شریف، گرامی، گران مایه، ارجمند، بزرگوار، لقب هر یک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحب منصب دربار فرعون، خویشاوند بسیار نزدیک، آنچه به سختی به دست می آید، کمیاب، نیرومند، قوی، در تصوف پیر، از نام های خداوند عزیز داشتن: گرامی داشتن، ارجمند داشتن عزیز کردن: گرامی کردن
شریف، گرامی، گران مایه، ارجمند، بزرگوار، لقب هر یک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحب منصب دربار فرعون، خویشاوند بسیار نزدیک، آنچه به سختی به دست می آید، کمیاب، نیرومند، قوی، در تصوف پیر، از نام های خداوند عزیز داشتن: گرامی داشتن، ارجمند داشتن عزیز کردن: گرامی کردن
از اتباع است و معنی آن کالای کم و اندک بود، (جهانگیری)، چیز کم و اندک که به عربی بضاعت مزجات خوانند، (برهان) (غیاث اللغات) : چون به از جان نیست جان باشد عزیز چون به آمد نام جان شد چیزلیز، مولوی
از اتباع است و معنی آن کالای کم و اندک بود، (جهانگیری)، چیز کم و اندک که به عربی بضاعت مزجات خوانند، (برهان) (غیاث اللغات) : چون بِه ْ از جان نیست جان باشد عزیز چون بِه ْ آمد نام جان شد چیزلیز، مولوی
محمد بن محمد بن محمد بن خضر، از نواده های عروه بن زبیر بن العوام قریشی، ملقب به شمس الدین. وی از فقهای شافعی بود و به سال 724 هجری قمری در قدس متولد گشت و در قاهره پرورش یافت و بسال 808 در غزه درگذشت. او راست: الغیاث، ادب الفتوی، غرائب السیر، مصباح الزمان فی المعانی و البیان، الکوکب المشرق و قضم الضرب فی نظم کلام العرب. (از الاعلام زرکلی)
محمد بن محمد بن محمد بن خضر، از نواده های عروه بن زبیر بن العوام قریشی، ملقب به شمس الدین. وی از فقهای شافعی بود و به سال 724 هجری قمری در قدس متولد گشت و در قاهره پرورش یافت و بسال 808 در غزه درگذشت. او راست: الغیاث، ادب الفتوی، غرائب السیر، مصباح الزمان فی المعانی و البیان، الکوکب المشرق و قضم الضرب فی نظم کلام العرب. (از الاعلام زرکلی)
ریزپیز، مال اندک و قدرت اندک، (ناظم الاطباء)، قدری از سامان، (آنندراج) : ای فلک تاچند از این عرض و تجمل شرم دار بود یک روزی که ما هم ریزپیزی داشتیم، شیخ کاشی (از آنندراج)، ، خردمرد، تراشه و خاشاک، (ناظم الاطباء)
ریزپیز، مال اندک و قدرت اندک، (ناظم الاطباء)، قدری از سامان، (آنندراج) : ای فلک تاچند از این عرض و تجمل شرم دار بود یک روزی که ما هم ریزپیزی داشتیم، شیخ کاشی (از آنندراج)، ، خردمرد، تراشه و خاشاک، (ناظم الاطباء)
پاره پاره، قطره قطره، خردخرد، (ناظم الاطباء)، ریزه ریزه، پاره پاره، (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری)، به قطعات سخت خرد، ذره ذره، (یادداشت مؤلف) : سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز، کسایی، بریده بود جوشن از تیغ تیز زره پاره و ترکها ریزریز، اسدی، زین غبن چتر روز چرا نیست ریزریز زین غم عمود چرا نیست لخت لخت، خاقانی، برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من، خاقانی، زر سوده را گر بود ریزریز به سیماب جمع آورد خاک بیز، نظامی، - ریزریزباران، قسمی دوختن، (یادداشت مؤلف)، - ریزریز شدن، خرد گشتن، ریزه ریزه شدن، ذره ذره گشتن، به قطعات سخت خرد درآمدن، (از یادداشت مؤلف) : به زخم اندرون تیغ شد ریزریز چه زخمی که پیدا کند رستخیز، فردوسی، چوگردان مرا روی بینند تیز زره برتنانشان شود ریزریز، فردوسی، به کوهم زند تا شوم ریزریز بدان تا برآید ز من رستخیز، فردوسی، بر آن سنگ زد شاه شمشیر تیز نبرید و شمشیر شد ریزریز، نظامی، ز بس زخم کوپال خاراستیز زمین را شده استخوان ریزریز، نظامی، - ریزریز کردن،خردخرد کردن، (ناظم الاطباء)، به پاره های خرد بریدن یا شکستن، (یادداشت مؤلف) : دلت تیره بینم سرت پرستیز کنون جامه برتن کنم ریزریز، فردوسی، منم بندۀ هردو تا رستخیز اگر شه کند پیکرم ریزریز، فردوسی، به دل گفت کاین را به شمشیر تیز بباید کنون کردنش ریزریز، فردوسی، پر تیز و منقار پیکان تیز کنند از شغب جعبه را ریزریز، نظامی، چو در معرکه برکشم تیغ تیز به کوهه کنم کوه را ریزریز، نظامی، سکندر بدو گفت یک تیغ تیز کند پیه صد گاو را ریزریز، نظامی (از شرفنامۀ منیری)
پاره پاره، قطره قطره، خردخرد، (ناظم الاطباء)، ریزه ریزه، پاره پاره، (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری)، به قطعات سخت خرد، ذره ذره، (یادداشت مؤلف) : سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز، کسایی، بریده بود جوشن از تیغ تیز زره پاره و ترکها ریزریز، اسدی، زین غبن چتر روز چرا نیست ریزریز زین غم عمود چرا نیست لخت لخت، خاقانی، برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من، خاقانی، زر سوده را گر بود ریزریز به سیماب جمع آورد خاک بیز، نظامی، - ریزریزباران، قسمی دوختن، (یادداشت مؤلف)، - ریزریز شدن، خرد گشتن، ریزه ریزه شدن، ذره ذره گشتن، به قطعات سخت خرد درآمدن، (از یادداشت مؤلف) : به زخم اندرون تیغ شد ریزریز چه زخمی که پیدا کند رستخیز، فردوسی، چوگردان مرا روی بینند تیز زره برتنانشان شود ریزریز، فردوسی، به کوهم زند تا شوم ریزریز بدان تا برآید ز من رستخیز، فردوسی، بر آن سنگ زد شاه شمشیر تیز نبرید و شمشیر شد ریزریز، نظامی، ز بس زخم کوپال خاراستیز زمین را شده استخوان ریزریز، نظامی، - ریزریز کردن،خردخرد کردن، (ناظم الاطباء)، به پاره های خرد بریدن یا شکستن، (یادداشت مؤلف) : دلت تیره بینم سرت پرستیز کنون جامه برتن کنم ریزریز، فردوسی، منم بندۀ هردو تا رستخیز اگر شه کند پیکرم ریزریز، فردوسی، به دل گفت کاین را به شمشیر تیز بباید کنون کردنش ریزریز، فردوسی، پر تیز و منقار پیکان تیز کنند از شغب جعبه را ریزریز، نظامی، چو در معرکه برکشم تیغ تیز به کوهه کنم کوه را ریزریز، نظامی، سکندر بدو گفت یک تیغ تیز کند پیه صد گاو را ریزریز، نظامی (از شرفنامۀ منیری)
پرشتاب: باد چون بشنید آمد تیزتیز پشه بگرفت آن زمان راه گریز، مولوی، ، بخشم، غضبناک: چون برمک بر تخت نشست سلیمان یکی تیزتیز در وی نگریست، (تاریخ بخارا)، نگه کرد قاضی بر او تیزتیز معرف گرفت آستینش که خیز، (بوستان)، رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
پرشتاب: باد چون بشنید آمد تیزتیز پشه بگرفت آن زمان راه گریز، مولوی، ، بخشم، غضبناک: چون برمک بر تخت نشست سلیمان یکی تیزتیز در وی نگریست، (تاریخ بخارا)، نگه کرد قاضی بر او تیزتیز معرف گرفت آستینش که خیز، (بوستان)، رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
تیزتک، تند، تندرو: ترسم کآن وهم تیزخیزت روزی وهم همه هندوان بسوزد بسخون، اسدی (از گنج بازیافته ص 58)، تیز چو گوش فرس تیزخیز صورت و معنی به صفت هر دو تیز، ظهوری (از آنندراج)
تیزتک، تند، تندرو: ترسم کآن وهم تیزخیزت روزی وهم همه هندوان بسوزد بسخون، اسدی (از گنج بازیافته ص 58)، تیز چو گوش فرس تیزخیز صورت و معنی به صفت هر دو تیز، ظهوری (از آنندراج)