جدول جو
جدول جو

معنی غیمانی - جستجوی لغت در جدول جو

غیمانی
(غَ)
منسوب به غیمان که حمیر بود و به غیمانیان، آل ذی غیمان نیز میگفتند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2). رجوع به غیمان (ذو...) شود
لغت نامه دهخدا
غیمانی
(غَ)
محمد بن احمد بن سلیمان غیمانی. قاضی صنعاء بود. همدانی در ’الاکلیل’ از او روایت کرده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یمانی
تصویر یمانی
ساخته شده در یمن مثلاً تیغ یمانی
برآمده از سوی یمن مثلاً برق یمانی
کنایه از جنوبی
کنایه از نوعی شمشیر
از مردم یمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیمانی
تصویر پیمانی
کارمندی که استخدام او با قرارداد باشد، قراردادی
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
عمر بن محمد بن عبدالحکم، مکنی به ابوحفص. از زهاد متصوفه و از اوست:کتاب قیام اللیل و التهجد. (از فهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
منسوب به یمن. (ناظم الاطباء). منسوب به یمن که نام ملکی است معروف و الف در لفظ یمانی عوض از یای مشدد است، پس یمانی به تشدید یاء گفته نشود مگر در هنگام جمع بستن. (از آنندراج) :
شعری به سیاقت یمانی
بی شعر به آستین فشانی.
نظامی.
- باد یمانی، بادی که ازجانب یمن وزد:
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست.
حافظ.
و رجوع به ترکیب باد یمن در ذیل یمن شود.
- برد یمانی، پارچۀ کتانی که در یمن می بافتند:
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن.
فردوسی.
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر.
نظامی.
برآری دست از آن برد یمانی
نمایی دستبرد آن گه که دانی.
نظامی.
گفت گوگرد پارسی خواهم به چین بردن... و آبگینۀ حلبی به یمن و برد یمانی به فارس. (گلستان).
- برق یمانی، برق یمان. برق که از جانب یمن جهد:
دور جوانی گذشت موی سیه شد سپید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار.
سعدی.
ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست.
سعدی.
و رجوع به ترکیب ’برق یمان’ در ذیل یمان شود.
- تیر یمانی، تیر منسوب به یمن. تیر ساخت یمن:
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان.
عنصری.
- تیغ یمانی، یمانی تیغ. شمشیر تیزو آبدار ساخت یمن:
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز وشب، تیغ یمانی در یمین.
فرخی.
- جزع یمانی، مهرۀ یمانی. مهرۀ سلیمانی. سنگی است سیاه و سفید و خالدار. (یادداشت مؤلف) :
خطخط که کرد جزع یمانی را
بوی از کجاست عنبر سارا را.
ناصرخسرو.
همه کوه و دشت است لعل بدخشی
همه باغ و راغ است جزع یمانی.
فریدون بن عکاشه.
- ستارۀیمانی، سهیل. (یادداشت مؤلف) :
ولدالزناست حاسد منم آنکه طالع من
ولدالزّناکش آمد چو ستارۀ یمانی.
نظامی.
می خواند نشید مهربانی
بر شوق ستارۀ یمانی.
نظامی.
- سهیل یمانی، سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند او را. (مهذب الاسماء) :
سهی سروم از ناله چون نال گشته
سهی مانده از غم سهیل یمانی.
محمد عبده.
و رجوع به سهیل شود.
- شعرای یمانی،کوکبی است روشن از قدر اول در صورت فلکی کلب اکبر، و آن را شعرای عبور نیز نامند. (از جهان دانش). و رجوع به مدخل شعرای یمانی شود.
- عقیق یمانی، عقیق که در یمن به دست می آید:
چند از او سرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان.
رودکی.
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی.
فرخی.
- لعل یمانی، لعلی که از یمن می آورده اند.
- ، کنایه از لب لعل گون معشوق است:
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان.
حافظ.
- یمانی اصل، که اصل از یمن دارد. که در اصل از مردم یمن است:
یگان یگان حبشی چهرۀ یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر.
خاقانی.
- یمانی تیغ (تیغ یمانی) ، شمشیر منسوب به یمن. (از ناظم الاطباء). شمشیر آبدار و برانی که قدیم در یمن می ساختند:
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم.
خاقانی.
یمانی یکی تیغ زهرآب جوش
حمایل فروهشته از طرف دوش.
نظامی.
- یمانی رخ، که رخساری زیبا چون مردم یمن دارد:
حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است
که چو ترکانش تتق رومی و خضرا بینند.
خاقانی.
، اهل یمن. از مردم یمن. (یادداشت مؤلف) : ابه اذان ایمان آورد و یمانیان همچنین. (مجمل التواریخ والقصص)
لغت نامه دهخدا
(یَ نی ی)
منسوب به یمن. (منتهی الارب). یمانیه. منسوب به یمن. گویند: رجل یمانی. (از ناظم الاطباء).
- سیف یمانی، شمشیر یمانی. (مهذب الاسماء). و رجوع به یمن شود.
، نوعی شمشیر. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
(غَیْ یا)
ثابت بن صهیب بن کرزبن عبدمناه بن عمرو بن غیان بن ثعلبه بن طریف بن خزرج بن ساعده. وی از بنی غیان بود و در جنگ احد شهید شد. (ازانساب سمعانی و اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185)
لغت نامه دهخدا
(غَیْ یا)
منسوب به غیّان، بطنی از جهینه. (از انساب سمعانی). رجوع به غیّان شود، منسوب به غیّان، بطنی از خزرج. رجوع به غیّان شود، منسوب به غیّان، بطنی از خطمه. رجوع به غیّان شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ذو غیمان، یکی از اذواء حمیر (امرا و پادشاهان حمیر که القاب ایشان به ’ذو’ آغاز میشد) و او ابن خنیس بن کربال بن هانی بن اصبح بن زید بن قیس بن صیفی بن زرعه بن سبا الاصغر بود. ابرهه بن صباح و محمد بن نضر بن تریم از ذوغیمان (یا آل ذی غیمان) هستند. (از تاج العروس)
ابن جبیل (یا خثیل) جد است مر امام مالک را. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: غیمان بن خثیل و بقولی جبیل به جیم، پسر عمرو بن حارث جد امام مالک بن انس بن ابی عامر بن عمرو بن حارث بن غیمان، مکنی به ابوعبدالله و ملقب به ذواصبح و فقیه مدینه بود - انتهی
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قصری در یمن که نام آن قلاب بود و قبور بزرگان حمیر در آنجاست. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
تشنه. (مهذب الاسماء). تشنه و تفسان درون. (منتهی الارب) (آنندراج). تشنه و درون تفسیده. (ناظم الاطباء). آنکه تشنه و اندرون وی گرم است. مؤنث آن غیمی ̍. (از اقرب الموارد). رجوع به غیمی ̍ و غیم شود
لغت نامه دهخدا
(پُ پُ)
نام ناحیۀ قدیمی اورنی به فرانسه. رود آلیه آن را مشروب میسازد
لغت نامه دهخدا
(غَ)
محمد بن ابراهیم بن غیلان بن عبدالله بن غیلان بزار غیلانی، مکنی به ابوطالب. از ابوبکر شافعی و ابواسحاق مزکی حدیث شنید و ابوبکر خطیب و گروهی که آخرین آنان ابوالقاسم هبهالدین محمد بن حصین کاتب بود از او روایت دارند وی راستگو و نیکوکار بود. در محرم سال 347هجری قمری به دنیا آمد و در شوال سال 404 هجری قمری در بغداد وفات یافت. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2)
هارون بن عمران بن راشدبن شهاب بن عمرو الایادی غیلانی. از بنی غیلان بود. پیش رسول خدا آمد و او را حنیف نیز میگفتند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2)
سلیمان بن عبیدالله غیلانی، مکنی به ابوایوب. از ابوعامر عقدی روایت دارد، و مسلم بن حجاج قشیری از او روایت کند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب به غیلان. نام بعضی از اجداد عرب است. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2)
لغت نامه دهخدا
محمد بن احمد بن موسی بن عیسی غیزانی. محدث است، از ابوسعید یحیی بن منصور زاهد حدیث شنید و قاضی ابومظفر منصور بن اسماعیل حنفی از او روایت دارد. و بقول ’عرابه’ به سال 395 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(غَ نی ی)
منسوب به غیسان. خوبروی خوش قامت گویی سرو سهی است در حسن قامت. (منتهی الارب) (آنندراج). زیبارویی که در خوشی قامت بسان شاخۀ درخت باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به بیمان که از قراء مرو است پهلوی خوجان، (از انساب سمعانی)، رجوع به بیمان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیمعنی
تصویر بیمعنی
بی آرش کلپتره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسمانی
تصویر آسمانی
سماوی، فلکی، سپهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرانی
تصویر دیرانی
دیر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
منسوب بدیوان درباری و دربار پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیگمانی
تصویر بیگمانی
بی شکی بدون ظن بودن سوء ظن نداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیماری
تصویر بیماری
ناتندرستی ناخوشی مرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیطانی
تصویر غیطانی
باغدار بوستاندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیمانی
تصویر پیمانی
قرار دادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیسانی
تصویر غیسانی
پارسی تازی گشته کاشانی کاشی خوبروی خوش اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمانی
تصویر یمانی
اهل یمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحمانی
تصویر رحمانی
مینوی خدایی منسوب به رحمان خدایی ربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیمانی
تصویر پیمانی
((پِ))
کارمندی که استخدام رسمی نباشد، قراردادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیوانی
تصویر حیوانی
جانوری، ددوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرمانی
تصویر آرمانی
ایده آل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
هندسی
فرهنگ واژه فارسی سره
قراردادی
متضاد: رسمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی در حوزه ی شهرستان گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی