جدول جو
جدول جو

معنی غیسانی - جستجوی لغت در جدول جو

غیسانی
(غَ نی ی)
منسوب به غیسان. خوبروی خوش قامت گویی سرو سهی است در حسن قامت. (منتهی الارب) (آنندراج). زیبارویی که در خوشی قامت بسان شاخۀ درخت باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
غیسانی
پارسی تازی گشته کاشانی کاشی خوبروی خوش اندام
تصویری از غیسانی
تصویر غیسانی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

منسوب است به ریسان که انتساب اجدادی است، (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب به غیلان. نام بعضی از اجداد عرب است. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2)
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سا)
ابراهیم بن هشام بن یحیی بن یحیی غسانی، دمشقی حفید یحیی بن یحیی، از اهل دمشق بود. او از پدرش و سعید بن عبدالعزیز و عبدالصمد بن عیاض اسکندرانی روایت کرد. (از انساب سمعانی ورق 409 الف)
مرفده بن قضاعه. او از اهل شام بود، و از اوزاعی و سعید بن عبدالعزیز روایت کند، و هشام و ابن عمار از وی روایت کنند. (از انساب سمعانی ورق 357ب)
مملوک، مکنی به ابومحمد، شاعری مقل است. (فهرست ابن الندیم)
احمد بن علی بن ابراهیم بن غسانی، مکنی به ابوالحسین. رجوع به ابن زبیر ابوالحسین و به قاموس الاعلام شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
منسوب به نیسان است.
- ابر نیسانی، باران نیسانی. ابر و بارانی که در ماه نیسان پدیدآید و ببارد. باران بهاری که دشت و باغ را طراوت و سرسبزی دهد. رجوع به نیسان شود:
ز اشک ابرنیسانی به دیبا شاخ شد معلم
ز بوی باد آذاری به عنبر شاخ شد معجون.
رودکی.
ابری آمد چو ابر نیسانی
کرد بر سبزه ها درافشانی.
نظامی.
سبزپوشی چو فصل نیسانی
سرخ روئی چو صبح نورانی.
نظامی.
جز یک ابر تو کابر نیسانی است
آن دگر ابرها زمستانی است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
قسمی از برد. (یادداشت مؤلف). گویا نوعی پارچه بوده است که در میسان از بلاد مصر می بافته اند: از وی (از روم جامۀ دیبا و سندس و میسانی و طنفسه و جوراب وشلوار بندهای با قیمت بسیار خیزد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب است به کیسان که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
جوانی. (منتهی الارب) ، غیسان الشباب، تیزی جوانی و اول و تازگی آن. وغیسات الشباب کذلک. (منتهی الارب). غیسان الشباب و غیساته، اول جوانی و تیزی و تازگی آن. (از اقرب الموارد) گل جوانی. (ناظم الاطباء) ، لیس من غیسانه، یعنی از جنس و صفت آن نیست. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس). از نوع و قسم آن نیست. (تاج العروس) ، ما انت من غیسانه، یعنی از مردان آن نیستی. (منتهی الارب ذیل غسن) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
محمد بن ابراهیم بن غیلان بن عبدالله بن غیلان بزار غیلانی، مکنی به ابوطالب. از ابوبکر شافعی و ابواسحاق مزکی حدیث شنید و ابوبکر خطیب و گروهی که آخرین آنان ابوالقاسم هبهالدین محمد بن حصین کاتب بود از او روایت دارند وی راستگو و نیکوکار بود. در محرم سال 347هجری قمری به دنیا آمد و در شوال سال 404 هجری قمری در بغداد وفات یافت. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2)
هارون بن عمران بن راشدبن شهاب بن عمرو الایادی غیلانی. از بنی غیلان بود. پیش رسول خدا آمد و او را حنیف نیز میگفتند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2)
سلیمان بن عبیدالله غیلانی، مکنی به ابوایوب. از ابوعامر عقدی روایت دارد، و مسلم بن حجاج قشیری از او روایت کند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
محمد بن احمد بن سلیمان غیمانی. قاضی صنعاء بود. همدانی در ’الاکلیل’ از او روایت کرده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَسْسا)
طاهر. او در زمان طفولیت شاپور بر ایران لشکر کشید و تیسفون تختگاه ساسانیان را غارت کرد و شاپور چون به حد مردی رسید به جنگ وی رفت و او را بگرفت و بکشت. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 107 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب به غیمان که حمیر بود و به غیمانیان، آل ذی غیمان نیز میگفتند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2). رجوع به غیمان (ذو...) شود
لغت نامه دهخدا
محمد بن احمد بن موسی بن عیسی غیزانی. محدث است، از ابوسعید یحیی بن منصور زاهد حدیث شنید و قاضی ابومظفر منصور بن اسماعیل حنفی از او روایت دارد. و بقول ’عرابه’ به سال 395 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
زن نرم و نازک خوش عیش. (منتهی الارب). ناعمه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نسبتی است به بیسان. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(غَیْ یا)
منسوب به غیّان، بطنی از جهینه. (از انساب سمعانی). رجوع به غیّان شود، منسوب به غیّان، بطنی از خزرج. رجوع به غیّان شود، منسوب به غیّان، بطنی از خطمه. رجوع به غیّان شود
لغت نامه دهخدا
(غَیْ یا)
ثابت بن صهیب بن کرزبن عبدمناه بن عمرو بن غیان بن ثعلبه بن طریف بن خزرج بن ساعده. وی از بنی غیان بود و در جنگ احد شهید شد. (ازانساب سمعانی و اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جیلانی
تصویر جیلانی
پارسی تازی گشته گیلانی گردناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انسانی
تصویر انسانی
آدمی مردمیک منسوب به انسان: عالم انسانی
فرهنگ لغت هوشیار
ناز بویا گونه ای باده سبز و تنک، آمیزه تنباکو و بویه ها منسوب به ریحان، شراب صاف شده باده مصفی، یکی از اقسام خطوط اسلامی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به ایران. هر چیز که وابسته به ایران باشد، اهل ایران از مردم ایران تابع ایران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیرانی
تصویر حیرانی
کاتورگی سترتکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیوانی
تصویر حیوانی
جانوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساسانی
تصویر ساسانی
منسوب به ساسان از خانواده ساسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیسان
تصویر غیسان
اول جوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرانی
تصویر دیرانی
دیر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
منسوب بدیوان درباری و دربار پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
زیبا خوشگل نیک روی منسوب به غسان. یا پادشاهان (ملوک) غسانی. غسانیان
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به نیسان. یا ابر نیسانی. ابری که در ماه نیسان پدید آید: ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی چه حیلت کرد کز بپرده مدام آورد مستان را (دیوان کبیر 45: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به میسان، اهل میسان دست میسانی، نوعی پارچه که درمیسان بافته میشد: (چنانک بیکی شهرادیم پیرایند و بیکی شهر دیبا بافند... وبیکی شهرمیسانی بافند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیطانی
تصویر غیطانی
باغدار بوستاندار
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به سیستان از مردم سیستان اهل سیستان سگزی، زبان و لهجه مردم سیستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
هندسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حیوانی
تصویر حیوانی
جانوری، ددوش
فرهنگ واژه فارسی سره