جدول جو
جدول جو

معنی غرواس - جستجوی لغت در جدول جو

غرواس
(غَرْ)
به معنی غرواش. برس:
ای چو غرواس سبلتت کفک فشان
چون شانه شوی دست خوش دست خوشان.
سوزنی.
در فرهنگهاغرواش آمده و در بیت سوزنی نیز غرواش به شین نقل شده است، ولی در دو نسخۀ قدیم از دیوان سوزنی با سین مهمله است نه معجمه. رجوع به غرواش شود
لغت نامه دهخدا
غرواس
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، زنجبیل شامی
فرهنگ لغت هوشیار
غرواس
((غَ یا غُ))
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، غرواش، غورواشی، غورواشه، زنجبیل شامی
تصویری از غرواس
تصویر غرواس
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرواس
تصویر پرواس
پرواسیدن، برای مثال به عدل او بود از جور بدکنش رستن / به خیر او بود از شر این جهان پرواس (ناصرخسرو - مجمع الفرس - ۲۳۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رواس
تصویر رواس
ریواس، گیاهی علفی و پایا با ساقه های نازک سفید و ترش مزه که مصرف خوراکی دارد، چکری، زرنیله، ریواج، ریباس
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای شبیه جارو که از سیخ های نازک گیاه درست می کردند و با آن رنگ یا آهار به پارچه یا چیز دیگر می زدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رواس
تصویر رواس
کله فروش، کله پز
فرهنگ فارسی عمید
(بَرْ)
برواز. (از ذیل قوامیس عرب، دزی). رجوع به برواز شود
لغت نامه دهخدا
(دِ سَ)
مصدر غرس، به معنی قلمه کردن. قلمه زدن. خواباندن (مثلاً شاخۀ مو را). غراس. غراسه. (دزی ج 2 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(غَرْ)
قلم ناتراشیده. یراعه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری) :
چنان است آنکه بی تأدیب استاد
که باشد در نوشتن کلک غروا.
ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری).
ظاهراً مصحف غرو است. رجوع به غرو شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غریسه. (منتهی الارب). جمع واژۀ غریسه و غرائس و غراس است و جمع اخیر نادر است. (از اقرب الموارد). جج، غراسات: اکثر غراساتها. (دزی ذیل غرس) ، جمع واژۀ غرس. (اقرب الموارد). کاشته شده ها. درختان نشانده شده: الحمدﷲ الذی انتخب امیرالمؤمنین من اهل تلک المله التی علت غراسها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299) ، جمع واژۀ غرس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَرْ / غُرْ)
لیف شویمالان وجولاهگان و کفش دوزان باشد، و آن گیاهی است که آن را مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که میبافند بپاشند. (برهان قاطع). گیاهی باشد که جولاهگان و کفشگران آن را به لیف کنند و دسته دسته بندند و بر روی چیزی مالند. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام). دست افزاری مانند جاروب که جولاه آب بدان بر جامه پاشد. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از انجمن آرا). و آن را از سبط (نوعی گیاه) سازند. غورواش. غورواشه. (فرهنگ رشیدی). غرواشه. (برهان قاطع). غرواس. سمر. سمه. رجوع به همین کلمات شود:
جولاهۀ کار مانده گوئی
غرواش نهاده بر تغاره.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری).
ای چو غرواش سبلتت کفک فشان
چون شانه شوی دست خوش دست خوشان
سربسته اگر به آهنی (؟) سفج نشان
چون سفج شوی کفته شکم پوده میان.
سوزنی.
، زنجبیل شامی. (برهان قاطع). رجوع به غرواشه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بمعنی سخاوت باشد که بذل بی سؤال است، یعنی چیزی بکسی دادن بی آنکه او بطلبد یا بخواهد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
موضعی بجنوب قارص، جزیره ای است متعلق بدانمارک از دوک نشین شلسویک در دریای بالتیک، بمسافت 10 میلی جنوب جزیره فیونی، طول آن 14 میل و عرض 5 میل و سکنه 10000 تن و اراضی آن بسیار حاصلخیز است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رستنیی باشد و آن بیشتر در آبهای ایستاده روید و به عربی جرجیرالماء و کرفس الماء خوانند. (برهان قاطع). کرفس آبی. بلاغ اوتی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). اسم نبطی قرهالعین است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قرهالعین و جرجیرالماء و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
پرداختن بود و هر که هرچه بساود گوید که بپرواسیدم. (فرهنگ اسدی). لمس باشد یعنی بسودن: دست بساویدن یعنی بسودن دست تا بدانند که نرمست یا درشت. (اوبهی). بساوش. ببساوش. مجش. رجوع به برمجیدن شود. پرماس. برماس، ترس و بیم. (برهان) ، فراغ. خلاص. نجات. (برهان). پرواز. رستگاری:
بعدل او بود از جور بدکنش رستن
بخیر او بود از شر این جهان پرواس.
ناصرخسرو.
رشیدی گوید: و از قواعد فرس است که سین و زا با هم دگر بدل کنند پس پرواس مرادف پرواز باشد و رستگاری به مجاز از آن اخذ کنند - انتهی. مؤلف صحاح الفرس پرواس را بمعنی تیر بد انداختن دانسته و شعر مذکور ناصر را به شاهد آورده و آن ظاهراً خطاست، پاداش. بادافراه. معادل پهلوی بادافراه پاتفراس است شاید به اشتباه نساخ پاتفراس را به پرواس تحریف کرده باشند. رجوع به پاتپراس شود
لغت نامه دهخدا
(غَرْ را)
غرس کننده. کشت کار. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آنچه از داروی خوردن و مسهل برآید. (منتهی الارب). آنچه از داروی مسهل خوردن برآید. (آنندراج). ما یخرج من شارب دواء المشی. (اقرب الموارد). آنچه به وقت خوردن دارو از خورندۀ دارو بریزد، فراوانی درخت عرفط. (نوعی درخت طلق خاردار). ما کثر من العرفط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
یوم غواس، روز که در آن شکست و هزیمت و خون واقع شود. (از منتهی الارب) (آنندراج). روزی که در آن هزیمت و تشلیح (لخت کردن) باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُوْ وا)
سیدمحمدمهدی بن علی رفاعی حسینی بغدادی صیادی، مشهور به رواس و ملقب به بهاءالدین. از افاضل عرفای قرن سیزدهم هجری است. وی در سیزده سالگی پس از وفات پدر به حجاز رفت و در مکه و مدینه مقدمات علوم را بیاموخت و بسن هیجده برای تکمیل تحصیلات و معلومات به مصر رفت و احکام شریعت و علوم دیگر را از استادان جامعالازهر فراگرفت و پس از سیزده سال در 1251 هجری قمری از مصر به عراق مسافرت کرد و در بغداد اقامت گزید و داخل در طریقت رفاعیه از طرق صوفیه شد و پس از آن به شهرهای حمص و حماه و شام و هند و چین و شهرهای ایران و قسطنطنیه و آناطولی مسافرتها کرد و عاقبت به بغداد بازگشت و بسال 1287 هجری قمری در شصت وهفت سالگی درگذشت. از تألیفات اوست: 1- الحکم المهدویه الملتقطه من دررالامدادات النبویه در تصوف چ بیروت. 2- رفرف العنایه در تصوف چ مصر. 3- مشکاهالیقین و محجهالمتقین که دیوان اوست و در قاهره بچاپ رسیده است. (از ریحانه الادب ج 2 از معجم المطبوعات). و رجوع به اعلام المنجد شود
لغت نامه دهخدا
(رَوْ وا)
صاحب آنندراج آرد: صحیح به همزۀ مشدد است و به واو خطاست. (آنندراج). مصحف راءّس (به همزۀ مشدده) است که بمعنی سرفروش است. (از منتهی الارب). بائعالرؤوس. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه ذیل رأاس). کله فروش. (آنندراج). کیپاپز. کله پز. رجوع به رأاس شود:
بسان پاچۀ گاوی که از موی
برون آرد ورا شاگرد رواس.
سوزنی.
از سر گوسفند نتواند
یک سر موی کم کند رواس.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَوْ وا)
ابوبکر محمد بن الفضل بن محمد بن جعفر بن الصالح الرواس، معروف به میرک بلخی. از مفسران است و کتاب تفسیر الکبیر از اوست. از ابوالحسین احمد بن محمد بن نافع و محمد بن علی بن عنبسه روایت کند. وی بسال 415 یا 416 هجری قمری درگذشته است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غرس. جج، غروسات. (دزی ج 2 ص 206). رجوع به غرس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غراس
تصویر غراس
نهال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رواس
تصویر رواس
کله پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرواس
تصویر پرواس
دستمالی، لمس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درواس
تصویر درواس
سگ گاوی، شیر رام، مرد دلیر، ستبر گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرواش
تصویر غرواش
((غَ یا غُ))
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، غرواس، غورواشی، غورواشه، زنجبیل شامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرواس
تصویر پرواس
((پَ))
پرواز، فراغ، نجات، خلاص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرواس
تصویر پرواس
دستمالی، لمس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرواس
تصویر پرواس
ترس، بیم
فرهنگ فارسی معین
کرواس راه راه، کرباس
فرهنگ گویش مازندرانی
صافی غربال
فرهنگ گویش مازندرانی