نام پدر شاعر از بنی ثعلبه بن سعد بن عوف بن کعب بن جلال بن غنم بن غنی. (تاج العروس) نام پدر بشامۀ شاعر از بنی غیظبن مره بن عوف بن سعد بن ذبیان است. (تاج العروس)
نام پدر شاعر از بنی ثعلبه بن سعد بن عوف بن کعب بن جلال بن غنم بن غنی. (تاج العروس) نام پدر بشامۀ شاعر از بنی غیظبن مره بن عوف بن سعد بن ذبیان است. (تاج العروس)
آبگیر. آب که سیل سپس گذارد. (منتهی الارب). آبگیر و تالاب که آب باران و سیل در آن جمع شود و ماند. (غیاث اللغات) (آنندراج). القطعه من الماء یغادرها السیل، قیل: هو فعیل به معنی مفاعل من غادره، او مفعل من اغدره، و یقال: هو فعیل به معنی فاعل لانه یغدر بأهله، ای ینقطععند شده الحاجه الیه. (اقرب الموارد). هر آب بارانی که در گودالی جمع شده باشد خواه بزرگ و خواه کوچک، و به هر حال به تابستان نمی ماند. (معجم البلدان). پاره ای از آب که از سیل در جائی فراهم آمده باشد. گو که آب در آن گرد آید. گو آب در دشت. شمر. (برهان قاطع ذیل شمر). اخاذه. (نصاب) (المنجد). ج، غدر، اغدره. و گاهی غدر جمع غدیر را به تسکین مخفف کنند و غدر گویند. (از اقرب الموارد). صاحب منتهی الارب جمع غدیر را غدر نیز آورده است و این اشتباه از متن قاموس روی داده است ولی صاحب تاج العروس گوید: در اصول مصححه از قبیل النهایه و اللسان ثابت شده است که جمع غدیر، غدر به ضمتین است، مانند طریق و طرق، سبیل و سبل و نجیب و نجب، و قیاس همین است: کس را خدای بی هنری تربیت نداد بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر. منوچهری. از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن. منوچهری. ز ریگ و نقش مار گرد ریگ پر غدیرها و آبگیرهای او. منوچهری. دل و دامن تنور کرد و غدیر سرو و لاله کناغ کرد و زریر. عنصری (از لغت فرس). بخار تیره و از ابر دشت مینارنگ یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر. عنصری. راه یکی است و گرد بر گرد بیشه و آبها و غدیرها و جویها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466). هرکسی شعر سرایند ولیکن سوی عقل در به خرمهره کجا ماند و دریا به غدیر؟ سنائی. گر همی درد عنبرت باید بحرها هست در غدیر مباش. سنائی. سبک عزم بازآمدن کرد پیر که پر شد ز سیل بهاران غدیر. سعدی (بوستان). آب خوش کو روح را همشیره شد در غدیری زرد و تلخ و تیره شد. مولوی (مثنوی). و دو غدیر است یکی بوم پیر گویند ودیگر بوم جوان، و بر هر غدیری آتشگاهی کرده است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 138). - غدیر خم، رجوع به همین ترکیب شود. ، نهر و جمع آن همان جموع مذکور است. (اقرب الموارد) ، شمشیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
آبگیر. آب که سیل سپس گذارد. (منتهی الارب). آبگیر و تالاب که آب باران و سیل در آن جمع شود و ماند. (غیاث اللغات) (آنندراج). القطعه من الماء یغادرها السیل، قیل: هو فعیل به معنی مُفاعَل من غادره، او مُفعَل من اغدره، و یقال: هو فعیل به معنی فاعل لانه یغدر بأهله، ای ینقطععند شده الحاجه الیه. (اقرب الموارد). هر آب بارانی که در گودالی جمع شده باشد خواه بزرگ و خواه کوچک، و به هر حال به تابستان نمی ماند. (معجم البلدان). پاره ای از آب که از سیل در جائی فراهم آمده باشد. گَو که آب در آن گرد آید. گو آب در دشت. شَمَر. (برهان قاطع ذیل شمر). اِخاذه. (نصاب) (المنجد). ج، غُدُر، اغدره. و گاهی غُدُر جمع غدیر را به تسکین مخفف کنند و غُدر گویند. (از اقرب الموارد). صاحب منتهی الارب جمع غدیر را غُدَر نیز آورده است و این اشتباه از متن قاموس روی داده است ولی صاحب تاج العروس گوید: در اصول مصححه از قبیل النهایه و اللسان ثابت شده است که جمع غدیر، غدر به ضمتین است، مانند طریق و طرق، سبیل و سبل و نجیب و نجب، و قیاس همین است: کس را خدای بی هنری تربیت نداد بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر. منوچهری. از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن. منوچهری. ز ریگ و نقش مار گرد ریگ پُر غدیرها و آبگیرهای او. منوچهری. دل و دامن تنور کرد و غدیر سرو و لاله کناغ کرد و زریر. عنصری (از لغت فرس). بخار تیره و از ابر دشت مینارنگ یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر. عنصری. راه یکی است و گرد بر گرد بیشه و آبها و غدیرها و جویها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466). هرکسی شعر سرایند ولیکن سوی عقل دُر به خرمهره کجا ماند و دریا به غدیر؟ سنائی. گر همی درد عنبرت باید بحرها هست در غدیر مباش. سنائی. سبک عزم بازآمدن کرد پیر که پر شد ز سیل بهاران غدیر. سعدی (بوستان). آب خوش کو روح را همشیره شد در غدیری زرد و تلخ و تیره شد. مولوی (مثنوی). و دو غدیر است یکی بوم پیر گویند ودیگر بوم جوان، و بر هر غدیری آتشگاهی کرده است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 138). - غدیر خم، رجوع به همین ترکیب شود. ، نهر و جمع آن همان جموع مذکور است. (اقرب الموارد) ، شمشیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
همه همگی از مه تا که بش موی گردن، موی رخسار، پوشنده آمرزیدن گناه کسی را مغفرت غفران، بسیار فراوان. یا جم غفیر. گروه بسیار از وضیع و شریف و کوچک و بزرگ، همه جمیع
همه همگی از مه تا که بش موی گردن، موی رخسار، پوشنده آمرزیدن گناه کسی را مغفرت غفران، بسیار فراوان. یا جم غفیر. گروه بسیار از وضیع و شریف و کوچک و بزرگ، همه جمیع