جدول جو
جدول جو

معنی غضیا - جستجوی لغت در جدول جو

غضیا
(غَضْ)
لغتی در غضیاء. (منتهی الارب). مقصور غضیاء. (اقرب الموارد). رجوع به غضیاء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضیا
تصویر ضیا
(پسرانه)
نور، روشنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ضیا
تصویر ضیا
نور، روشنایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غضا
تصویر غضا
از درختان جنگلی شبیه درخت گز که چوب آن را برای سوزاندن به کار می برند و آتش آن بادوام و زغالش نیز معروف است، تاخ، تاغ، طاق، توغ، آق خزک
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
درخت بزرگی از نوع اثل (درخت شور گز) است و یکی آن غضاه میباشد. چوب آن بسیار سخت است و از این رو زغال آن نیز صلابت دارد و آتش آن نیکو است و آتش پارۀ آن تا مدتی بماند و خاموش نگردد. (از اقرب الموارد). تاغ. (صحاح الفرس) (مهذب الاسماء). تاخ. (صحاح الفرس). طاغ. رجوع به غضاه و تاغ شود: و لجمر الغضا اقل توهجاً منه، و آتش تاغ از داغ فراق آسانتر است. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 تهران سورۀ بقره ص 503) ، بیشه و جنگل. (ناظم الاطباء). غیضه، اهل الغضا، اهل نجد، ذئب الغضا، مثل است در ناپاکی و فریب دادن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
غضی ابل، دردناک شکم گردیدن (شتر) از خوردن غضا. (منتهی الارب). دردناک شدن شکم شتر از خوردن غضا: غضیت الابل غضی، اشتکت بطنها من اکل الغضا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ / دِرْ یَ)
صاحب منتهی الارب آرد: ’غضی از باب ضرب یضرب به معنی نیکوحال و بسند شد عیال را’ و ظاهراًمصدر آن غضی باید باشد، و همچنین آرد: ’رجل غاض، مرد نیکوحال و دلبنده عیال خویش را’. در فرهنگهای معتبر از قبیل اقرب الموارد و تاج العروس غضی تنها از باب علم یعلم آمده و مصدر آن غضاً ذکر شده، اما غاض از غضو است نه از غضی. رجوع به فرهنگهای مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آنکه از خوردن غضا شکم وی به درد آید، یقال: بعیر غض وناقه غضیه. (از اقرب الموارد). رجوع به غض شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ضا)
وادیی است به نجد. (منتهی الارب) (قاموس). در تاج العروس آمده: ذوالغضی، واد بنجد، ذوالغضی. رجوع به شرح فوق شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ضا)
بیشه و جنگل. (منتهی الارب) (آنندراج). غیضه. (تاج العروس) ، اهل الغضی، باشندگان نجد. (منتهی الارب). اهل نجد. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَضْیْ)
یا قفا الغضی، کوه کوچکی است. کثیر عزه گوید:
کأن لم یدمنهاانیس و لم یکن
لها بعد ایام الهدمله عامر
و لم یعتلج فی حاضر متجاور
قفا الغضی من وادی العشیره سامر
قفا الغضن نیز روایت شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ ضَ)
آبی متعلق به قبیلۀ عامر بن ربیعه جز بنی البکاء است. (از معجم البلدان)
به قولی کوههای بصره است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ ضَی ی)
مصغر غضا (درخت). (معجم البلدان). رجوع به غضا شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
وادیی است در نجد. اعرابیی گوید:
یقر بعینی أن اری رمله الغضا
اذا ظهرت یوماً لعینی قلالها
و لست و ان احببت من یکسن الغضا
بأول راجی حاجه لاینالها.
مالک بن ریب گوید:
الا لیت شعری هل ابیتن لیله
بجنب الغضا ازجی القلاص النواجیا
فلیت الغضا لم یقطع الرکب عرضه
و لیت الغضا ماشی الرکاب لیالیا
و لیت الغضا یوم ارتحلنا تقاصرت
بطول الغضا حتی اری من ورائیا
لقد کان فی اهل الغضا لو دنا الغضا
مزار و لکن ّالغضا لیس دانیا.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُضْ ضا)
زمینی در دیار بنی کلاب است و در آنجا وقعه ای مربوط به ایشان رخ داده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
موضعی است. (منتهی الارب). یاقوت در معجم البلدان گوید: جایی بین حجاز و شام است، ابن اعرابی سراید:
تعشبت من اول التعشب
بین رماح القین و ابنی تغلب
من یلحهم عند القری لم یکذب
فصبحت والشمس لم تقضب
عینا\’ بغضیان سحوح العنبب.
و به قولی غضیان و غضبان یکی است
لغت نامه دهخدا
(غَ)
تازه. (منتهی الارب) (آنندراج). طری. (اقرب الموارد). باطراوت. تر و تازه، شکوفۀ نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناقص و خوار. ج، اغضّه. ناقص ذلیل. (اقرب الموارد) ، چشم سست نگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). چشمی که سست باشد و پلکهای آن فروهشته، وصاحبش آن را شکسته و سست کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابن حارث سامی، مکنی به ابواسماء. تابعی است. صاحب الاصابه گوید: غضیف بن حارث کندی تابعی معروفی است و ابن عبدالبر بین این غضیف بن حارث کندی و غضیف بن حارث دیگر فرق قائل شده است لیکن نگفته است که شخص اخیر صحابی بوده یا نه. رجوع به الاصابه جزء خامس ص 199 شود
لغت نامه دهخدا
(غُ ضَ)
ابن حارث بن غضیف ثمالی یا سکونی. صحابی است، و الصواب بالظاء. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس گوید: غضیف بن حارث کندی یا حارث بن غضیف ثمالی یا یمانی یا سکونی، نزیل حمص بود. یا درست آن به طاء است. رجوع به الاصابه جزء خامس ص 189 و 199 و رجوع به غطیف شود
لغت نامه دهخدا
(غُ ضَ)
نام جایی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَضْ یَ)
مؤنث غضی. ج، غضایا. یقال: ابل غضیه و غضایا. (منتهی الارب). یقال: بعیر غض و ناقه غضیه. (اقرب الموارد). شتر دردشکم رسیده از خوردن غضا. (آنندراج). رجوع به غض و غضی شود
لغت نامه دهخدا
(غَضْ یا)
گلۀ صدشتر. یا تصحیف غضبی است بموحده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَدْ)
مؤنث غدیان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). متغدیه. (اقرب الموارد). زن چاشتخوار. تاج العروس آرد: غدیا مؤنث غدیان و اصل ’یاء ’’واو’ بوده و به سبب استحسان و زیبائی به ’یاء’ قلب شده نه به سبب معتل بودن
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضیا
تصویر ضیا
نور روشنایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضیض
تصویر غضیض
تازه، شکوفه، چشم سست نگاه، خوار
فرهنگ لغت هوشیار
پرتو، روشنایی، روشنی، ضوء، نور
متضاد: تاریکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد