جدول جو
جدول جو

معنی غماضه - جستجوی لغت در جدول جو

غماضه
(دَ دَ غَ)
پست و مغاک گردیدن جای. (منتهی الارب) (آنندراج). هموار و پست شدن زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
غماضه
مغاکیدن مغاک گردیدن
تصویری از غماضه
تصویر غماضه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غمازه
تصویر غمازه
مؤنث واژۀ غماز، بسیار سخن چین، نمام، فاش کنندۀ راز، اشاره کننده با چشم و ابرو، غمزه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمامه
تصویر غمامه
رگه و ناخالصی در سنگ قیمتی
ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، سحاب، غین، غمام، غیم، میغ
فرهنگ فارسی عمید
(غِ / غَ)
خواب. نوم. (از اقرب الموارد). یقال: مااکتحلت غماضاً او غماضاً، یعنی چشم من یکدم نخفته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ)
ابر. ابر سفید. ج، غمام، غمائم. (منتهی الارب). واحد غمام. ابر سپید که همه جای آسمان بپوشد. سحابه، اسفنج. ج، غمامات. در الجماهر بیرونی ص 38 آمده: و منها (من عیوب الیاقوت) غمامه صدفیه بیضاء متصله به من جانب، و یسمی الاسین - انتهی. رجوع به غمام، غمامات و اسفنج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تند و تیز شدن. (اقرب الموارد) (المنجد) ، رمض النصل رماضهً، پیکان میان دو سنگ هموار نهاده کوفت تا تنگ و تیز گردید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
پست و مغاک گردیدن جای. (منتهی الارب) (آنندراج). پست بودن زمین. غماضه. (اقرب الموارد) ، دورمعنی و باریک گردیدن سخن. (منتهی الارب). پوشیدگی سخن و دور از فهم بودن آن
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَ)
عیب که بفارسی آهو است. یقال: ما فی الامر غمیضه، ای عیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). غمیزه، صاحب منتهی الارب بمعنی گمنامی و خواری نیز آورده است، این معنی در فرهنگهای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گول گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ناآزمودگی. (مهذب الاسماء). غموره. (اقرب الموارد). ناشیگری، بسیار گردیدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج). غموره. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ)
قبیله ای از بربر در مغرب اقصی که به دست موسی بن نصیر اسلام آوردند، سپس بخوارج پیوستند و از حامیم که در وقعۀ مصموده کشته شد پیروی کردند. قبایل بنوحامد، بنونال، اغساوی، بنووزروال و دیگران که تاکنون در بلاد ریف معروف به وده اند از این قبیله منشعب شده اند. (از اعلام المنجد). رجوع به غماره (قریه) شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
قریه ای است از قرای شمال آفریقا نزدیک شهر معروف سبته، واقع در ساحل جنوبی بحرالروم (مدیترانه) محاذی جبل طارق که برساحل شمالی تنگۀ معروف به همین اسم قرار دارد. (ازحواشی شدالازار ص 474). رجوع به غماره (قبیله) شود
لغت نامه دهخدا
(غَمْ ما زَ)
تأنیث غمّاز. رجوع به غمّاز شود، دختر نیکوپیکر نیکواعضا در هنگام غمز و اشاره. (منتهی الارب) (آنندراج). دختری نیکوغمزه. الجاریه الحسنه الغمز للاعضاء و هو عصرها بالید. (منتهی الارب) :
کز کرشمه غمزۀغمازه ای
بر دلم بنهاد داغ تازه ای.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(غُ زَ)
چشمه ای است مر بنی تمیم را یا چاهی است میان بصره و بحرین. (منتهی الارب).
- عین غمازه، چشمۀ معروفی است در سوده از تهامه، و بقولی چاه معروفی است بین بصره و بحرین. (از معجم البلدان). رجوع به عین غمازه شود
لغت نامه دهخدا
(غَمْ ما سَ)
مرغی است از مرغان آبی. ج، غمّاس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ)
اسبی است مر ابی داود ایادی را. یا پادشاهی از پادشاهان هند. (منتهی الارب). نام اسب ابوداود ایادی یا یکی از پادشاهان آل منذر. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غُ مَ)
غلاف سر نرۀ کودک. (منتهی الارب) (تاج العروس). غمامه. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(غِ مَ)
دهن بند ستور. (مهذب الاسماء). پتفوزبند شتر و جز آن، و آن خریطه مانندی است که چون بر پتفوز ستور بندندخوردن نتواند. ج، غمائم. (منتهی الارب) (آنندراج). خریطه ای است که به دهان شتر و جز آن بندند و او را از طعام بازمیدارد. (از اقرب الموارد) ، خرقه ای که بدان چشم و بینی ناقه را بندند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، غلاف سر نرۀ کودک. (منتهی الارب) (آنندراج). فلقهالصبی. (تاج العروس). غمامه. (منتهی الارب) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تازه شدن گوشت. (مصادر زوزنی) (ناظم الاطباء). در فرهنگهای عربی به این معنی غرض آمده است
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ)
تأنیث غامض. رجوع به غامض شود، دارٌغامضه، سرای که بر راه نافذ نباشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُمْ ما ضَ)
یکی حماض و آن گیاهی است. (منتهی الارب). رجوع به حماض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غماره
تصویر غماره
پر آبی، گول شدن خر شدن، تنبلی سستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمازه
تصویر غمازه
دختر یا زن زیبای غمزه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
پوزه بند، چشم بند ستور چشم بندک پاره ابر ابر سحاب، ابر سفید، جمع غمام غمائم، اسفنج، جمع غمامات
فرهنگ لغت هوشیار
خواری، کاستی، بر افتادن فرود افتادن از پایگاه، فرو داشتن آواز، فرو خواباندن چشم، تازه روی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غامضه
تصویر غامضه
پیچیده گنگ، خانه پرت (الدار الغامضه) مونث غامض: جملات غامضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماضه
تصویر رماضه
تند و تیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماض
تصویر غماض
خواب، یعنی چشم من یکدم نخفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمازه
تصویر غمازه
((غَ مّ زِ یا زَ))
مؤنث غماز، دختر نیکو پیکر در هنگام غمزه و اشاره
فرهنگ فارسی معین
ابر، سحاب، غیم، میغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد