جدول جو
جدول جو

معنی غطرفه - جستجوی لغت در جدول جو

غطرفه
(غَ رَ فَ)
بزرگ منشی. (منتهی الارب) (آنندراج). خیلاء. (قطر المحیط) ، بازی نمودن. (منتهی الارب). عبث. یقال: ماهذه الغطرفه؟ (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طرفه
تصویر طرفه
(دخترانه)
شگفت آور، جالب، عجیب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طرفه
تصویر طرفه
منزل نهم از منازل قمر پس از نثره، برای مثال نثره به نثار گوهرافشان / طرفه ز طرف دگر زرافشان (نظامی۳ - ۴۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرفه
تصویر غرفه
هر یک از اتاقک ها یا اتاق های یک نمایشگاه که در آن به عرضۀ کالا می پردازند، هر یک از حجره های پیرامون مساجد و مدارس قدیمی
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار، پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بربار، بروار، برواره
یک مشت آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرفه
تصویر طرفه
شگفت، تازه، نو، خوشایند، هر چیز نادر و شگفت، سخن ظریف و نیکو
فرهنگ فارسی عمید
(غَ فَ)
یکبار بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج). اسم مره از غرف. (تاج العروس) ، یکبار فریز کردن موی. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، یکبار آب برداشتن به دست. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ)
یک مشت آب. ج، غراف، و هو اسم للمفعول لانک ما لم تغرفه لاتسمیه غرفه. (منتهی الارب). به قدر یک مشت. (غیاث اللغات). یک کف دست آب برداشته. (مجمل اللغه). یک کف آب. (ترجمان علامۀ جرجانی). آنچه از آب و یا امثال آن با کف دست برگیرند. مشت. حثی. جرعه. (مهذب الاسماء) : الامن اغترف غرفهً بیده. (قرآن 249/2). چون به پیش آب رسیدند دست به پشت اسب مالیدند و یک غرفه آب برگرفتند. (قصص الانبیاء ص 143) ، برواره. (منتهی الارب). ج، غرفات، غرفات، غرفات، غرف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بالاخانه بر کنار بام. (غیاث اللغات) (آنندراج). پرواره، یعنی خانه بالا. (دهار). خانه بالایی. (ترجمان علامۀ جرجانی). بالاخانه. برواره، یعنی خانه کوچک بالای بام که در آن دریچه ها هرطرف باشد. حجره بر بام. پرواره. (آنندراج). فرواره. (نصاب الصبیان). علیه. (اقرب الموارد) :
این قصر خجسته که بنا کرده ای امسال
با غرفۀ فردوس به فردوس قرین است.
منوچهری.
به هشت بهو بهشت اندرین سه غرفۀ مغز
به هفت حجلۀ نور اندرین دو حجرۀ خواب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 52).
پیش آن شاهدان قصر بهشت
غرفه ای بود برکشیده ز خشت
خواجه بر غرفه رفت و بست درش
بازگشتند رهبران ز برش
بود در ناف غرفه سوراخی
روشنی تافته درو شاخی.
نظامی.
خواهر از غرفه بدید و دریچه برهم زد. پسر دریافت، دست از طعام بازکشید. (گلستان سعدی). امیر دزدان از غرفه بدید و بشنید و بخندید. (گلستان سعدی).
به زیر آمد از غرفه خلوت نشین
به پایش درافتاد سربر زمین.
سعدی (بوستان).
، از لطائف اللغات معنی دریچه نیز مستفاد می شود. (غیاث اللغات). دریچۀ پنجره. (از فرهنگ شعوری) ، در تداول امروز مطلق اطاق یاقسمی مجزا از سالنی: غرفۀ کشاورزی، توک موی. (منتهی الارب) (آنندراج). الخصله من الشعر. (اقرب الموارد) ، رسن گردن شتر که به گرۀ سهل بسته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). ریسمان گردن شتر که به گرۀ آسان گشای بسته باشند. (ناظم الاطباء). الحبل المعقود بانشوطه یعلق فی عنق البعیر. (اقرب الموارد) ، آسمان هفتم. (منتهی الارب) (آنندراج). السماء السابعه، کقوله: سوّی ̍ فاغلق دون غرفه عرشه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غِ فَ)
هیأت آب به دست گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از برداشتن آب به دست. (غیاث اللغات) ، نعل. ج، غرف. (منتهی الارب) (آنندراج). نعل و کفش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ فَ)
خزیمی، ازبنی خزیمه بن رواحه. شاعری بوده است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ فَ)
خضرمی. محدث است. (منتهی الارب). محدثان در تاریخ اسلام نه تنها ناقلان حدیث بودند بلکه با دقت علمی، فنی و تاریخی که در تحلیل روایات داشتند، به طور مؤثری در تصحیح، تطبیق و پالایش احادیث نقش آفرینی کردند. آن ها به بررسی دقیق راویان، تحلیل متون روایات و مقایسه با سایر منابع معتبر پرداخته و به دین اسلام کمک کردند تا منابع دینی اش بدون هیچ گونه تحریف به نسل های بعدی منتقل شود.
نام زنی بوده است معروفه:
از شمار تو کس طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
لبیبی
ابن الاه بن نضرهالفلتان بن منذر. شاعری بوده است. (منتهی الارب)
دختر عبدالله مادر احمد. (منتهی الارب)
ابن عرفجه. صحابی است. اصیب انفه یوم الکلاب فاتخذها من ورق فأنتن، فرخص له فی الذهب. (منتهی الارب). و رجوع به الاصابه ج 3 ص 284 شود
عامری، از بنی عامر بن ربیعه. شاعری بوده است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ فَ)
مسجدی است به قرطبه از بلاد اندلس. (معجم البلدان ج 6 ص 43). مسجد طرفه در قرطبه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ فَ)
یک درخت گز، واحد طرفاء است. و بها لقب طرفه بن العبد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ رِ فَ)
ناقهٌ طرفه، شتر ماده ای که بر یک چراگاه قرار نگیرد، ناقه ای که فروریخته باشد نوک دهن او از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اشتری که بر کنارۀ مرغزار چرا کند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طَ فَ)
ستاره ای است. (منتهی الارب) (آنندراج). دو کوکب خرد است، یکی از صورت اسد است و ماه برابر آن رسد و جنوبی او را بپوشاند و عرب گویند که این طرف اسد است که ایشان را از کواکب پنجگانه اسد خوانند و آن منزل نهم است از منازل قمر و رقیب آن سعدبلع است. (جهان دانش ص 118). مجموع دو کوکب که یکی بر پای جنوبی خرچنگ و دیگری بر بینی اسد جای دارد و آن منزل نهم از منازل بیست وهشتگانه ماه و از رباط اول است. نام کوکبی از کواکب صورت برج اسد است و آن از قدر اول است. (از جهان دانش). منزل نهم است از منازل قمر و آن از آخر نثره است تا بیست وپنج درجه و چهل ودو دقیقه و پنجاه ویک ثانیه از سرطان و نزد احکامیان منزلی نحس است و بعضی گفته اند سعد است:
نثره به نثار گوهرافشان
طرفه طرفی دگر زرافشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(طَ فَ)
نقطۀسرخی از خون بسته در چشم که از ضربت و جز آن حادث گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). نقطه ای سرخ باشد یا کبود که بر سپیدۀ چشم افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن سرخی باشد که اندر چشم پدید آید بسبب زخمی و رنجی که به چشم رسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تورک و آن نقطۀ سرخ است که در بیماریهای چشم یا در پی ضربتی به ظاهر چشم افتد. نقطه ای سرخ در چشم، از ضربتی یا جز آن. و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی و قانون شیخ الرئیس چ تهران کتاب سوم ص 66 شود، گل مژه، داغی است مانا به خط که اطراف ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج)
یک بار جنبانیدن پلک چشم را. یقال: هو اسرع من طرفه عین. (منتهی الارب) (آنندراج). یک چشم بهم زدن. یک زخم چشم
لغت نامه دهخدا
(طُ فَ)
زخم رسیدگی چشم. اسم است مصدر را، نوی مال. اسم است طریف و طارف و مطرف را که مال نو است،
{{صفت، اسم}} طرفه. شگفت و نادر از هر چیزی. طرافه مصدر است از آن. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که کسی ندیده باشدو بنظر خوش آید و در مقام تعجب نیز گویند خواه دیده شود و خواه شنیده گردد. (برهان) : اطراف، طرفه آوردن. (تاج المصادر بیهقی). استطراف، طرفه شمردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). نادر. امر عجیب. بلعجبی. بوالعجبی. شعبده، بازیگر. (آنندراج). مشعبد. بلکنجک. بوالکنجک. (فرهنگ اسدی)، کودک خوش آینده، مجازاً بمعنی معشوق. (غیاث اللغات) (آنندراج)، مال نو. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز نو و خوش:
ای طرفۀ خوبان من ای شهرۀ ری
لب را به سر دزک بکن پاک از می.
رودکی.
و این تبع فرودین که از پس او به ملک بنشست، کنیت او ابوکرب بود، چون ملک یمن بر وی راست شد، آهنگ پادشاهی دیگر کرد و هر جائی که بودی پیروز آمدی و هر پادشاهی که خواستی بگرفتی... ملک هند بدو رسول و هدیه فرستاد، پرنیان و عود و عنبر، و چیزهای طرفه که او چنان ندیده بود. آن رسول را گفت اینهمه چیزهای طرفه از زمین هندوستان خیزد... (ترجمه طبری بلعمی).
برون کرد ز انگشتش انگشتری
نگینی بر اوطرفه چون مشتری.
فردوسی.
یکی تلنگ بخواهم زدن به شعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ.
روزبه (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
چندین هزار نامه کز او یادگار ماند
وآن نامه های طرفه کز او یادگار ماند.
فرخی.
بادۀ لعل به دست اندر چون لعل عقیق
ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم.
فرخی.
استادم بونصر دو نسخت کرد این دو نامه را... و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستند که بر روی استادم برکشند که ایشان فاضلترند. (تاریخ بیهقی). طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد و وزیر را جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 696). طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطرایشان در رنجند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). و دیگرروز از آنجا برداشت و طرفه آن آمد که آب هم نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630). سالار بکتغدی گفت: طرفه آن است که در سرایهای محمودی خامل ذکرتر از این دو کس نبوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). بر ما طرفه تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی وآلتونتاش اینهمه در گردن من (احمد حسن) کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). و طرفه تر آن آمد که بر خواجه عبدالصمد امیر بدگمان شد، به آن خدمتهای پسندیده که وی کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). طرفه تر آن بود که هم فرونمی ایستاد از استبداد و فرو توانست ایستاد که تقدیر آفریدگار جل جلاله در کمین نشسته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575).
کس ندیده ست چنین طرفه زناشوئی
نه زنی هرگز زاده ست بدین آئین.
ناصرخسرو.
این طرفه ترکه روز و شبان میکنم طلب
من زندگی ایشان و ایشان دمار من.
ناصرخسرو.
به مرغزار قضا از درخت یأس و امل
دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب.
مسعودسعد.
طرفه مردی ام چندین چه غم عمر خورم
چون یقینم که سرانجام من از عمرفناست.
مسعودسعد.
آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست
آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه تر.
سنایی.
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر
از سر کوی فرودآمد متواری وار
کرده از غایت دلتنگی ازاین گونه خطر.
سنایی.
می نخوانی مرا و طرفه تر آنک
نامۀ نانوشته میخوانی.
مکی طولانی.
هر روز دجله دجله ببارم من از دو چشم
کو طرفه طرفه گل شکفاند به بوستان.
ادیب صابر.
رنگ است رنگ رنگ همه کوه و کوهسار
طرفه است طرفه طرفه همه جوی و جویبار.
عمعق.
منظر ماه منیر بر سر سرو سهی
طرفه و نادر بود خاصه به مشکین کمند.
سوزنی.
دی جانب زرغون به یکی راه گذر بر
افتاد دو چشمم به یکی طرفه پسر بر.
سوزنی.
جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه آنک
هرجا که مشک بینی جوجو برابر است.
خاقانی.
نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند.
خاقانی.
جام پری در آهن است از همه طرفه تر ولی
نقش پری به شیشه بین سحرنمای زندگی.
خاقانی.
خواجه اسعد چو می خورد پیوست
طرفه شکلی شود چو گردد مست.
خاقانی.
چون منوچهر از جهان شه طرفه نیست
کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد.
خاقانی.
عبارتش همه چون آفتاب و طرفه تر آن
که نعش و پروین چون آفتاب شد پیدا.
خاقانی.
ازآدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز
جان را ز حرص در سر کار دهان کند.
خاقانی.
زآن بنا کاصل آن خیالی بود
طرفش آمد که طرفه خالی بود.
نظامی.
طرفه آن شد که دختری است چو ماه
نرم و نازک چو خز و قاقم شاه.
نظامی.
نخست ارچه لب بود و آنگاه دندان
ببین تا چه طرفه است این حال یارب.
کمال اسماعیل.
حرفهای طرفه بر لوح خیال
برنوشته چشم و ابرو خط و خال.
مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی.
این طرفه حکایتی است بنگر
روزی مگر از قضا سکندر
میرفت و همه سپاه با او
صد حشمت و ملک و جاه با او.
سیدحسینی سادات.
طرفه باشد چو موی بر دیبا
ناز کردن ز روی نازیبا.
اوحدی.
از رنج کسی به گنج وصلت نرسد
وین طرفه که بی رنج کس آن گنج ندید.
(از بهارستان جامی).
بیا ای بریشم زن طرفه روی
که هم طرفه روئی و هم طرفه موی.
هاتفی.
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده ست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم.
صائب.
خلقی ز پی بهشت بی آرامند
وین طرفه که نیست جز در آرام بهشت.
؟
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان.
؟
و رجوع به فرهنگ شعوری ص 169 شود، نزد بلغاء آن است که خارق عادت و یا اخلاق معتاد را ذکر کند، بر وجهی که متضمن حسن و لطافت باشد و لفظ طرفه و عجب و آنچه بمعنی اوست آوردن لازم است، لفظاً یا تقدیراً. مثاله:
قبه ها آراسته دیوارها از جزو و کل
مفرش از دیبابساط از پرنیان آورده اند
نخل ز ابریشم گل از زر بار از در و گهر
نوبهار طرفه از فصل خزان آورده اند.
کذا فی جامع الصنایع. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ)
نام قصری در یمن. لبید گوید:
غلب اللیالی خلف آل محرق
و کما فعلن بهرمز و بهرقل
و غلبن ابرهه الذی الفیته
قدکان خلد فوق غرفه موکل.
گویند موکل نام کسی است. اسود بن یعفر نیز گوید:
فان یک یومی قددنا و اخاله
لوارده یوماً الی ظل منهل
فقبلی مات الخالدان کلاهما
عمید بنی جحوان و ابن المظلل
و عمرو بن مسعود و قیس بن خالد
و فارس رأس العین سلمی بن جندل
و اسبابه اهلکن عاداً و انزلت
عزیزاً یغنی فوق غرفه موکل
تغنیه بحاء الغناءمجیده
بصوت رخیم او سماع مرتّل.
نصر غرفه را به فتح اول آورده و گوید: جایی است در یمن، میان جرش و صعده در راه مکه. ولی معنای اول صحیح است و بیت لبید شاهد آن است مگر اینکه قول نصر بر جای دیگری اطلاق شود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَدْ دُ)
بشتاب رفتن و گام فراخ نهادن و یا دو گام را یک گردانیدن به تیزروی، زدن شمشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از ناظم الاطباء). منه: خطرف فلانا بالسیف، زد فلان را بشمشیر. (منتهی الارب) ، مسترخی گردیدن پوست زن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خطرف جلد المراءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ فَ)
ابن الحارث الکندی. صحابی است. (منتهی الارب). کنیۀ وی ابوالحارث است. ساکن مصر و از صحابۀ پیغمبر و از روات بود. عبدالله بن حارث ازدی و کعب بن علقمه از وی روایت کرده اند. وی در جنگ رده با عکرمه بن ابی جهل جنگید. (از الاستیعاب ص 517). رجوع به تاریخ مصر ص 102 شود
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ)
ابن مالک الازدی، برادر عبدالرحمن. همان عروه بن مالک است که در بعض کتب به تصحیف غرفه آمده است. (الاصابه ص 197). رجوع به عروه بن مالک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ فَ)
ارض مطرفه، کثیرهالطریفه، و هی نبت. (مهذب الاسماء). زمینی که طریفۀ آن بسیار باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به طریفه و مطروفه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَرْ رَ فَ)
گوسپندی که طرف دنب یا هر دو دست وپای آن سیاه و سایر بدن سپید باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شاه مطرفه، گوسفندی کنارۀ گوش سیاه. (مهذب الاسماء). گوسپندی که طرف دنب آن سیاه و دیگر قسمتهای آن سپید باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ فَ)
تیزرو: ناقۀغارفه، شتر مادۀ تیزرو. ج، غوارف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ طَ فَ)
سلمی. شاعری درباره وی گفته است:
لتجدنی بالامیر برا
و بالقناه مدعسا مکرا
اذا غطیف السلمی فرا.
(از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ رِ فَ)
جمع واژۀ غطریف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غطریف شود، دراهم غطریفیه، درمهای غطریفی. رجوع به غطریفی و غطریفیه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
فضیلت نهادن بر خود. (منتهی الارب) (آنندراج). اعجاب. (اقرب الموارد). دست درازی نمودن بر اقران. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، بزرگ منشی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). تکبر. (اقرب الموارد) ، خشمناک ساختن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). به خشم آوردن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
غطرشۀ لیل، تاریک ساختن شب چشم کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). غطرش اللیل بصره: اظلم علیه، فغطرش بصره، لازم متعد. (اقرب الموارد) ، تاریک شدن چشم کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به معنی تغطرش، یعنی کوری نمودن از چیزی. تعامی. (از تاج العروس) ، پنهان کردن. مکتوم کردن. (دزی ج 2 ص 216) ، بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). گردن ننهادن بر حق. فلان آذانه عن الحق مغطرشه، لاتذعن للحق. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ رَ)
بزرگ منشی. تکبر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طرفه
تصویر طرفه
نقطه ای سرخ رنگ در چشم شگفت آور، نغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرفه
تصویر غرفه
اطاقی که بالای اطاق دیگر ساخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرفه
تصویر طرفه
((طُ فِ))
چیز تازه و نو و خوشایند، شی عجیب، شگفت آور، معشوق، شعبده باز، حقه باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرفه
تصویر غرفه
((غُ فِ))
بالاخانه، بام، اتاق یا قسمتی مجزا از یک سالن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرفه
تصویر طرفه
((طَ فِ))
یک چشم به هم زدن، خونریزی رگ های قرنیه چشم که بر اثر ضربه وارد بر چشم عارض شود
فرهنگ فارسی معین
بدیع، بکر، تازه، نو، شاذ، شگفت، عجیب، کم نظیر، کمیاب، نادر، شوخ، ظریف، بازیگر، چشم بند، مشعبد، حقه باز، نیرنگ یاز، نیک، نیکو، زیبا، دلنشین، خوش آیند، نکته ظریف، لطیفه، سخن نغز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اطاق، اطاقک، بالاخانه، حجره
فرهنگ واژه مترادف متضاد