جدول جو
جدول جو

معنی غاضره - جستجوی لغت در جدول جو

غاضره
(ضِ رَ)
قبیله ای است از بنی اسد، حیی است از صعصعه، بطنی است از بنی ثقیف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غضاره
تصویر غضاره
گل پاکیزۀ سبز و چسبناک، مهرۀ سفالی سبز که برای دفع چشم زخم با خود بردارند، کاسۀ سفالی بزرگ، تغار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاضره
تصویر حاضره
موجود، حاضر
فرهنگ فارسی عمید
(ضِ رَ)
تأنیث ناضر. رجوع به ناضر شود، درخشنده. تابان. قوله تعالی: وجوه یومئذ ناضره، ای مشرقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
منسوب است به غاضره از بنی اسد و آن قریه ای است از نواحی کوفه، نزدیک کربلاء. (معجم البلدان یاقوت حموی) در حبیب السیر ضمن شرح حالات امام حسین علیه السلام آرد: و بعد از مراجعت عمر اهل قریۀ غاضریه اجساد شهدا را در همان سرزمین که مطاف ساکنان سپهر بر این است دفن کردند. (ص 207 جزء اول حبیب السیر چ قدیم طهران جزء اول و چ خیام ج 2 ص 57)
لغت نامه دهخدا
(ضِ ری یَ)
نام یکی از دیوانگان. صاحب عقدالفریددر باب مجانین گوید: ابوحاتم از اصمعی و او از نافعروایت کرده که گفته است: غاضری یکی از بی خردترین مردم بود، نافع را گفتند از حمق و بی خردی او چه دیده ای ؟ ساکت ماند و جوابی نداد و چون پیاپی هم از او جواب خواستند گفت: غاضری یکبار به من گفت: دریا را که گود کرده است و خاکی که از آن بیرون آورده اند کجاست، وآیا امیر می تواند مانند این دریا را در سه روز گود کند؟ (عقدالفرید جزء چ محمد سعیدالعریان 7 ص 169)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
عبدالله بن معاویۀ غاضری. صحابی است (منتهی الارب).. معنای صحابی فراتر از یک همراه عادی است، صحابه پیامبر کسانی بودند که نه تنها در کنار رسول خدا زندگی کردند، بلکه در سختی ها و جهادها همراه او بودند. شناخت صحابه به ما در درک سیره نبوی و تحولات دوران ابتدایی اسلام کمک شایانی می کند. صحابیان ناقلان اصلی سنت پیامبر و شاهدان زندهٔ تحولات صدر اسلام بودند.
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
یکی از بطالان معروف و در اخبار او کتابی کرده اند. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(غَ ضِ رَ)
مؤنث غضر. دابّه غضرهالناصیه، ستور فرخنده فال. (منتهی الارب). دابه مبارکه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضِرْ رَ)
جمع واژۀ ضریر، بمعنی کنارۀ وادی. (از تاج العروس). رجوع به ضریر شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
تأنیث غابر. باقی مانده. (منتهی الارب) ، ملوک غابره، پادشاهان گذشته
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
گیاهی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اسم مرّت از غضر. (اقرب الموارد). رجوع به غضر شود
لغت نامه دهخدا
(رَ /رِ)
غارج است که شراب صبوحی باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
نعت فاعلی از غضر. شتاب آینده در حاجات خود و صلح کننده در آن، پوست نیکو پیراسته. (منتهی الارب) ، به پگاه رونده در طلب کارها و حوائج خود. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(ضِ رَ)
ابن عروه. ابوعرابه. تابعی است. تابعی به کسی گفته می شود که در قرن اول هجری زندگی کرده و موفق به ملاقات با صحابه پیامبر اسلام شده است، ولی پیامبر را ندیده است. این افراد، نخستین نسل از مسلمانانی بودند که دین اسلام را از طریق صحابه آموختند و نقش کلیدی در ثبت و ضبط قرآن و سنت داشتند. اعتماد علما به این طبقه به دلیل تقوا، علم و پیروی دقیق آن ها از سنت نبوی است.
لغت نامه دهخدا
(ضِ رَ)
ابن حبشیه بن کعب، من خزاعه من الازد، من قحطان: جد جاهلی، من نسله عمران بن الحصین. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 756)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مؤنث غاض. ج، غواض. سخت تاریک. لیله غاضیه، شب تاریک، نار غاضیه، آتش فروزان. (از اضداد) ، ابل غاضیه، شتر غضاخوار. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
تأنیث غادر. غدار. غدور. غدّاره. ج، غادرات. غوادر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ نِ رَهَ)
بدانسوی حزن بنی یربوع است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
گل خوشبوی سبز برچسفان نیکو. (منتهی الارب). سفال سبزی است که برای دفع چشم زخم استعمال شود. الطین الحر. (المنجد). خاک که در آن ریگ نبود. طین حر. سفالی که از این خاک کنند و به فارسی آن را تغار سبز گویند. گل چسبندۀ سبزی که از آن خنور کنند، کاسۀ بزرگ. القصعه الکبیره، فارسیه. ج، غضائر. (اقرب الموارد) (المنجد). کاسۀ سفالین. کاسۀ چینی پیروزه ای. (مهذب الاسماء). ظاهراً در استعمال ایرانیان به معنی تغار یا بستوی سرگشاده آمده است: و از این ناحیت (چین) زر بسیار خیزد و حریر وپرند... و غضاره و دارصینی و ختو. (حدود العالم).
و آن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
و این کوفته (از داروها) را در آب کنند و بشورانند و به آهستگی اندر غضارۀ پاکیزه... و به آهستگی اندر غضارۀ دوم میگردانند تا هرچه لطیف تر و نرم تر و سوده تر است با آب برود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ص 272). پاره ای در غضاره ای کرد و پیش کودک نهاد. (سندبادنامه ص 290)، مرغ سنگ خوار،
{{اسم مصدر}} نعمت و فراخی و ارزانی. گشادگی. (منتهی الارب). توانایی. سعت، فراوانی، خوشی زندگانی. طیب عیش. (اقرب الموارد)، تازگی. (مهذب الاسماء). بهجت. نضارت: آب غضارت و نضارت با روی بوستان آمد. (جهانگشای جوینی)،
{{مصدر}} فراخ حال گردیدن سپس تنگی. (منتهی الارب). به فراخی رسیدن و بسیارمال شدن و زندگی خوش داشتن. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
تأنیث غامر. مغموره، خرمابن که محتاج آب پاشی نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). نخلی که به آبیاری نیاز نداشته باشد. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(ضِ رَ)
قریه ای است به اجاء، دارای نخل و طلح، قصبۀ شهر جیان از اعمال اندلس، و آنرا اوربه نیز گویند، شهری کوچک از اعمال جزیرهالخضراء به اندلس. (معجم البلدان)
اسم قاعده و قصبۀ خرۀ جیان از اعمال اندلس و آنرا اوربه نیز نامند و نیز یکی از اعمال جزیرهالخضراء اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(ضِ رَ)
تأنیث حاضر، شهر. خلاف بادیه. (منتهی الارب). ده. روستا، گوش فیل. (منتهی الارب) ، (اصطلاح فقه) صلوه حاضره، نماز شخص غیرمسافر
لغت نامه دهخدا
(رِ اَ بِ کَ)
موضعی است به اسپانیا
لغت نامه دهخدا
تصویری از غائره
تصویر غائره
مونث غائر: و نیمروز، چرت نیمروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غامره
تصویر غامره
مونث غامر ویران مونث غامر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غادره
تصویر غادره
مونث غادر بیوند گر مونث غادر، جمع غادرات غوادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غابره
تصویر غابره
پس مانده جا مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاضره
تصویر حاضره
شهر، آبادی، گوش پیل مونث حاضر نسخه حاضره نسخ حاضره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غایره
تصویر غایره
مونث غایر، گرمگاه، نیمروز میان روز
فرهنگ لغت هوشیار
گل خوشبوی، فراخزیستی گشادگی، مرغ سنگخوار سفال سبزیست که برای دفع چشم زخم به کار برند طین حر، کاسه بزرگ، جمع غضائر (غضایر) یکی غضا، گل دنبه
فرهنگ لغت هوشیار
آپورش اپر دهیک تاراج دانی که دل من که فکندست به تاراج آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج (دقیقی) نوای بلبل و آوای دراج شکیب عاشقان را داده تاراج (نظامی) تارات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضاره
تصویر غضاره
((غَ رَ یا رِ))
سفال سبزی است که برای دفع چشم زخم به کار برند، طین حر، کاسه بزرگ، جمع غضائر (غضایر)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غایره
تصویر غایره
((یِ رِ یا رَ))
مؤنث غایر، گرمگاه، نیمروز
فرهنگ فارسی معین
غرش
فرهنگ گویش مازندرانی