جدول جو
جدول جو

معنی عیذان - جستجوی لغت در جدول جو

عیذان
(عَ)
مرد بدخلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عیدان
تصویر عیدان
عودها، بازگشتن علائم بیماری ها، بازگشتن ها، جمع واژۀ عود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیان
تصویر عیان
به چشم دیدن، دیدن به چشم، یقین در دیدار، ظاهر، آشکار
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
آنکه بگمان بصواب رسد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که بوسیلۀ گمان به رای درست میرسد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ طَ)
دهی است به بخارا. (منتهی الارب). قریه ای است از قرای بخاری، و ابراهیم بن احمد عیشانی بدانجا منسوب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
کانی از کانهای عرب، (منتهی الارب) (آنندراج)، از معادن بنی نمیربن کعب، در نزدیکی اضاخ البرم است، و درآنجا مردمی از بنی حنیفه ساکنند، و گویند آنجا ناحیه ای است در فاصله پنج روزی حجر، از اعمال یمامه، که در آن معدنی است ازآن بنی نمیر، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ عیص، رجوع به عیص شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
بمعنی عیف و عیاف است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عیف و عیاف شود
لغت نامه دهخدا
(عَیْ یِ)
متشکی و آنکه کراهت داشتن از هر چیز خوی او باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه عادت و خلق او نپسندیدن اشیاء باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دوش جنبان رفتن. (از منتهی الارب). در حال حرکت دادن دو منکب، راه رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَیْ یَ)
بمعنی عیکتان است. (از منتهی الارب). نام دو کوه است در شعر عجیر سلولی، و گویند با عیکتان یکسان است. رجوع به معجم البلدان و عیکتان شود
لغت نامه دهخدا
(دَثْءْ)
مانند مصدر عیل است بمعنی ندانستن شخص که گم شده به کجا رفته و در چه جابجوید آنرا. (از ناظم الاطباء). رجوع به عیل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابوقیس، و صحیح آن قیس عیلان باشد و او را همنام نیست. و عیلان در اصل نام اسب او بوده است. (منتهی الارب). و رجوع به عیلانی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کفتار نر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مرد آرزومند شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تشنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مؤنث آن عیمی ̍ است. (از اقرب الموارد) ، رجل عیمان أیمان، مرد که زن و شترانش گذشته و مرده باشند. (منتهی الارب). مرد که شترانش رفته باشندو زوجه اش مرده باشد. ج، عیامی ̍. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ ثَ)
نام کوهی است به یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بمعانی مصدر عیث است. (از اقرب الموارد). رجوع به عیث شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ أعور، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رجوع به اعور شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ عائذ، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)، رجوع به عائذ شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نِ)
تثنیۀ عین، در حال رفع. رجوع به عین شود، دو فرورفتگی در کنار زانو. (ناظم الاطباء). رجوع به عین شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آنکه در انفاق مال خود شتاب کند و یا آن را تبذیر کند و تباه سازد، و مؤنث آن عیثی ̍ باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مردان. (منتهی الارب). مردمان و خلایق. (ناظم الاطباء) : ما هو من عیسانه، او از رجال و یاران او نیست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَج ج)
چشم کردن مرد را. و چشم زخم رسانیدن و بر چشم زدن. (از منتهی الارب) ، روان گردیدن آب و اشک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عین. رجوع به عین شود
لغت نامه دهخدا
گروه ملخ از هر گونه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، گروههای متفرق از ملخ، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
تثنیۀ عیر. دو برآمدگی از پی و گوشت، که ستون فقرات را از دو طرف بردارند. (از اقرب الموارد). رجوع به عیر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام جد ابوعلی قالی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام شهری است. (منتهی الارب). شهرکی است برساحل دریای قلزم، و آن لنگرگاه کشتی هایی است که از عدن بسوی صعید حرکت میکند. (از معجم البلدان). وصف این شهر و موقعیت آن را ناصرخسرو در سفرنامۀ خود آورده است. رجوع به سفرنامۀ ناصرخسرو صص 82- 85 شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ عود، رجوع به عود شود: سلیخۀ منقا و عیدان السلیخه از هر یک نیم درمسنگ، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
تثنیۀ عید در حال رفع، رجوع به عید و عیدین شود
لغت نامه دهخدا
یقین در دیدار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : لقیه عیاناً، رآه عیاناً، ملاقات کرد او را به چشم و در دیدن وی شک نکرد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، یقین و یقین در دیدار و مشاهده و ظاهر و آشکار و دیدار به چشم. (ناظم الاطباء). ظاهر و آشکاره. (آنندراج). معلوم. هویدا. روشن. واضح. مبین:
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چراباید سوگند.
عماره.
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان.
فرخی.
گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود
گفتا خبر برابر بوده ست با عیان.
فرخی.
نهان در جهان چیست آزاده مردم
نبینی نهان را ببینی عیان را.
ناصرخسرو.
ای خسروی که ملک تو در گیتی
چون قرص آفتاب عیان باشد.
مسعودسعد.
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
گرد زمرد بر عذارش زآن عیان افشانده اند.
خاقانی.
شب ز انجم کرد بر گرد حمایل طفل وار
سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته.
خاقانی.
شروان به تو مکه گشت و بزمت
دارد حرم عیان کعبه.
خاقانی.
زادۀ ثانی است احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان.
مولوی.
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن.
مولوی.
در هر آن کاری که میلستت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان.
مولوی.
که فعل بدان را نماید بیان
وز آن فعل بد می برآیدعیان.
سعدی.
در راه عشق مرحلۀ قرب و بعد نیست
می بینمت عیان و دعا می فرستمت.
حافظ.
نه در سر کلاه و نه در پای کفش
عیان از عقب خایه هایش بنفش.
؟
- امثال:
آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است. (امثال و حکم دهخدا).
چه حاجتست عیان رابه استماع بیان
که بیوفائی دور فلک نهانی نیست.
سعدی.
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن.
قاآنی.
- ابناعیان، دو مرغ است، یا دو خط که عائف و فالگوی بر زمین میکشد، سپس میگوید ’ابنی عیان أسرعا البیان’. و چون عائف یقین کند که قدح قمارباز پیروز و فائز خواهد شد میگوید: ’جری ابناعیان’. (از اقرب الموارد). و رجوع به منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء شود.
- به عیان،بطور آشکارا. عیاناً. به وضوح. به آشکارا:
ای کرده قال وقیل تو را شیدا
هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟
ناصرخسرو.
- به عیان دیدن، به وضوح دیدن. بطور آشکارا دیدن. عیاناً دیدن. معاینه دیدن: و این حال را به عیان می بینند. (تاریخ بیهقی ص 967).
تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت
همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 300).
- خبر و عیان، آن را در مقابل هم آرند. یعنی آنچه متکی بر گفتۀ دیگران است و آنچه به چشم دیده شده است. شنیده و دیده:
اخبار گذشته چه کنی صورت او بین
چون هست عیان تکیه چه باید به خبر بر.
عنصری.
ازخبر بر عیان قیاس کنند
که عیان را بود دلیل خبر.
عنصری.
سیرت شاه عیانست و دگر جمله خبر
از خبر یادنیارند کجا هست عیان.
عنصری.
خبر هرگز نه مانند عیان است
یقین دل نه همتای گمان است.
(ویس و رامین).
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود زی خرد هزارگمان.
قطران.
عیان این کجا گفتم فزون است از خبر ایرا
عیان مهتران عالم افزون از خبر باید.
قطران.
خبر شنیده ام از رستم وز تو دیدم
عیان و هرگز کی بود چون عیان اخبار.
مسعودسعد.
ما همی از زنده گوییم او همی از مرده گفت
آن مایکسر عیان است آن او یکسر خبر.
معزی.
جود او را من به چشم سر عیان بینم همی
یک عیان نزدیک من فاضلتر از سیصد خبر.
ازرقی.
گر آن صورت بد این رخشنده جانست
خبر بود آن و این باری عیانست.
نظامی.
خبر از دوست بر آن بر که ندارد خبری
ورنه آنجا که عیان است چه جای خبر است.
مغربی.
، شخص. (اقرب الموارد) ، آهنی است در متاع فدان. (منتهی الارب) (آنندراج). آهنی است از ابزار و وسایل فدان. (از اقرب الموارد). آهن افزاری مر کشتکاران را. (ناظم الاطباء). ج، أعینه، عین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آهن آماج. ج، عین [عیXXX. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عیدان
تصویر عیدان
خرما بنان دراز، جمع عود، چوب ها داربویها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیفان
تصویر عیفان
بیزار دلاشوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیمان
تصویر عیمان
شیر خواه شیر دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیان
تصویر عیان
رویاروی چیزی را دیدن، بچشم دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیان
تصویر عیان
((ع))
به چشم دیدن، دیدار، یقین در دیدار و مشاهده، ظاهر، آشکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عیان
تصویر عیان
هویدا، آشکار
فرهنگ واژه فارسی سره