دهی است از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار که در 24هزارگزی شمال لنگه در دامنۀ شمالی کوه بردغون قرار دارد. جلگه، گرمسیری و مرطوب است و57 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار که در 24هزارگزی شمال لنگه در دامنۀ شمالی کوه بردغون قرار دارد. جلگه، گرمسیری و مرطوب است و57 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دارای مادۀ محلول بسیار در مایع مثلاً چای غلیظ، شدید، پررنگ مثلاً آرایش غلیظ، کنایه از فشرده و انبوه مثلاً دود غلیظ، با شدت یا وضوح فراوان مثلاً لهجۀ غلیظ، فحش غلیظ، خشن و تندخو مثلاً مامور غلیظ
دارای مادۀ محلول بسیار در مایع مثلاً چای غلیظ، شدید، پررنگ مثلاً آرایش غلیظ، کنایه از فشرده و انبوه مثلاً دود غلیظ، با شدت یا وضوح فراوان مثلاً لهجۀ غلیظ، فحش غلیظ، خشن و تندخو مثلاً مامور غلیظ
گنده و سطبر. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). ستبر. (مهذب الاسماء) (آنندراج) (مجمل اللغه). ج، غلاظ. (المنجد) (مهذب الاسماء). مقابل رقیق و باریک. ذوالغلاظه. (از اقرب الموارد). ضد رقیق. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابل تنک. خشن. کلفت. ضد گشاده و شل. زفت. سفت: ستبرق، دیبایی غلیظ، یعنی ستبر: سه نوع دیگر است آن را امعاء غلاظ گویند، یعنی روده های سطبر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بهر دو ابهام آن را از هم بازکشند چندانکه غشاء رقیق بود بدرد، و اگر غشاء غلیظ بود به میانگاه آن بموضعی بشکافند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جوز ماثل، زهر است و همچند جوزیست و اندر میان او تخمهاست و بر وی خارهای غلیظ است. (ذخیرۀخوارزمشاهی). فیأمرهم أن ینقشوا علیها (علی النحاس) عتیق ملحوم بقلم غلیظ. (معالم القربه فی احکام الحسبه)، درشت. (منتهی الارب) (مجمل اللغه). مقابل نرم و سلس. (از اقرب الموارد). زبر. دفزک. ثوب غلیظ، جامۀ درشت. مقابل لطیف، سنگین و ناگوار. ثقیل. دیرگوارد. بطی ٔ الانهضام: گوشت گاو کوهی غلیظ باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و شراب... طعامهای غلیظ را بگوارد. (نوروزنامه)، تیره: غباری غلیظ، تیره گرد، شیری تیره یعنی غلیظ: درکتب طب چنین یافته میشود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون برحم پیوندد و به آب زن بیامیزد تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه)، بمعنی ناپاک نیز شهرت یافته است و یافته نشد. (غیاث اللغات) (آنندراج)، ستبر (در شیر و امثال آن). جائر. شیر ستبر. هر مایع که قوامش زیاد باشد، استوار (در سوگند) : قسم غلیظ، سوگند استوار و سخت، سخت. شدید و صعب: امر غلیظ، کاری سخت. عذاب غلیظ، عذابی سخت و دردناک. (از اقرب الموارد) : و من ورآئه عذاب ٌ غلیظ. (قرآن 17/14)، ماء غلیظ، آب تلخ. (از اقرب الموارد)، سخت و درشتخو. سنگدل. ستبرجگر. سخت خشم. (از کشف الاسرار ج 10 ص 153). آنکه سنگدل و درشتخو باشد: متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند. (گلستان سعدی)
گنده و سطبر. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). ستبر. (مهذب الاسماء) (آنندراج) (مجمل اللغه). ج، غِلاظ. (المنجد) (مهذب الاسماء). مقابل رقیق و باریک. ذوالغلاظه. (از اقرب الموارد). ضد رقیق. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابل تُنُک. خشن. کلفت. ضد گشاده و شُل. زفت. سفت: ستبرق، دیبایی غلیظ، یعنی ستبر: سه نوع دیگر است آن را امعاء غلاظ گویند، یعنی روده های سطبر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بهر دو ابهام آن را از هم بازکشند چندانکه غشاء رقیق بود بدرد، و اگر غشاء غلیظ بود به میانگاه آن بموضعی بشکافند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جوز ماثل، زهر است و همچند جوزیست و اندر میان او تخمهاست و بر وی خارهای غلیظ است. (ذخیرۀخوارزمشاهی). فیأمرهم أن ینقشوا علیها (علی النحاس) عتیق ملحوم بقلم غلیظ. (معالم القربه فی احکام الحسبه)، درشت. (منتهی الارب) (مجمل اللغه). مقابل نرم و سلس. (از اقرب الموارد). زِبر. دَفزَک. ثوب غلیظ، جامۀ درشت. مقابل لطیف، سنگین و ناگوار. ثقیل. دیرگوارد. بطی ٔ الانهضام: گوشت گاو کوهی غلیظ باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و شراب... طعامهای غلیظ را بگوارد. (نوروزنامه)، تیره: غباری غلیظ، تیره گرد، شیری تیره یعنی غلیظ: درکتب طب چنین یافته میشود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون برحم پیوندد و به آب زن بیامیزد تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه)، بمعنی ناپاک نیز شهرت یافته است و یافته نشد. (غیاث اللغات) (آنندراج)، ستبر (در شیر و امثال آن). جائر. شیر ستبر. هر مایع که قوامش زیاد باشد، استوار (در سوگند) : قسم غلیظ، سوگند استوار و سخت، سخت. شدید و صعب: امر غلیظ، کاری سخت. عذاب غلیظ، عذابی سخت و دردناک. (از اقرب الموارد) : و مِن وَرآئِه ِ عذاب ٌ غلیظ. (قرآن 17/14)، ماء غلیظ، آب تلخ. (از اقرب الموارد)، سخت و درشتخو. سنگدل. ستبرجگر. سخت خشم. (از کشف الاسرار ج 10 ص 153). آنکه سنگدل و درشتخو باشد: متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند. (گلستان سعدی)
تأنیث غلیل. (اقرب الموارد). رجوع به غلیل شود، زره یا میخ که حلقه های زره را فراگیرد. (منتهی الارب). واحده الغلائل، و هی الدروع او مسامیرها لجامعه بین رؤوس الحلق. (اقرب الموارد) ، بطینه که زیر زره پوشند. ج، غلائل. (منتهی الارب) (آنندراج). واحده الغلائل، و هی بطائن تلبس تحت الدروع. (از اقرب الموارد)
تأنیث غَلیل. (اقرب الموارد). رجوع به غلیل شود، زره یا میخ که حلقه های زره را فراگیرد. (منتهی الارب). واحده الغلائل، و هی الدروع او مسامیرها لجامعه بین رؤوس الحلق. (اقرب الموارد) ، بطینه که زیر زره پوشند. ج، غَلائِل. (منتهی الارب) (آنندراج). واحده الغلائل، و هی بطائن تلبس تحت الدروع. (از اقرب الموارد)
گیاهی باشد که از آن بمانند جوال چیزی سازند و بدان کاه و پنبه و امثال آن کشند. (برهان قاطع). گیاهی بود مانند گیاه حصیر که بتابند و جوال کاهکشان کنند. (فرهنگ اوبهی). گیاهی است که از آن جوال کاه سازند. (فرهنگ رشیدی)
گیاهی باشد که از آن بمانند جوال چیزی سازند و بدان کاه و پنبه و امثال آن کشند. (برهان قاطع). گیاهی بود مانند گیاه حصیر که بتابند و جوال کاهکشان کنند. (فرهنگ اوبهی). گیاهی است که از آن جوال کاه سازند. (فرهنگ رشیدی)