جدول جو
جدول جو

معنی غضیی - جستجوی لغت در جدول جو

غضیی
(غَضْ یا)
گلۀ صدشتر. یا تصحیف غضبی است بموحده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غایی
تصویر غایی
نهایی، پایان و آخر چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ / دِرْ یَ)
صاحب منتهی الارب آرد: ’غضی از باب ضرب یضرب به معنی نیکوحال و بسند شد عیال را’ و ظاهراًمصدر آن غضی باید باشد، و همچنین آرد: ’رجل غاض، مرد نیکوحال و دلبنده عیال خویش را’. در فرهنگهای معتبر از قبیل اقرب الموارد و تاج العروس غضی تنها از باب علم یعلم آمده و مصدر آن غضاً ذکر شده، اما غاض از غضو است نه از غضی. رجوع به فرهنگهای مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آنکه از خوردن غضا شکم وی به درد آید، یقال: بعیر غض وناقه غضیه. (از اقرب الموارد). رجوع به غض شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ضا)
وادیی است به نجد. (منتهی الارب) (قاموس). در تاج العروس آمده: ذوالغضی، واد بنجد، ذوالغضی. رجوع به شرح فوق شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ضا)
بیشه و جنگل. (منتهی الارب) (آنندراج). غیضه. (تاج العروس) ، اهل الغضی، باشندگان نجد. (منتهی الارب). اهل نجد. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَضْیْ)
یا قفا الغضی، کوه کوچکی است. کثیر عزه گوید:
کأن لم یدمنهاانیس و لم یکن
لها بعد ایام الهدمله عامر
و لم یعتلج فی حاضر متجاور
قفا الغضی من وادی العشیره سامر
قفا الغضن نیز روایت شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ ضَ)
آبی متعلق به قبیلۀ عامر بن ربیعه جز بنی البکاء است. (از معجم البلدان)
به قولی کوههای بصره است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ ضَی ی)
مصغر غضا (درخت). (معجم البلدان). رجوع به غضا شود
لغت نامه دهخدا
(غَ با)
مؤنث غضبان. (منتهی الارب) : امراءه غضبی، زنی خشمگین. (مهذب الاسماء). به خشم آمده. غضبناک، گلۀ صدشتر، و آن (غضبی) معرفه است و ’ال’ و تنوین بدان داخل نمیشوند، گفته اند که آن مصحف غضیا است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
جمع واژۀ غضبان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ بی ی)
منسوب به غضب که بطنی از انصار است. (از انساب سمعانی ورق 409 ب)
منسوب به غضب که بطنی از سلیم است. (از انساب سمعانی ورق 409 ب)
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَ)
منسوب به غضب (خشم). رجوع به غضب شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَ فَ)
دهی از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه است که در 20هزارگزی شمال خاوری تربت حیدریه و10هزارگزی خاوری شوسۀ عمومی تربت به مشهد قرار دارد. در دامنۀ کوه واقع و هوای آن معتدل است. سکنۀآن 183تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود، و محصولات آن غلات، بنشن، انواع میوه ها و تریاک است و شغل اهالی زراعت، گله داری و کرباس بافی میباشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَ وی ی)
منسوب به غضاه، بعیر غضوی، منسوب است به وی. (منتهی الارب). منسوب به غضا، ابل غضویه، شتری که درخت غضا را بچرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَضْ)
لغتی در غضیاء. (منتهی الارب). مقصور غضیاء. (اقرب الموارد). رجوع به غضیاء شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
تازه. (منتهی الارب) (آنندراج). طری. (اقرب الموارد). باطراوت. تر و تازه، شکوفۀ نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناقص و خوار. ج، اغضّه. ناقص ذلیل. (اقرب الموارد) ، چشم سست نگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). چشمی که سست باشد و پلکهای آن فروهشته، وصاحبش آن را شکسته و سست کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
محمد بن یوسف بن صباح. محدث است. وی متولی حمدویه دختر غضیض ام ولد هارون الرشید بود. رجوع به انساب سمعانی ورق 409ب شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابن حارث سامی، مکنی به ابواسماء. تابعی است. صاحب الاصابه گوید: غضیف بن حارث کندی تابعی معروفی است و ابن عبدالبر بین این غضیف بن حارث کندی و غضیف بن حارث دیگر فرق قائل شده است لیکن نگفته است که شخص اخیر صحابی بوده یا نه. رجوع به الاصابه جزء خامس ص 199 شود
لغت نامه دهخدا
(غُ ضَ)
ابن حارث بن غضیف ثمالی یا سکونی. صحابی است، و الصواب بالظاء. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس گوید: غضیف بن حارث کندی یا حارث بن غضیف ثمالی یا یمانی یا سکونی، نزیل حمص بود. یا درست آن به طاء است. رجوع به الاصابه جزء خامس ص 189 و 199 و رجوع به غطیف شود
لغت نامه دهخدا
(غُ ضَ)
نام جایی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَضْ یَ)
مؤنث غضی. ج، غضایا. یقال: ابل غضیه و غضایا. (منتهی الارب). یقال: بعیر غض و ناقه غضیه. (اقرب الموارد). شتر دردشکم رسیده از خوردن غضا. (آنندراج). رجوع به غض و غضی شود
لغت نامه دهخدا
(غَدْ یا)
همان غدیا، مؤنث غدیان است که در منتهی الارب به (یاء) آمده. رجوع به غدیا شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
غضی ابل، دردناک شکم گردیدن (شتر) از خوردن غضا. (منتهی الارب). دردناک شدن شکم شتر از خوردن غضا: غضیت الابل غضی، اشتکت بطنها من اکل الغضا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خشمیک، جمع غضبان، خشمناکان مونث غضبی. یا قوه (قوت) غضبی. یکی از قوای باعثه. اگر شوق برای دفع امر مکروه و ناپسندی باشد آنرا قوه غضبیه نامند شهویه و آن قوه دفع منافر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضیض
تصویر غضیض
تازه، شکوفه، چشم سست نگاه، خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غایی
تصویر غایی
پایانیک فرجامیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غایی
تصویر غایی
منسوب به غایت، نهایی
فرهنگ فارسی معین
انتهایی، پایانی، نهایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد