جدول جو
جدول جو

معنی غسقان - جستجوی لغت در جدول جو

غسقان(دَ رَ)
غسقان شب، نیک تاریک شدن آن. (منتهی الارب). سخت تاریک شدن شب. غسق. غسق. (اقرب الموارد) ، غسقان آب، ریزش آب و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج). ریختن آب. (اقرب الموارد) ، غسقان سماء، باران ریزه باریدن. (منتهی الارب). ریختن باران و پاشیده شدن آن. (از اقرب الموارد) ، غسقان لبن، ریزان گردیدن شیر از پستان، غسقان جرح، روان گردیدن زرداب از جراحت. (منتهی الارب) (آنندراج). دویدن زرداب از جراحت. (تاج المصادر بیهقی) ، غسقان عین، خیره گردیدن چشم و تاریک شدن یا اشک آوردن آن. (از منتهی الارب) (آنندراج). تاریک شدن یا اشک آوردن چشم. (از اقرب الموارد). دویدن آب از چشم. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
غسقان
ریزش آب، خیرگی چشم، ریزش زرد آب
تصویری از غسقان
تصویر غسقان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خوی / خی تَ)
تمام کردن جلای شمشیر را: اسقن سیفه، ای تمّم جلاءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
عقبه الطین، اسم موضعی است به فارس، (معجم البلدان ج 6 ص 191)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غبوق خوار. (منتهی الارب). رجوع به غبوق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
دهی از دهستان کوهمره سرخی بخش مرکزی شهرستان شیراز، واقع در 89هزارگزی جنوب غربی شیراز و 53هزارگزی راه فرعی شیراز به سیاخ. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ / نَ)
دو ستاره اند که نزدیک فکه - که کاسۀ درویشان است - ظاهر شوند، یکی یمانی است و دیگری شامی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
پوست پاره ای که کودکان پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج). جلد یلبسه الصبی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُسْ سا)
بطنی است از حضرموت. (انساب سمعانی ورق 409 الف)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
اقصی القلب. (منتهی الارب) (آنندراج). غسان یا غسّان (به ضبط لسان العرب) ، ته دل، گویند: ’لقد علمت ان ذلک من غسان قلبک’، ای من اقصی نفسک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سا)
تیزی جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: ما انت من غسانه، ای من رجاله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سا)
آبی است. نزل علیه قوم من الازد فنسبوا الیه، منهم بنوجفنه رهط الملوک. (منتهی الارب). آبی است بین دو وادی رمع و زبید در یمن، هر که از ’ازد’ بدان فرودآید و از آن بیاشامد غسان نامیده شودو هرکه نیاشامد غسان خوانده نشود. (از تاج العروس). نام آبی که بنی مازن بن ازد بن غوث که همان انصارند و بنی جفنه و خزاعه بر آن فرودآمدند، و بدان نامیده شدند. در کتاب عبدالملک بن هشام آمده: غسان آبی است در سد مأرب در یمن، که آبشخور بنی مازن بن ازد بن غوث بود، و گویند: غسان آبی است در مشان نزدیک جحفه. نصر گوید: غسان آبی است در یمن میان رمع و زبید، و قبایل مشهور بدان منسوبند. و گویند آن نام چهارپایی است که در این آب افتاد و آب به نام وی خوانده شد. حسان و به قولی سعد بن حصین جد نعمان بن بشیر گوید:
یا بنت آل معاذ اننی رجل
من معشر لهم فی المجد بنیان
شم الانوف لهم عز و مکرمه
کانت لهم من جبال الطود ارکان
اما سألت فانا معشر نجب
الازد نسبتنا و الماء غسان.
(از معجم البلدان).
رجوع به تاریخ قم صص 283- 284 شود
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سا)
ابن عبید حسن (کذا) بن حفص اصفهانی. فقیه محدث و راوی کتاب جامع الصغیر سفیان ثوری است. (فهرست ابن الندیم). صاحب لسان المیزان گوید: غسان بن عبید موصلی از ابن ابی ذئب و شعبه و گروهی روایت کرده است او از جملۀ ثقات و راوی جامع سفیان بود. رجوع به لسان المیزان ج 4 ص 418 شود
کوفی مرجی، رئیس فرقۀ مرجئه. این شخص چنانکه مقریزی پنداشته غسان بن ابان محدث معروف نیست، زیرا غسان بن ابان یمامی بودو این کوفی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل غسانیه و ترجمه الفرق بین الفرق به اهتمام محمد جوادمشکور و ضحی الاسلام ج 3 ص 321 و رجوع به غسانیه شود
ابن عباد. عم زادۀ فضل بن سهل ذوالریاستین. او والی خراسان و ماوراءالنهر از طرف مأمون بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام جزء 3 از مجلد 2 ص 352 و تاریخ الحکماء قفطی ص 74 و العقد الفرید ج 8 ص 140 و تاریخ سیستان ص 176 و تاریخ بخارای نرشخی ص 90 شود
ابن فضل بن زید. ابوحامد اشعری از وی حدیثی نقل کرده است. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 151 و عیون الاخبار ج 3 ص 52 شود
ابن محمد بن غسان بن موسی عکلی، مکنی به ابوعلی. او از اسحاق بن جمیل حدیث کند. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 151 شود
پدر قبیله ای است به یمن، و از آن قبیله اند ملوک غسان. (منتهی الارب). مازن بن ازد بن غوث است. (از تاج العروس). قبیله ای است عربی از قبایل ’ازد’ که اصلاً از یمن بودند، و چون در محلی پرآب به نام غسان سکنی داشتند به همین نام خوانده شده اند. از این قبیله در دورۀ جاهلیت در شام خاندان غسانیان حکومت کردند و در عصر اسلام نیز بعض مشاهیر به نام غسانی به ظهور رسیده اند. (از قاموس الاعلام ترکی).
- ملوک غسان. رجوع به غسانیان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسقان
تصویر اسقان
جمع سقن، کمرهای باریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسقان
تصویر دسقان
فرستاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسان
تصویر غسان
ته دل ژرفای گش (قلب) شور جوانی تیزی جوانی
فرهنگ لغت هوشیار