جدول جو
جدول جو

معنی غلیظآب - جستجوی لغت در جدول جو

غلیظآب
(غَ)
غلیظآبه. لعاب که از دهان گاو یا اطفال وجز آن آید. غلیز. گلیز. رجوع به غلیز و گلیز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غلیظ
تصویر غلیظ
دارای مادۀ محلول بسیار در مایع مثلاً چای غلیظ،
شدید، پررنگ مثلاً آرایش غلیظ،
کنایه از فشرده و انبوه مثلاً دود غلیظ،
با شدت یا وضوح فراوان مثلاً لهجۀ غلیظ، فحش غلیظ،
خشن و تندخو مثلاً مامور غلیظ
فرهنگ فارسی عمید
(غَ بَ / بِ)
غلیظآب. رجوع به غلیظآب، غلیز و گلیز شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ستبری و پرقوامی و هنگفتی. (ناظم الاطباء). غلیظ بودن. رجوع به غلیظ شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
دهی است از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار که در 24هزارگزی شمال لنگه در دامنۀ شمالی کوه بردغون قرار دارد. جلگه، گرمسیری و مرطوب است و57 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(غَ ظَ)
تأنیث غلیظ: ارض غلیظه، زمین درشت، ریاح غلیظه، بادهای سخت. رجوع به غلیظ شود
لغت نامه دهخدا
لیزابه، رجوع به لیزابه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
گنده و سطبر. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). ستبر. (مهذب الاسماء) (آنندراج) (مجمل اللغه). ج، غلاظ. (المنجد) (مهذب الاسماء). مقابل رقیق و باریک. ذوالغلاظه. (از اقرب الموارد). ضد رقیق. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابل تنک. خشن. کلفت. ضد گشاده و شل. زفت. سفت: ستبرق، دیبایی غلیظ، یعنی ستبر: سه نوع دیگر است آن را امعاء غلاظ گویند، یعنی روده های سطبر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بهر دو ابهام آن را از هم بازکشند چندانکه غشاء رقیق بود بدرد، و اگر غشاء غلیظ بود به میانگاه آن بموضعی بشکافند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جوز ماثل، زهر است و همچند جوزیست و اندر میان او تخمهاست و بر وی خارهای غلیظ است. (ذخیرۀخوارزمشاهی). فیأمرهم أن ینقشوا علیها (علی النحاس) عتیق ملحوم بقلم غلیظ. (معالم القربه فی احکام الحسبه)، درشت. (منتهی الارب) (مجمل اللغه). مقابل نرم و سلس. (از اقرب الموارد). زبر. دفزک. ثوب غلیظ، جامۀ درشت. مقابل لطیف، سنگین و ناگوار. ثقیل. دیرگوارد. بطی ٔ الانهضام: گوشت گاو کوهی غلیظ باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و شراب... طعامهای غلیظ را بگوارد. (نوروزنامه)، تیره: غباری غلیظ، تیره گرد، شیری تیره یعنی غلیظ: درکتب طب چنین یافته میشود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون برحم پیوندد و به آب زن بیامیزد تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه)، بمعنی ناپاک نیز شهرت یافته است و یافته نشد. (غیاث اللغات) (آنندراج)، ستبر (در شیر و امثال آن). جائر. شیر ستبر. هر مایع که قوامش زیاد باشد، استوار (در سوگند) : قسم غلیظ، سوگند استوار و سخت، سخت. شدید و صعب: امر غلیظ، کاری سخت. عذاب غلیظ، عذابی سخت و دردناک. (از اقرب الموارد) : و من ورآئه عذاب ٌ غلیظ. (قرآن 17/14)، ماء غلیظ، آب تلخ. (از اقرب الموارد)، سخت و درشتخو. سنگدل. ستبرجگر. سخت خشم. (از کشف الاسرار ج 10 ص 153). آنکه سنگدل و درشتخو باشد: متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غلیز آب
تصویر غلیز آب
لعاب از دهان گاو یا اطفال بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیظی
تصویر غلیظی
ستبری (شیر و مانند آن) پرمایگی مقابل رقت باریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیظه
تصویر غلیظه
مونث غلیظ
فرهنگ لغت هوشیار
آب لزج که از دهان و بینی انسان و جانوران برآید، آب لزج که از میوه (مثلا هندوانه ای که زمستانی برآن گذشته) برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیظ
تصویر غلیظ
گنده و سطبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیظ
تصویر غلیظ
((غَ))
کلفت، ستبر، خشن، درشت، ناگوار، دیرهضم، تیره، پرمایه، برعکس رقیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیظ
تصویر غلیظ
پرمایه، چگال
فرهنگ واژه فارسی سره
انبوه، پرمایه، تند، چگال، متراکم، درشت خو، سنگدل
متضاد: رقیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد