غرویزن، که آلت آرد بیختن باشد و به عربی غربال و هلهال گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). غریزن. غرویزن. (برهان قاطع) (جهانگیری). پرویزن. گربال. رجوع به غربال شود
غرویزن، که آلت آرد بیختن باشد و به عربی غربال و هلهال گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). غریزن. غرویزن. (برهان قاطع) (جهانگیری). پرویزن. گربال. رجوع به غربال شود
گریزنده. در حال فرار. در حال گریختن. محترز: گریزان همی رفت مهتر چو گرد دهان خشک و لبها شده لاجورد. فردوسی. گریزانم و تو پس اندر دمان نیابی مرا تا نیابد زمان. فردوسی. فرسنگ ز فرسنگ دوانم ز پی تو وز من تو گریزانی، فرسنگ به فرسنگ. فرخی. گریزان چو باشی به شب باش و بس که تا بر پی از پس نیایدت کس. اسدی. ز باد پرش موج دریا ستوه ز موجش گریزان دد از دشت و کوه. اسدی. گاه گریزانی از باد سرد گاه بر امید گل و سوسنی. ناصرخسرو. تفکر کن در این معنی تودر شاهین و مرغابی گریزان است این از آن و آن بر این ظفر دارد. ناصرخسرو. چه پیوسته ترسان بود و از هر چیزی گریزان. (نوروزنامه). وزیر مشرق کز داد او همیشه ستم بود گریزان چون ز آفتاب مشرق ظل. سوزنی. از بهر آنکه طبیعت از کارها که غم آرد گریزان باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چو دیو از رحمت مردم گریزان فتان خیزان تر از بیمار خیزان. نظامی. گریزان ره خانه را پی گرفت شب چند با عاملان می گرفت. نظامی. بعد از آن گفت ای خدا گر آن کبار بس غیورند و گریزان ز اشتهار. مولوی. برد تا حق تربت بی رای را تا بمکتب آن گریزان پای را. مولوی. رود روز و شب در بیابان و کوه ز صحبت گریزان، ز مردم ستوه. سعدی (بوستان). گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست که دیدندش گریزان و بی خویشتن وافتان و خیزان. (گلستان)
گریزنده. در حال فرار. در حال گریختن. محترز: گریزان همی رفت مهتر چو گرد دهان خشک و لبها شده لاجورد. فردوسی. گریزانم و تو پس اندر دمان نیابی مرا تا نیابد زمان. فردوسی. فرسنگ ز فرسنگ دوانم ز پی تو وز من تو گریزانی، فرسنگ به فرسنگ. فرخی. گریزان چو باشی به شب باش و بس که تا بر پی از پس نیایدت کس. اسدی. ز باد پرش موج دریا ستوه ز موجش گریزان دد از دشت و کوه. اسدی. گاه گریزانی از باد سرد گاه بر امید گل و سوسنی. ناصرخسرو. تفکر کن در این معنی تودر شاهین و مرغابی گریزان است این از آن و آن بر این ظفر دارد. ناصرخسرو. چه پیوسته ترسان بود و از هر چیزی گریزان. (نوروزنامه). وزیر مشرق کز داد او همیشه ستم بود گریزان چون ز آفتاب مشرق ظل. سوزنی. از بهر آنکه طبیعت از کارها که غم آرد گریزان باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چو دیو از رحمت مردم گریزان فتان خیزان تر از بیمار خیزان. نظامی. گریزان ره خانه را پی گرفت شب چند با عاملان می گرفت. نظامی. بعد از آن گفت ای خدا گر آن کبار بس غیورند و گریزان ز اشتهار. مولوی. برد تا حق تربت بی رای را تا بمکتب آن گریزان پای را. مولوی. رود روز و شب در بیابان و کوه ز صحبت گریزان، ز مردم ستوه. سعدی (بوستان). گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست که دیدندش گریزان و بی خویشتن وافتان و خیزان. (گلستان)
نام درختی کوهی که میوۀ آن سرخ و قابض است. قرانیا. به ترکی قزلجق گویند. و به قول بعضی، آلوچۀ جنگلی است. (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 184 الف) (اشتینگاس). آلوی جنگلی یا قسمی درخت جنگلی که چوبی سخت دارد و بزبان گیلانی چپ چپی نامند. (ناظم الاطباء). غینزان به تقدیم یاء بر نون نیز گفته اند. (فرهنگ شعوری)
نام درختی کوهی که میوۀ آن سرخ و قابض است. قرانیا. به ترکی قزلجق گویند. و به قول بعضی، آلوچۀ جنگلی است. (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 184 الف) (اشتینگاس). آلوی جنگلی یا قسمی درخت جنگلی که چوبی سخت دارد و بزبان گیلانی چپ چپی نامند. (ناظم الاطباء). غینزان به تقدیم یاء بر نون نیز گفته اند. (فرهنگ شعوری)
نعت فاعلی از مصدر غریویدن. فریادکنان و بانگ زنان. (برهان قاطع). شورکننده. (غیاث اللغات). شورکننده و فریادکنان. (آنندراج). غریونده. غریوکننده. بانگ و فریاد برآرنده. غوغاکننده: غریب نآیدش از من غریو گر شب و روز بناله رعد غریوانم و به صورت غرو. کسائی. به رنجش گرفتار دیوان بدند ز بادافره وی غریوان بدند. فردوسی. در این بلد چومنی عاشق غریوان نیست به صد بهار چو تو لعبتی بهاری نه. فرخی. یکی بهره خسته دگر بسته دست غریوان و غلتنده بر خاک پست. اسدی (گرشاسب نامه). زآن دو جادونرگس مخمور با کشی و ناز زار و گریان و غریوانم همه روز دراز. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکف عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده. خاقانی. یا من آن پیل غریوان در ابرهه ام که سوی کعبۀ دیان شدنم نگذارند. خاقانی. بسا آسیا کو غریوان بود چو بینند مزدور دیوان بود. نظامی. این بر و بوم جای دیوان است شیر از آشوبشان غریوان است. نظامی. ، در حال غریو کردن. در حال غریویدن. غریوکنان: چو بشنید کو کشته شد پهلوان غریوان به بالین او شد دوان. فردوسی. غریوان همی گشت بر گرد دشت چو یک روز و یک شب برو برگذشت. فردوسی. سبک دشتبان گوشها برگرفت غریوان از او ماند اندر شگفت. فردوسی. همه جامه زد چاک و بنداخت تاج غریوان به خاک آمد از تخت عاج. اسدی (گرشاسب نامه). چو بره کآید به مادر گوسپند چرخ را سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده اند. خاقانی
نعت فاعلی از مصدر غریویدن. فریادکنان و بانگ زنان. (برهان قاطع). شورکننده. (غیاث اللغات). شورکننده و فریادکنان. (آنندراج). غریونده. غریوکننده. بانگ و فریاد برآرنده. غوغاکننده: غریب نآیدش از من غریو گر شب و روز بناله رعد غریوانم و به صورت غرو. کسائی. به رنجش گرفتار دیوان بدند ز بادافره وی غریوان بدند. فردوسی. در این بلد چومنی عاشق غریوان نیست به صد بهار چو تو لعبتی بهاری نه. فرخی. یکی بهره خسته دگر بسته دست غریوان و غلتنده بر خاک پست. اسدی (گرشاسب نامه). زآن دو جادونرگس مخمور با کشی و ناز زار و گریان و غریوانم همه روز دراز. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکف عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده. خاقانی. یا من آن پیل غریوان در ابرهه ام که سوی کعبۀ دیان شدنم نگذارند. خاقانی. بسا آسیا کو غریوان بود چو بینند مزدور دیوان بود. نظامی. این بر و بوم جای دیوان است شیر از آشوبشان غریوان است. نظامی. ، در حال غریو کردن. در حال غریویدن. غریوکنان: چو بشنید کو کشته شد پهلوان غریوان به بالین او شد دوان. فردوسی. غریوان همی گشت بر گرد دشت چو یک روز و یک شب برو برگذشت. فردوسی. سبک دشتبان گوشها برگرفت غریوان از او ماند اندر شگفت. فردوسی. همه جامه زد چاک و بنداخت تاج غریوان به خاک آمد از تخت عاج. اسدی (گرشاسب نامه). چو بره کآید به مادر گوسپند چرخ را سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده اند. خاقانی