف گشوده باشدگاهی طرف بیرون آنرا پنجره گذاشته و طرف درون آنرا نقاشی کرده و جام و شیشه الوان کنند و گاهی خالی گذارند و گاه هر دو طرف را شیشه کنند، روزنی که برای ورود روشنی آفتاب در عمارت گذارند، قسمی از حمام که در آن نشینند و خود را شویند و چرک خود را باز گیرند، گلخن حمام، کوره مسگری و آهنگری
فرهنگ لغت هوشیار
مونث سابع جمع سابعات، شش یک عشر سادسه 60، 1 سادسه و هر سابعه به 60 ثامنه تقسیم میشود جمع سوابع
فرهنگ لغت هوشیار
((فِ س))
خورشی که از گوشت پرنده یا گوسفند با مغز گردو و روغن و رب انار تهیه کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابدان
تصویر تابدان
گلخن حمام، کوره آهنگری و مسگری، پنجره یا دریچه ای که برای استفاده از روشنایی آفتاب در دیوار تعبیه کنند
فرهنگ فارسی معین