جدول جو
جدول جو

معنی غروال - جستجوی لغت در جدول جو

غروال
صافی غربال
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تروال
تصویر تروال
شاخۀ نازک درخت، برگ گیاه، تزوال، تژوال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غربال
تصویر غربال
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، پریزن، آردبیز، چاولی، تنک بیز، پریز، غربیل، منخل، غرویزن، گربال، پرویز، موبیز، تنگ بیز، پرویزن
غربال کردن: جدا کردن اشیای ریز و درشت یک جسم با ریختن آن در غربال و تکان دادن، کنایه از کنار گذاشتن و جدا کردن افرادی از یک مجموعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روال
تصویر روال
روش، اسلوب
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای شبیه جارو که از سیخ های نازک گیاه درست می کردند و با آن رنگ یا آهار به پارچه یا چیز دیگر می زدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سروال
تصویر سروال
شلوار، زیرجامه
فرهنگ فارسی عمید
پسر راسل و او پسر آیند و او پسر قفند از ملوک هندوستان بود که در زمان اسکندر میزیست و از اسکندر صلح خواست. رجوع به مجمل التواریخ و القصص صص 119- 124 شود
لغت نامه دهخدا
(غَرْ / غُرْ)
لیف شویمالان وجولاهگان و کفش دوزان باشد، و آن گیاهی است که آن را مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که میبافند بپاشند. (برهان قاطع). گیاهی باشد که جولاهگان و کفشگران آن را به لیف کنند و دسته دسته بندند و بر روی چیزی مالند. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام). دست افزاری مانند جاروب که جولاه آب بدان بر جامه پاشد. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از انجمن آرا). و آن را از سبط (نوعی گیاه) سازند. غورواش. غورواشه. (فرهنگ رشیدی). غرواشه. (برهان قاطع). غرواس. سمر. سمه. رجوع به همین کلمات شود:
جولاهۀ کار مانده گوئی
غرواش نهاده بر تغاره.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری).
ای چو غرواش سبلتت کفک فشان
چون شانه شوی دست خوش دست خوشان
سربسته اگر به آهنی (؟) سفج نشان
چون سفج شوی کفته شکم پوده میان.
سوزنی.
، زنجبیل شامی. (برهان قاطع). رجوع به غرواشه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ لِنْ)
غوالی. جمع واژۀ غالیه. (اقرب الموارد) رجوع به غالیه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
همدانی. صحابی است. سیف اشعاری درباره وی در رده سروده است که در آن اسود العنسی کذاب را هجو می کند وکسانی را که وی را کشتند میستاید از آن جمله است:
یالیت شعری و التلهف حسره
ان لا اکون ولیته برجالی.
(الاصابه فی تمییز الصحابه ج 5 ص 197). شناخت واژه صحابی ما را با بخشی از مهم ترین تحولات صدر اسلام آشنا می کند. این افراد نخستین مؤمنان، نخستین مهاجران و نخستین مدافعان اسلام بودند. آنان سنت پیامبر را از زبان خودش شنیده و آن را به نسل های بعدی انتقال دادند. به همین دلیل، بررسی آن ها ضروری است.
لغت نامه دهخدا
(غَرْ)
قلم ناتراشیده. یراعه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری) :
چنان است آنکه بی تأدیب استاد
که باشد در نوشتن کلک غروا.
ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری).
ظاهراً مصحف غرو است. رجوع به غرو شود
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
سروال و ازار. (ناظم الاطباء). لغتی است در سروال. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شلوار. صورتی از شلوار. رجوع به سروال و شلوار شود
لغت نامه دهخدا
(سِرْ)
ازار. ج، سراویل. (منتهی الارب). شلوار. زیرجامه. (غیاث). پای جامه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ)
به معنی فرواره است که خانه تابستانی وبالاخانه باشد که اطراف آن درها و پنجره ها دارد. (برهان). رجوع به فروار، فرواره، فربال و فرباله شود
لغت نامه دهخدا
(غَرْ)
به معنی غرواش. برس:
ای چو غرواس سبلتت کفک فشان
چون شانه شوی دست خوش دست خوشان.
سوزنی.
در فرهنگهاغرواش آمده و در بیت سوزنی نیز غرواش به شین نقل شده است، ولی در دو نسخۀ قدیم از دیوان سوزنی با سین مهمله است نه معجمه. رجوع به غرواش شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
گروهی از فرومایگان ایلات اند که از کنارۀ دریای فارس تا نهایت نواحی سردسیر فارس رفت و آمد کنند. مواشی بیشتر آنها به اندازۀ حمل و نقل پلاس و چادر سیاه نشیمن است و عمل مردان و زنان آنان غربال بندی است. رجوع به غربال بند شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برگ گیاه باشد و در فرهنگ زمان گویا بجای را، زای منقوطه مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری) (ازفرهنگ رشیدی). برگ گیاه را گویند و با زای نقطه دار هم باین معنی آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج). برگ گیاه را گویند و با زای نقطه دار و زای فارسی هم باین معنی آمده است. (برهان). شاخه های نازک و باریک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تزوال و تژوال و تژاول شود
لغت نامه دهخدا
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، زنجبیل شامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تروال
تصویر تروال
شاخه های باریک و نازک و برگ گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروال
تصویر سروال
زیر جامه، شلوار
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته گربال گربال پرویزن سخن چین مرد گربال آلتی است دارای سطحی مشبک که از روده یا مفتول بافند و دیواره ای مدور از تخته دارد و بدان آرد و اشیای دیگر بیزند، جمع غرابیل. یا غربال آبگون. فلک. یا آب به غربال پیمودن، کاری بیهوده کردن، یا آب با (در) غربال بیختن، (پیمودن) کاری عبث کردن امری بیهوده انجام دادن، یا غربالش کن. در جواب کسی گویند که پس از گفتن چیزی از شخصی گوید: کم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روال
تصویر روال
آب دهان، آب دهان ستور روش سیرت، نظم ترتیب. آب دهان (ستور و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروال
تصویر قروال
مرجان بسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرواس
تصویر غرواس
((غَ یا غُ))
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، غرواش، غورواشی، غورواشه، زنجبیل شامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرواش
تصویر غرواش
((غَ یا غُ))
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، غرواس، غورواشی، غورواشه، زنجبیل شامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سروال
تصویر سروال
((س))
شلوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غربال
تصویر غربال
((غَ یا غِ))
گربال، وسیله ای مشبک یا سوراخ سوراخ برای جدا کردن اجزای ریز و درشت یک جسم، الک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روال
تصویر روال
((رَ))
قاعده، روش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روال
تصویر روال
((رُ یا رِ))
آب دهان (ستور و غیره)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روال
تصویر روال
روش
فرهنگ واژه فارسی سره
پیژاما، تنبان، شلوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آردبیز، پرویزن، غربیل، منخل، خاک بیز، سرند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن غربال به خواب، دلیل بر خادمی بود تمیز. اگر بیند غربال نو داشت، دلیل که او را خادم یا کنیزک پاکیزه حاصل شود. اگر بیند غربال از وی ضایع شد، دلیل که خادم از وی جدا شود. محمد بن سیرین
دیدن غربال به خواب، بر سه وجه باشد. اول: خادم. دوم: یاری مهربان. سوم: شاگردی بزرگ .
اگر درخواب بیند که غله به غربال پاک کرد یا غیر غله، دلیل که کاری کند که مردم را از آن راحت بود و او مضرت رسد. اگر بیند که آن چه می کرد از آن او بود، دلیل منفعت بود .
فرهنگ جامع تعبیر خواب
غربال
فرهنگ گویش مازندرانی
جوی بالایی زمین و محل تقسیم آب، آبشخور دام، کنار آب، روی
فرهنگ گویش مازندرانی