جمع واژۀ غامض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زمینهای هموار. زمینهای پست نرم و زمینهای مغاک. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). رجوع به غامض شود، شتربچگان. یکی آن غامض است. (از تاج العروس) ، جمع واژۀ غامضه. (اقرب الموارد). رجوع به غامضه شود، پوشیدگیهای کلام و معانی باریک. (غیاث اللغات). رجوع به غامض و غامضه شود: زنان را با غوامض اسرار مردان چکار؟ (کلیله و دمنه)
جَمعِ واژۀ غامِض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زمینهای هموار. زمینهای پست نرم و زمینهای مغاک. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). رجوع به غامض شود، شتربچگان. یکی آن غامض است. (از تاج العروس) ، جَمعِ واژۀ غامضه. (اقرب الموارد). رجوع به غامضه شود، پوشیدگیهای کلام و معانی باریک. (غیاث اللغات). رجوع به غامض و غامضه شود: زنان را با غوامض اسرار مردان چکار؟ (کلیله و دمنه)
زمین پست نرم. زمین مغاک. ج، غوامض. (منتهی الارب). زمین هموار. (مهذب الاسماء) ، مرد سست حمله، سخن پوشیده و دور، خلاف واضح. (منتهی الارب) : کلام غامض، سخن پوشیده و دور. سخن باریک معنی. (صراح). گفتار مشکل، دشوار، سخت، عسیر، دشخوار. کلام دور از فهم، پیچیده، آنچه دریافته نشود. معقد. باتعقید. مسئلۀ غامض، دشوار، تاریک. یقال مسئله غامضه لاتعرف. (مهذب الاسماء). ج، غوامض. و در فارسی کلمه غامض با کردن و شدن صرف شود: و اگر شاعر باشی جهد کن تا سخن تو سهل و ممتنع باشد و پرهیزاز سخن غامض و چیزی که تو دانی و دیگران را بشرح آن حاجت باشد مگوی که شعر از بهر مردمان گویند نه از بهر خویش. (قابوسنامه) ، مرد گمنام و بیقدر خوار، گوهر مرد و حسب وی که مشهور نباشد، پابرنجن پرکننده ساق را، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب)
زمین پست نرم. زمین مغاک. ج، غوامض. (منتهی الارب). زمین هموار. (مهذب الاسماء) ، مرد سست حمله، سخن پوشیده و دور، خلاف واضح. (منتهی الارب) : کلام غامض، سخن پوشیده و دور. سخن باریک معنی. (صراح). گفتار مشکل، دشوار، سخت، عسیر، دشخوار. کلام دور از فهم، پیچیده، آنچه دریافته نشود. معقد. باتعقید. مسئلۀ غامض، دشوار، تاریک. یقال مسئله غامضه لاتعرف. (مهذب الاسماء). ج، غوامض. و در فارسی کلمه غامض با کردن و شدن صرف شود: و اگر شاعر باشی جهد کن تا سخن تو سهل و ممتنع باشد و پرهیزاز سخن غامض و چیزی که تو دانی و دیگران را بشرح آن حاجت باشد مگوی که شعر از بهر مردمان گویند نه از بهر خویش. (قابوسنامه) ، مرد گمنام و بیقدر خوار، گوهر مرد و حسب وی که مشهور نباشد، پابرنجن پرکننده ساق را، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب)
موهای سرکه پیشانی و قفا را فروگیرند. (غیاث اللغات) (آنندراج). قیاساً میتوان آن را جمع غامّه دانست، ولی معنی مذکور صحیح به نظر نمیرسد. در اقرب الموارد آمده: غم الشخص غمماً، یعنی موی پیشانی او دراز شد و پیشانی و قفای وی تنگ گردید. صفت آن اغم و مؤنث آن غمّاء. جمع واژۀ غم ّ. گویند: هو اغم ّ الوجه و القفا - انتهی
موهای سرکه پیشانی و قفا را فروگیرند. (غیاث اللغات) (آنندراج). قیاساً میتوان آن را جمع غامّه دانست، ولی معنی مذکور صحیح به نظر نمیرسد. در اقرب الموارد آمده: غم الشخص غمماً، یعنی موی پیشانی او دراز شد و پیشانی و قفای وی تنگ گردید. صفت آن اغم و مؤنث آن غَمّاء. جَمعِ واژۀ غُم ّ. گویند: هو اغم ّ الوجه و القفا - انتهی