جدول جو
جدول جو

معنی غث - جستجوی لغت در جدول جو

غث
لاغر، کم گوشت، سخن سست و نادرست
غث و سمین: کنایه از بد و خوب، سخن شیوا همراه با سخن غیر فصیح، کم ارزش و ارزشمند، همه چیز
تصویری از غث
تصویر غث
فرهنگ فارسی عمید
غث
سخن تباه و نا خوش
تصویری از غث
تصویر غث
فرهنگ لغت هوشیار
غث((غَ))
لاغر، سخن نادرست و سست
تصویری از غث
تصویر غث
فرهنگ فارسی معین
غث
کم گوشت، لاغر، کذب، نادرست
متضاد: 1، چاق، سمین، فربه، 2، درست، راست
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غثیان
تصویر غثیان
شوریدن دل، به هم خوردن دل، قی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غث و سمین
تصویر غث و سمین
کنایه از بد و خوب، سخن شیوا همراه با سخن غیر فصیح، کم ارزش و ارزشمند، همه چیز
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
تباه گردانیدن مال خود را: غثمر ماله. (منتهی الارب). غثمر ماله، افسده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ بَ)
لاغر گردیدن گوشت. (اقرب الموارد) (آنندراج). لاغر شدن گوشت. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، ضعیف و لاغر شدن حیوان: غثّت الشاهغثاثه و غثوثه، عجفت و هزلت. (اقرب الموارد) ، ردی و تباه گشتن حدیث. (اقرب الموارد) (آنندراج). بد شدن سخن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، ریم دار شدن جراحت. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(غَ ثَ ثَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). الاسد. (اقرب الموارد). غثث. غثاغث. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
غثاء آوردن سیل و درشورانیدن چراگاه را: غثا الوادی غثواً. (منتهی الارب) (آنندراج) ، زیاد شدن خاشاک در جائی: غثا الوادی غثواً و غثوّاً،کثر فیه الغثاء. غثوّ. غثی. (اقرب الموارد) ، به تهوع آوردن. ایجاد استفراغ. (دزی ج 2)
غثو. رجوع به غثو شود
لغت نامه دهخدا
(غُ مَ)
رنگ خاکستری یا شبیه آن. یقال: فی لونه غثمه، ای بیاض الی سواد. (اقرب الموارد). خاکسترگونی یا مانند آن. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(غَ ثِ مَ)
هزار خانه شکنبه. (منتهی الارب) (آنندراج). الفحث. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به یک بار مال نیکو و جید دادن کسی را: غثم له غثماً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
ریزۀ نان که خورده شود. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غُثْ ثَ)
قوت روزگذار. (منتهی الارب) (آنندراج). البلغه من العیش. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جنگ سست بی ساز و سلاح کردن، جای گرفتن به جائی، نوردیدن جامه از جوانب آن و شستن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ ثَ ری ی)
کشت دشتی که از باران آب خورد. (منتهی الارب) (آنندراج). در غالب شهرستانهای ایران دیم و دیمی گویند. العثری بالعین المهمله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
ارزانی. فراخ سالی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ ثَ رَ)
مردم فرومایه. فی الحدیث: رعاع غثره: هکذا یروی، و نری اصله غیثره، حذفت منه الیاء. (منتهی الارب). و فی حدیث عثمان (رض) حین دخلوا علیه لیقتلوه، فقال ان هؤلاء رعاع غثره، ای جهال... و قیل اصل غثره غیثره حذفت منه الیاء، و قیل الغثره جمع غاثر مثل کافر کفره... (تاج العروس) ، پرزۀ جامه و ریشه آن. (منتهی الارب). در دیگر فرهنگها به این معنی غثر ضبط شده. رجوع به غثر شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ اغثر. (منتهی الارب). رجوع به اغثر شود
لغت نامه دهخدا
(غَثْ ثَ)
مؤنث غث. (منتهی الارب) ، برهه ای از بهار که چارپا بدان رسد. یقال: اغتثت الخیل و اغتفت، اذا اصابت شیئاً من الربیع. (معجم البلدان) ، گوسفند لاغر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بسیارگیاه گردیدن زمین: غثیت الارض بالنبات غثی، غثی الکلام، درآمیختن سخن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ لَ)
غثو. غثوّ. غثاء آوردن سیل: غثی الوادی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، درشورانیدن سیل گیاه چراگاه را و بدمزه ساختن: غثی السیل المرتع. (منتهی الارب) (آنندراج) ، درشورانیدن و خلط کردن: غثی المال و کذا غثی الناس. (منتهی الارب) ، شوریدن دل: غثت النفس غثیاً و غثیاناً. (منتهی الارب) (آنندراج). غثیان. (اقرب الموارد). منش بزدن از چیزی که طبع از آن نافر باشد. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به غثیان شود، آشوب و آن غیر قی ٔ است. تمایل به قی ٔ. (دزی) : و شراب التفاح صالح للغثی و القی ٔ الکائنین من المره الصفراء. (مفردات ابن البیطار ذیل تفاح) ، غثت السماء بالسحاب، ابر به هم رسانیدن آسمان. (منتهی الارب) (آنندراج). غثی الکلام، درآمیختن سخن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ طَ)
شوریدن دل. (منتهی الارب). شوریدن دل یعنی تقاضای طبیعت بر قی بی حرکت. (آنندراج) (غیاث اللغات). قی. شکوفه. (برهان قاطع ذیل منش گردا). جوشیدن دل. ورگشتن دل. (مقدمهالادب زمخشری). منش گردا. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع). منش بگردیدن از چیزی که طبع از آن نافر باشد. (مصادر زوزنی). منش بزدن از چیزی که طبع از آن نافر باشد. (تاج المصادر بیهقی). بد شدن و مضطرب گشتن نفس که به قی نزدیک شود به جهت خلطی که به فم المعده میریزد. (اقرب الموارد). دل بهم خوردگی. دل آشوبی. تهوع. غثی. حرکت معده برای دفع آنچه در آن است. رجوع به غثی شود. غیر قی ٔ است. ضریر انطاکی گوید: غثیان عبارت است ازضعف قسمتهای بالای معده، و احساس قی، بی آنکه چیزی بیرون شود. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 186) : هرگاه که سودا ترش باشد و عفوصت ندارد و اندکی باشد غثیان آرد، و هرگاه که بسیار باشد قی و سودا آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و یقطع الرب المتخذ من الرمانین العطش و القی ٔ و الغثیان. (مفردات ابن البیطار ج 1 ص 144). و اگر چیزی به خورد او داده باشند به غثیان و قی آن را از معده قذف کند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 42)
لغت نامه دهخدا
(غَ ثَ)
پرزۀ جامه و ریشه آن. (آنندراج) : اغثار ثوبک اغثیراراً، کثرغثره (محرکه) ، ای زئبره و صوفه. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
دو ناساز چون: اندک و بسیار نیک و بد توانگر و درویش کم گوشت و پیه ناک لاغر و فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثاء
تصویر غثاء
کف، کفک کپک، میرنده، خنزرپنزر
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اغثر مردم فرومایه، مردم کوچه و بازار، توده مردم، رنگ تیره، کفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثره
تصویر غثره
فراخسالی ارزانی سرخ تیره، سبز تیره، گروه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثری
تصویر غثری
کشت بارانخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثم
تصویر غثم
ریزه نان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثمه
تصویر غثمه
رنگ تیره هزار لا هزار خانه شکنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثی
تصویر غثی
شوریدن شکم، ابرناک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثیان
تصویر غثیان
قی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثیان
تصویر غثیان
((غَ ثَ))
استفراغ کردن، قی
فرهنگ فارسی معین