جدول جو
جدول جو

معنی عکرده - جستجوی لغت در جدول جو

عکرده
(خُ فی ی)
فربه شدن و توانا گردیدن. (از منتهی الارب). فربه شدن و قوی گشتن و سطبر شدن و سخت و شدید شدن بچه وشتر. (از اقرب الموارد) ، برگردانیدن ناقه کسی را بسوی مألوف خود با آن پسند نداشتن آن را. (از منتهی الارب) : عکردت ناقنی، خواستم ناقۀ خود رابه قصد راهی سوار شوم ولی او بسوی مألوفان خود بازگشت در حالی که من مایل نبودم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرده
تصویر کرده
انجام یافته، مخلوق، آفریده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرده
تصویر شکرده
شکار شده، درهم شکسته
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ / دِ)
نیزۀ کوتاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ)
نعت مفعولی از مصدر کردن، بجاآورده. انجام داده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل ناکرده. (فرهنگ فارسی معین). اداشده. (ناظم الاطباء). انجام گرفته: فال کرده کار کرده بود. (تاریخ سیستان).
بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود
ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
گنه کرده به ناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر.
خاقانی.
پرسیدند از مکر گفت آن لطف اوست، لیکن مکر نام کرده است که کرده با اولیای مکر نبود. (تذکرهالاولیاء از فرهنگ فارسی معین).
- کرده آمدن، شدن. (ناظم الاطباء).
- ، شایستن و لایق شدن. (ناظم الاطباء).
- کرده شدن، انفعال. (یادداشت مؤلف).
- کرده شده، ساخته شده و پرداخته شده و بجاآورده شده و اداشده و نموده شده و این کلمه ملحق به اسم و صفت هر دو می گردد، مانند: سکه کرده شده و محاصره کرده شده و گرم کرده شده. (ناظم الاطباء) : عمله، کرده شده هرچه باشد. (منتهی الارب).
،
{{اسم}} فعل. عمل. کردار. کرد. (یادداشت مؤلف) :
عجب آید مرا ز کردۀ خویش
کز در گریه ام همی خندم.
رودکی.
عبداﷲ زبیر گفت... ای مادر من پیوسته بر راه حق بودم... و در عبادت و رضای حق تقصیر نکرده ام. حق تعالی آگاه است بر گفته و کردۀ من. (ترجمه طبری بلعمی).
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردۀ خویش ریش.
فردوسی.
بکن کار و کرده به یزدان سپار
به خرما چه یازی چوترسی ز خار.
فردوسی.
همی بود در بلخ چندی دژم
ز کرده پشیمان و دل پر ز غم.
فردوسی.
صد بار ز من شنیده بودی کم و بیش
کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش
در کردۀ خویش مانده ای ای درویش
چه چون کندی فزون ز اندازۀ خویش.
فرخی.
همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است
کسی که بد کند از بد همی بردکیفر.
امیرمعزی.
اگر چنین کارها کرد کیفر کرده چشید. (تاریخ بیهقی). صاحب منزلت سازد امام پاک القادرباﷲ را که آمرزش و رحمتش بر او باد بسبب آنکه پیش از خود فرستاد از کرده های خوب. (تاریخ بیهقی).
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان
نه نیز ز کاری بگرفته ست ملالش.
ناصرخسرو.
به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر
به نارش برد کافر از کرده کیفر.
ناصرخسرو.
خوانند بر تو نامۀ اسراربی حروف
دانند کرده های تو بی آنکه بنگری.
ناصرخسرو.
برادران چون روی یوسف را دیدند همه سجده کردند و روی در خاک مالیدند و از کردۀ خود پشیمان شدند. (قصص الانبیاء ص 84).
از کردۀ خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمیدانم.
مسعودسعد.
وگر کردۀ چرخ بشمردمی
شمارش سوی دست چپ کردمی.
خاقانی.
پس به خانه مادرزن آمد و از کرده عذرها خواست. (سندبادنامه ص 245).
هر کسی نقش بند پردۀتوست
همه هیچند کرده کردۀ توست.
نظامی.
همه کردۀ شاه گیتی خرام
درین یک ورق کاغذ آرم تمام.
نظامی.
عاقبتی هست بیا پیش از آن
کردۀ خودبین و بیندیش از آن.
نظامی.
پشیمان گشت شاه از کردۀ خویش
وز آن آزار گشت آزردۀ خویش.
نظامی.
این همه پرده که بر کردۀ ما می پوشی
گر بتقصیر بگیری نگذاری دیّار.
سعدی.
بده که با تو بماند جزای کردۀ نیک
وگر چنین نکنی از تو بازماند هان.
سعدی.
فرستی مگر رحمتی بر پیم
که بر کردۀ خویش واثق نیم.
سعدی (بوستان).
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزائی دارد.
حافظ.
چون هرچه می رسد بتو از کرده های توست
جرم فلک کدام و گناه زمانه چیست.
صائب.
،
{{نعت مفعولی}} ساخته. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بناکرده. (فرهنگ فارسی معین) :
بر او خرگهی کرده صدرش بپای
سرش بر گذشته ز کاخ و سرای.
اسدی (گرشاسبنامه ص 254).
و این دو (مسجد) که بر شارستان است با مناره کردۀ ارسلان خان است و آن سرای بزرگ و مقصوره کردۀ شمس الملک است. (تاریخ بخارا).
، ساخته. آفریده.مصنوع. (یادداشت مؤلف) :
تویی کردۀ کردگار جهان
شناسی همی آشکار و نهان.
فردوسی.
چو بینی ندانی که آن بند چیست
طلسم است یا کردۀ ایزدیست.
فردوسی.
سپهر و ستاره که گردنده اند
همه کردۀ آفریننده اند.
فردوسی.
ترا کردگار است پروردگار
تویی بندۀ کردۀ کردگار.
فردوسی.
باقیست چرخ کردۀ یزدان و شخص تو
فانیست زآنکه کردۀ این نیلگون رحاست.
ناصرخسرو.
گر از راست کژی نباید که آید
چرا هست کردۀ مصور مصور.
ناصرخسرو.
خدایی کافرینش کردۀ اوست
ز تن تا جان پدیدآوردۀ اوست.
نظامی.
تو نگاریده کف مولیستی
آن حقی کردۀ من نیستی.
، هر آنچه شده باشد. (ناظم الاطباء).
- ناکرده، بجانیاورده:
بدو گفت کسری ز کرده چه به
چه ناکرده از شاه واز مرد که.
فردوسی.
گنه کرده به ناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر.
خاقانی.
، هر آن کس که نموده باشد. (ناظم الاطباء)، تألیف شده. مؤلف، سپری کرده. وقت گذرانیده. (فرهنگ فارسی معین)، بکارآورده، پرداخته، نموده. (ناظم الاطباء).
- به زرکرده، به زراندوده: المذهّب، به زرکرده. (مهذب الاسماء).
- ، ساخته از زر:
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار (قیصر روم)
ز دینار پنجه ز بهر نثار
به مریم فرستاد و چندی گهر
یکی نغز طاووس کرده به زر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
یک کرد از زمین زراعت کرده. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فارسی است. (از اقرب الموارد). کرد زمین. ج، کرد. (مهذب الاسماء). رجوع به کرد شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ دِ)
از رستاق قاسان رستاق خوی است. (تاریخ قم ص 118)
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ / دِ)
نام فارسی جرذق و آن نان ستبر است. (از المعرب ص 95 و 115). و جرذق و کرده هر دو معرب گرده است. رجوع به گرده شود، هر یک از فصول ویسپرد. کرت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرت و ویسپرد شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ / عُ کَ رِ / عُ رُ)
غلام عکرد،کودک فربه تندار، یا نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عکرود. و رجوع به عکرود شود
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
استخوان دمغزه. (منتهی الارب). عصعص. (اقرب الموارد). عسیب. عسیبه، توانائی. (منتهی الارب). قوه. (اقرب الموارد) ، سوراخ سوسمار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، عکد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ کِ دَ)
درخت خشک برهم نهاده. (منتهی الارب). عکد. (اقرب الموارد). و رجوع به عکد شود
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ دَ)
بن زبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (دهار). محلی است در دهان که در قسمت جلو ملازه واقع شده و مخرج حرف کاف است. ج، عکدات. (دهار) ، بن قلب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پری است که بدان نان راداغ داغ سازند. (منتهی الارب). ریش و پری است که بوسیلۀ آن نان را نقطه نقطه کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ دَ)
آب جاری غیرمنقطع از آبهای بنی صخره از طی، و آن بین علاء و تیماء و جفر عنزه است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
پشته ای است به مطلاء. در اصل آن آبی است از کعب بن عبدبن ابی بکر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
اسم المره است مصدر عکر را. (از اقرب الموارد). رجوع به عکر شود، حمله. (منتهی الارب). حمله و یورش. (ناظم الاطباء). حمله پس از فرار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نگاه داشتن و ساز و برگ گردانیدن چیزی را و آماده نمودن. (منتهی الارب). ’عطرود’ قرار دادن چیزی را. (از اقرب الموارد). عطرده لنا (به صیغه امر) و اجعله لنا عطروداً، آن را برای ما نزد خود چون گروهی از مردم و یا چون تجهیزات و ساز برگ قرار بده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عطرود شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ دَ / دِ)
مردم جلد و چابک. (برهان) (آنندراج). جلد و چابک. (ناظم الاطباء) ، دارای جد و جهد در کارها. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، آماده.
- شکرده شدن، مهیا شدن. ساخته شدن. (مجمل اللغه). تشمر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مجمل اللغه). انشمار. (مجمل اللغه). کماشت. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ دَ / دِ)
شکارکرده، شکسته. درهم شکسته. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آبی است مر بنی عدی را در یمامه. (منتهی الارب) (از معجم البلدان) ، دهی است به حلۀ مزیدیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ شَ)
دختر اطرش. از زنان فصیح و بلیغ عرب در عهد معاویه بود. و او را با معاویه در دفاع از علی بن ابی طالب (ع) داستانی است. رجوع به اعلام النساء ج 3 و بلاغات النساء و تاریخ ابن عساکر و صبح الاعشی و العقد الفرید شود
دختر عدوان. وی مادر مالک و مخلد است که پسران نضر بن کنانه اند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ شَ)
خرگوش مادۀ پرگوشت درشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گنده پیر که از خود پیر نماید. (منتهی الارب). عجوز متشنجه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ مَ)
ابن عبدالله بریری مدنی، مکنی به ابوعبدالله. از موالی عبدالله بن عباس. وی تابعی بود و از داناترین مردم در تفسیر و غزوات بشمار می آمد. عکرمه به سال 25هجری قمری متولد شد و بعدها به سیاحت بلاد پرداخت و بیش از سیصدتن از وی روایت دارند که در حدود هفتادتن آنان از تابعیانند. وی مدتی در مغرب بسر برد سپس به مدینه بازگشت و به سال 105 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی به نقل از تهذیب التهذیب و حلیهالاولیاء و ابن خلکان). و رجوع به تاریخ سیستان ص 18 شود
ابن عماربن عقبۀ حنفی عجلی یمامی، مکنی به ابوعمار. وی در عصر خویش شیخ یمامه بشمار میرفت و از محدثان بود و اصل او از بصره بوده است. عکرمه در اواخر عمر به بغداد رفت و به سال 159 هجری قمری در آنجا درگذشت. (از الاعلام زرکلی از تاریخ بغداد و تهذیب التهذیب). و رجوع به ابوعمار شود
معروف به ابومحمد الصادق. از داعیان بنی العباس در خراسان بوده است. رجوع به تاریخ حبیب السیر، چ طهران ج 1 ص 258 شود
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ مَ)
کبوتر ماده، یا قمری ماده. و آن بصورت معرفه بکار رود و نیز با ’ال’ می آید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کبوتر ماده. ج، عکارم. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَرْ رَ دَ)
نام خواهر مشرح و محوّس و جمد و أبضعه از بنی معدیکرب، که هر چهار را لعنت کرد نبی صلی اﷲ علیه و سلم. (منتهی الارب). رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 342 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ دَ)
مؤنث عرد. (از اقرب الموارد). سخت سفت. سخت صلب. (از اقرب الموارد). صلابت و قوت. (از معجم البلدان ذیل عردات)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ رَ)
پاره ای از گلۀ شتران، یا شتر گله از پنجاه تا صد، و یا از پنجاه تا شصت و هفتاد. (ازمنتهی الارب). گروهی از شتران، و گویند گلۀ بزرگ از آنها. (از اقرب الموارد) ، بن زبان. ج، عکر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، وقعوا فی عکره، در اختلاط امر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بن زبان، بن گش (قلب) دمغازه از استخوان ها، زور توان، سوراخ سوسمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرده
تصویر کرده
گوسفند چران. شبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرده
تصویر شکرده
شکار کرده، شکسته در هم شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکرد
تصویر عکرد
کودک فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکره
تصویر عکره
گله شتر از پنجاه تا سد، بن زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکرمه
تصویر عکرمه
کبوتر ماده، تلخوم ماده (تلخوم قمری) از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرده
تصویر کرده
((کَ دِ))
انجام داده، پرداخته، ساخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرده
تصویر کرده
مفعول
فرهنگ واژه فارسی سره
مقداری از زمین تسطیح شده که برای سبزی کاری از آن استفاده
فرهنگ گویش مازندرانی