جدول جو
جدول جو

معنی غزفو - جستجوی لغت در جدول جو

غزفو
(غَ)
چنگال. (دزی ج 2 ص 211)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زفو
تصویر زفو
زفان، زبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزو
تصویر غزو
غزا، جنگ کردن با کافران در راه خدا، جنگ
فرهنگ فارسی عمید
(غَ نَ)
نام شهر غزنین که مابین کابل و قندهار واقع است. (برهان قاطع) (آنندراج). غزنی. غزنه. غزنین. (برهان قاطع). رجوع به غزنین شود:
بیش از آن کز شاه غزنو داشت فردوسی طمع
ریخت گوهر بر ظهوری از شه هندوستان.
نورالدین ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
زبان را گویند و به عربی لسان خوانند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری) :
سه دیگر زدم بر میان زفوش
برآمد سبک جوش خون از گلوش.
فردوسی (از جهانگیری).
، بهمان معنی زفر باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به زفر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ صَ)
خواستن و جستن و آهنگ کسی کردن. (منتهی الارب). آهنگ و خواستن چیزی را و جستن و آهنگ چیزی کردن. (آنندراج). آهنگ کردن، یقال: غزوی کذا، ای قصدی. (منتهی الارب). طلب الشی ٔ. (تاج المصادر بیهقی). اراده و طلب و قصد: عرفت ما یغزی من هذا لکلام، ای یراد. (اقرب الموارد). جنگ کردن با دشمن. در پی جنگ و غارت دشمن گردیدن. (منتهی الارب). قصد دشمن کردن. به جنگ کسی شدن. (تاج المصادر بیهقی). قصد دشمنان برای جنگ و غارت دیار ایشان. مغزی.غزات. غزوان. غزاوه. (اقرب الموارد). قصد قتال. (کشاف اصطلاحات الفنون)، در شرع این لفظاختصاص یافته به قتال با کفار. (از کشاف اصطلاحات الفنون). کافر کشتن. (ترجمان علامۀ جرجانی). با دشمن دین جنگ کردن: و ایشان (غوزیان) به هر وقتی به غزو آیند به نواحی اسلام به هر جایی که افتد و برکوبند و غارت کنند و زود بازگردند. (حدود العالم).
غزو است مرا پیشه و همواره چنین باد
تا من بوم از بدعت و از کفر جهانشوی.
فرخی.
تا روز به شادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی.
فرخی.
هر سال کو به غزو رود قوم خویش را
زینگونه عالمی به وجود آرد از عدم.
فرخی.
امیر محمود (رض) به غزو غور رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 106) .و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رأی غزو دوردست تر افتد توان کرد سال دیگر با فراغت دل. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 285). امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت بازآمد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 207).
به غزو روی نهادی و روی روز بگرد
کبود کرده چو نیل و سیاه کرده چو قار.
مسعودسعد.
چو همتت همه غزو است مانعی نبود
و گرچه موج زند رهگذار از آتش و آب.
مسعودسعد.
مراد دین و دنیای تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشکار است.
مسعودسعد.
تیغ زن تا بر تو خواند رسم جدت آفرین
غزو کن تا از تو گردد جان جدم شادمان.
سیدحسن غزنوی.
گر ز پی غزو غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهرۀ گردون دژم.
خاقانی.
فتح تو به سومنات یابم
غزو تو به مولتان ببینم.
خاقانی.
و با عقل و اجتهاد غزو و جهاد فرمود. (سندبادنامه ص 3). سلطان را ارادۀ غزوی افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 341). آندم که منصور در غزو روم ایستاد و شورش جنگ برپا شد... (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 446). رایات سلطان به سبب غزوی از غزوات دور افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 360).
اندر آخر حمزه چون در صف شدی
بی زره سرمست در غزو آمدی.
مولوی (مثنوی).
بود ذکر حلمها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم و اکل او.
مولوی (مثنوی).
سنگ با تو در سخن آمد شهیر
کز برای غزوطالوتم بگیر.
مولوی (مثنوی).
، در اصطلاح اهل سیرلشکری است که به قصد قتال با کفار به جایی گسیل شوند در صورتی که حضرت پیغمبر (ص) شخصاً همراه لشکر باشد، و اگر آن حضرت همراه لشکر نبوده باشد آن لشکر را سریه گویند و بعث نیز نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون)، از دم شمشیر گذراندن. قتل عام کردن: و فتحه غلبه علی النصاری و غزا جمیع من کان فی داخله، غزو بالملعوب، زورخانه بازی کردن. زورورزی کردن: و غزی (!) هو و اباه بالملعوب و الصراع و الفلاح. و انا غاوی (غازی) ملعوب مصارع معالج ملاکم. (دزی ج 2 ص 212)
لغت نامه دهخدا
(دَع ع)
به معانی غفو در حالت مصدری. رجوع به غفو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غفو
تصویر غفو
هم آوای عفو تله شیر، نرگس سرایندگان
فرهنگ لغت هوشیار
خواستن، جستن، آهنگ چیزی کردن جنگ کردن با دشمن، جنگ کردن با کفار، لشکری که به قصد قتال با کفار بجایی گسیل شوند در صورتی که پیغامبر ع شخصا همراه لشکر باشد و اگر او همراه نباشد آن لشکر را سریه بعث گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزو
تصویر غزو
جنگ کردن با دشمن، جنگ هایی که پیغمبر شخصاً در آن حضور داشتند
فرهنگ فارسی معین