جدول جو
جدول جو

معنی غلاظی - جستجوی لغت در جدول جو

غلاظی(غِ)
علی بن محمد بن احمد بن ایوب مقری غلاظی، مکنی به ابوالقاسم. او از اهل بصره بود و از احمد بن عبدالله روایت کرد، و ابوبکر احمد بن علی بن ثابت خطیب از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 414 الف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غلامی
تصویر غلامی
حالت و وضع غلام بودن، کنایه از فرمانبرداری، غلام بودن، بندگی، بردگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلاظ
تصویر غلاظ
غلیظ ها، شدیدها، پررنگها، فشرده ها، جمع واژۀ غلیظ
غلاظ شداد: کنایه از اثر کردن، مؤثر واقع شدن سوگندهای غلاظ شداد. برگرفته از قرآن کریم (تحریم - ۶)
غلاظ و شداد: کنایه از اثر کردن، مؤثر واقع شدن، غلاظ شداد
فرهنگ فارسی عمید
(غُ ءِ)
دهی است از دهستان شهریاری بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری که در 36هزارگزی جنوب خاوری بهشهر قرار داد. محلی کوهستانی و معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 360 تن شیعه هستند که به مازندرانی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه و دره محلی است. محصول آن غلات، لبنیات، و ارزن و شغل اهالی زراعت و مختصری گله داری است. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). یکی از دهات چهاردانگۀ هزار جریب است. رجوع به ترجمه مازندران و استراباد چ 1336 ه. ش. ص 85 و 165 شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غلیظ. (غیاث اللغات) (المنجد). صاحب اقرب الموارد جمع غلیظ را ذکر نکرده است.
- امعاء غلاظ. رجوع به امعاء شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ستبری و پرقوامی و هنگفتی. (ناظم الاطباء). غلیظ بودن. رجوع به غلیظ شود
لغت نامه دهخدا
(غ)
مولاناسعید غلامی. یکی از شاعران ایران بود. در صبح گلشن آمده: غلامی از خداوندان سخن برجسته، و شاهدان مضامین رنگین به غلامی طبع والایش کمر بسته، این بیت ازوست:
غلام خویشتنم خوانده ماه رخساری
سیاه بختی من کرد عاقبت کاری
لغت نامه دهخدا
(غُ)
شکلی است از مروارید که قاعده آن مستدیر و محیط آن مستوی و رأس آن تیز، و گویی مخروط است و قاعده آن بعضی از کره است. رجوع به الجماهر بیرونی ص 125 و 127 و 129 شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
بندگی. عبودیت. سمت غلام. غلام بودن. رجوع به غلام شود:
گر شوم بوده ای به غلامی به نزد خویش
با ریش شوم تر ببر ما هرآینه.
عسجدی (دیوان ص 35).
آن را که غلامی تو دادند
او را چه غم از هزار سلطان.
خاقانی.
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن کمری فرست ما را.
خاقانی.
زمین بوسی کن از راه غلامی
چنان گو کاین چنین گوید نظامی.
نظامی.
ای شرف نام نظامی به تو
خواجگی اوست غلامی به تو.
نظامی.
مگر از هیأت شیرین تو میرفت حدیثی
نیشکر گفت کمربسته ام اینک به غلامی.
سعدی (طیبات).
به جز غلامی دلدار خویش سعدی را
ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید.
سعدی (خواتیم).
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقۀ بندگی زلف تو در گوشش باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(غُ)
منسوب به غلام. رجوع به غلام شود، محبوب دوست. زن دوست. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 192 الف)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
محمد بن زکریا بن دینار غلابی، مکنی به ابوعبدالله. اویکی از روات سیر و احداث و مغازی و غیر آن بود. وی ثقه و صادق است. او راست: کتاب مقتل الحسین بن علی، کتاب وقعۀ صفین، کتاب الجمل، کتاب الحره، کتب مقتل امیرالمؤمنین، کتاب الاجواد و کتاب المبخلین. (از فهرست ابن الندیم چ 1 مصر ص 157). صاحب تاج العروس کنیۀ او را ’ابوبکر’ آورده و به نقل از ابن اثیر گوید: غلابی از عبدالله بن رجاء روایت کرد و طبرانی از وی روایت دارد. و غلاب نام یکی از اجداد او بود. - انتهی. در ریحانه الادب (ج 3 ص 160) آمده است: نسبت وی جوهری و از قبیلۀ غلاب (به فتح غین و تخفیف لام) است. او از وجوه و اعیان محدثان امامیه در اواخر قرن سیم هجرت و مورخ اخباری و کثیرالعلم بود. تألیفاتی در اخبار فاطمه (ع) و جمل و صفین و مقتل حسین (ع) و جز آنها دارد و به سال 298 هجری قمری در گذشته است. - انتهی. رجوع به سیرۀ عمر بن عبدالعزیز ص 87 و 192 و الموشح ص 376 شود
لغت نامه دهخدا
(غَلْ لا / غَ)
احوص بن مفضل بن غسان بن فضل بن معاویه بن عمرو بن خالد بن غلاب غلابی، مکنی به ابوامیه. وی منسوب به غلاب است که نام زنی است و این زن مادر خالد بن حارث بود. ابوامیه از اهل بغداد بود. از پدرش کتاب تاریخ او را روایت کرد، و نیز از محمد بن عبدالملک بن ابی الشوارب و ابراهیم بن سعید جوهری و دیگران روایت دارد. مدتی به شغل قضاء بصره گماشته شد، و به سال 300 هجری قمری به زندان بصره درگذشت. رجوع به انساب سمعانی ورق 413ب و اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 شود
عبدالله بن معاذ بن نشیط غلابی بصری. اواز بصریان روایت کند و هشام بن یوسف قاضی صنعاء از وی روایت دارد. رجوع به انساب سمعانی ورق 413ب شود
لغت نامه دهخدا
(غَلْ لا بی ی)
منسوب است به غلاب که نام والد خالد بن غلاب بصری است. (از انساب سمعانی ورق 413 ب)
لغت نامه دهخدا
(غِ ظَ)
درشتی. ستبری. رجوع به غلاظه شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
سطبر. درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). غلیظ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غلیظی
تصویر غلیظی
ستبری (شیر و مانند آن) پرمایگی مقابل رقت باریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلاظه
تصویر غلاظه
غلظله بنگرید به غلظه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع غلیظ، دژواخان دفزک ها ستبر درشت جمع غلیظ. یا غلاظ شداد. سخت و درشت. یا فرشتگان (ملایکه) غلاظ شداد. فرشتگان سخت و درشتخو و سنگدل ستبر جگران سخت خشمان. یا ماموران (مامورین) غلاظ شداد. ماموران سخت و درشتخو و قسی. یا معا غلاظ. روده فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلامی
تصویر غلامی
بردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلاظ
تصویر غلاظ
((غِ))
جمع غلیظ
فرهنگ فارسی معین
بردگی، بندگی، خدمتکاری، نوکری
متضاد: اربابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان چهاردانگه ی شهریاری بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
بردگی، برده داری، اطاعت پذیری
دیکشنری اردو به فارسی