جدول جو
جدول جو

معنی غبیطان - جستجوی لغت در جدول جو

غبیطان
(غَ)
مثنی، شهری است به صعید اوسط. (منتهی الارب). شهری است در صعید مصر (192، 11) که در 1720 میلادی مجرای نیل را از آن برگرداندند و در نتیجه پس از آنکه یکی از مراکز مهم مصر بشمار میرفت، به شهر کوچکی تنزل یافت. (از اعلام المنجد). و صاحب نخبهالدهر آرد: ناحیۀ اشمونین دارای 120 قریه است و منیه بن خصیب که در ساحل نیل است، از توابع آن است. (از نخبه الدهر دمشقی ص 234). و صاحب قاموس الاعلام آرد: قصبه ای است در ولایت منیۀ صعید مصر که در 292هزارگزی جنوب قاهره و 36هزارگزی منیه واقع است. این قصبه در محل اجتماع شعبه ای از رود نیل بنام بحر یوسف وکانالی میباشد که مسافت آن از مجرای نیل دو ساعت است همچنین قصبۀ مزبور در کنار خطآهن است. جمعیت آن 5000 تن است. شهرک مزبور بر روی خرابه های شهر قدیمی بزرگی است که رومیان آن را هرموپولیس مانیا (مدینۀ هرمس کبیر) می نامیدند و آثار باستانی فراوانی دارد. پس از اسلام نیز اهمیت فراوانی داشته است و جمعی از مشاهیر از آن برخاسته اند در گذشته قالیهای سرخ فام بسیارزیبا و دلکش در آن می بافته اند و در جوار آن اسب و استر و خر پرورش می یافته است. و رجوع به اشمون شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیسان
تصویر بیسان
(دخترانه)
جالیز (نگارش کردی: بسان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غریوان
تصویر غریوان
خروشان، فریادکنان، در حال غریویدن
فرهنگ فارسی عمید
(قُ بَ)
شکرینه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قباط و قبیط و قبیطی و قبیده و قبیته شود
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ)
کوهی است در راه مکه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام ماه ربیعالاّخر به جاهلیت. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). و در منتهی الارب وبصان به فتح و ضم واو بدون یاء آمده است. رجوع به وبصان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دو رگ است در بدن. واحد آن مریط. (از اقرب الموارد). رجوع به مریط شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تیره ای ازقبیلۀ دلفی و از صدعان از شهر طوقه بشمار آید ولی براستی آن از عبده است. (از معجم قبایل العرب ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 61 تن و آب آن از قنات میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نجم الدین قزوینی از خانوادۀ دبیران آن شهر و از یاران و دستیاران خواجه نصیرالدین طوسی و مؤیدالدین عروضی در ساختن زیج خاقانی بفرمان هلاکوخان مغول است و بدین تقدیر از دانشمندان قرن هفتم هجری قمری بشمارست. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 581). و رجوع به دبیر نجم الدین علی بن عمر... شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام خانواده ای نامور به قزوین بروزگار حمدالله مستوفی و پیش از وی. مستوفی در تاریخ گزیده آرد مردمان عالم و صالح بودند از ایشان مولانای سعید استاد علماء زمان نجم الدین علی بن عمر الکاتبی عدیم المثل بود و از وصف مستغنی. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 844 و 845)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان هشیوار بخش داراب شهرستان فسا. در 6 هزارگزی جنوب داراب و نقش شاپور. جلگه. گرمسیر و مالاریائی. دارای 67 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و محصول آنجاغلات و برنج و حبوبات و شغل اهالی آن زراعت و قالی بافی و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(عَ دِ)
نام وادی حیه است به ناحیه یمن که گویند در آن مار بزرگی است. که مانع رفت و آمد و چرانیدن حیوانات است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نام درختی کوهی که میوۀ آن سرخ و قابض است. قرانیا. به ترکی قزلجق گویند. و به قول بعضی، آلوچۀ جنگلی است. (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 184 الف) (اشتینگاس). آلوی جنگلی یا قسمی درخت جنگلی که چوبی سخت دارد و بزبان گیلانی چپ چپی نامند. (ناظم الاطباء). غینزان به تقدیم یاء بر نون نیز گفته اند. (فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(غُ بَ)
رجوع به غبیرا شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
جمع واژۀ فارسی غایب:
وگر کس نیارد نظر سوی خورد
تو نیز انده غایبان درنورد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غرویزن، که آلت آرد بیختن باشد و به عربی غربال و هلهال گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). غریزن. غرویزن. (برهان قاطع) (جهانگیری). پرویزن. گربال. رجوع به غربال شود
لغت نامه دهخدا
(غَ طَ)
یوم الغبیطین یکی از ایام عرب است در آن هانی بن قبیصه الشیبانی به دست ودیعه بن اوس بن مرثد التیمی اسیر شد و شاعر عرب در این باره چنین گفته:
حوت هانئاً یوم الغبیطین خیلنا
و أدرکن بسطاماً و هن ّ شوازب.
ابواحمد العسکری چنین آورده و یوم الغبیطین را غیر از یوم الغبیط دانسته است ولی بعید نیست که یکی باشند زیرا عربها نام دو موضع را در شعر به صورت مثنی بیشتر آرند چنانکه گویند: رامتان و عمایتان و امثال آنها. (معجم البلدان ذیل غبیطان)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
موضعی است. (از جمهرۀ ابن درید ج 1 ص 144) (لسان العرب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قبل و دبر و قضیب عن المسیحی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محلتی بوده است در اصفهان که بنام همان دیه باز خوانده شده است: و شهر (اصفهان) فراخ گشت در خلافت منصور، و این پانزده پاره دیه بوده که همه صحرای آن خانه ها ساختند و بهم پیوست و محلتهارا بدان نام دیها بازخوانند چون با طوفان... سبیلان. (مجمل التواریخ ص 524)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
دو رگ از دو سوی ناف.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ غائط، (منتهی الارب)، جمع واژۀ غائط مانند جان ّ، (از تاج العروس)، رجوع به غائط شود، جمع واژۀ غوط، مانند ثورو ثیران، (از تاج العروس)، رجوع به غوط شود، جمع واژۀ غیط، (دزی ج 2 ص 235)، رجوع به غیط شود
لغت نامه دهخدا
(غِ ری)
نعت فاعلی از مصدر غریویدن. فریادکنان و بانگ زنان. (برهان قاطع). شورکننده. (غیاث اللغات). شورکننده و فریادکنان. (آنندراج). غریونده. غریوکننده. بانگ و فریاد برآرنده. غوغاکننده:
غریب نآیدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و به صورت غرو.
کسائی.
به رنجش گرفتار دیوان بدند
ز بادافره وی غریوان بدند.
فردوسی.
در این بلد چومنی عاشق غریوان نیست
به صد بهار چو تو لعبتی بهاری نه.
فرخی.
یکی بهره خسته دگر بسته دست
غریوان و غلتنده بر خاک پست.
اسدی (گرشاسب نامه).
زآن دو جادونرگس مخمور با کشی و ناز
زار و گریان و غریوانم همه روز دراز.
(ترجمان البلاغۀ رادویانی).
کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکف
عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده.
خاقانی.
یا من آن پیل غریوان در ابرهه ام
که سوی کعبۀ دیان شدنم نگذارند.
خاقانی.
بسا آسیا کو غریوان بود
چو بینند مزدور دیوان بود.
نظامی.
این بر و بوم جای دیوان است
شیر از آشوبشان غریوان است.
نظامی.
، در حال غریو کردن. در حال غریویدن. غریوکنان:
چو بشنید کو کشته شد پهلوان
غریوان به بالین او شد دوان.
فردوسی.
غریوان همی گشت بر گرد دشت
چو یک روز و یک شب برو برگذشت.
فردوسی.
سبک دشتبان گوشها برگرفت
غریوان از او ماند اندر شگفت.
فردوسی.
همه جامه زد چاک و بنداخت تاج
غریوان به خاک آمد از تخت عاج.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو بره کآید به مادر گوسپند چرخ را
سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از غریوان
تصویر غریوان
فریاد کننده بانگ برآورنده، در حال غریویدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلطان
تصویر بلطان
خرفه یمنی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیدان
تصویر ربیدان
پا کلاغی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیطثان
تصویر غیطثان
سیب زمینی هندی
فرهنگ لغت هوشیار
سنجد از گیاهان، می گاورس، چوبدانه، بارانک (گویش گرگان) از گیاهان پستنک، گیاهی است از تیره فرفیون که از عصاره آن ماده رنگینی جهت رنگ کردن پارچه ها به دست می آید و چون این ماده در برابر نور خورشید تغییر رنگ می دهد به نام تورنسل نیز معروف است نیل گیاه تورنسل. توضیح این تورنسل را با ماده ای که در شیمی به عنوان معرف رنگین به کار می برند نباید اشتباه کرد زیرا ماده اخیر را از یک نوع لیکن به نام روسلاتنکتوریا به دست می آورند، سنجد، شراب گاورس آب ارزن که مست می کند. یا غبیراء بری. تیس، یکی از گونه های درخت پستنک که شباهت کاملی بدرخت تیس دارد و در تداول اهالی گرگان و نور به نام بارانک خوانده می شود و در رامسر و شهسوار آن را گارن می نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیبدان
تصویر غیبدان
آنکه از غیب آگاه است داننده غیب، خدای تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیطانی
تصویر غیطانی
باغدار بوستاندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبیتان
تصویر کبیتان
کپیتن بنگرید به کپیتن کاپیتان (قاجار یه) : (کبیتان پری دو جانشین بالیوز موقتی (بندر بوشهر)) (مراه البلدان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلان
تصویر بیلان
فرانسوی تراز نامه ترازنامه تراز نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلان
تصویر بیلان
تراز
فرهنگ واژه فارسی سره