جدول جو
جدول جو

معنی عکاشه - جستجوی لغت در جدول جو

عکاشه
(عُ کْ کا شَ)
شعبه ای از طایفۀ بایادی هفت لنگ از ایل بختیاری ایران، و دارای شعب ذیل است: مراد، عالونی، شهروئی، کلاموئی، کلاستن، سله چین. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
عکاشه
(عُ شَ / عُک کا شَ)
تننده و عنکبوت، یاتنندۀ نر، یا خانه آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عنکبوت. (دهار). عکاش. و رجوع به عکاشی شود
لغت نامه دهخدا
عکاشه
(عُ شَ / عُکْ کا شَ)
ابن عبدالصمد عمّی. شاعری است فحل از بنی عم، از شعرای دورۀ عباسیان، و از اهالی بصره. وی هرگز خلفا را مدح نکرد و به خدمت آنان درنیامد. از اشعار او اندکی مانده است. عکاشه در حدود سال 175 هجری قمری در بغداد درگذشت. (از الاعلام زرکلی به نقل از الاغانی و فوات الوفیات و سمط اللاّلی)
لغت نامه دهخدا
عکاشه
(عُ بَ)
دروازۀ عکاشه، از دروازه های شهر بلخ بوده و ذکر آن در تاریخ حبیب السیر آمده است. رجوع به حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 4 ص 297 و 398 شود
لغت نامه دهخدا
عکاشه
عکاش خانه تننده خانه جولاهه
تصویری از عکاشه
تصویر عکاشه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاشه
تصویر کاشه
یخ نازک روی آب
یخ، آبی که از شدت سردی بسته و سفت شده باشد، هسر، هسیر، هتشه برای مثال گرفت آب کاشه ز سرمای سخت / چو زرین ورق گشت برگ درخت (عمعق - ۱۹۵)
کپسول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکاشه
تصویر رکاشه
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی
تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز، قنفذ
فرهنگ فارسی عمید
(فِ رِ ؟)
شاعری معاصر شاه شیخ ابواسحاق. (یادداشت بخط مؤلف). از منشیان معاصر آل اینجو بوده و مجموعه ای ازمنشآت او برجاست که در سال 786 هجری قمری تحریر یافته و در کتاب خانه مجلس شورای ملی محفوظ است. وی ظاهراً منشی مسعودشاه اینجو بوده است، زیرا در میان رسائل و منشآت او نامه ای است خطاب به شیخ امین الدین کازرونی - عارف معروف - که از طرف مسعود اینجو نوشته شده است. (از تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ج 1 صص 9-10)
لغت نامه دهخدا
(اَ عُکْ کا شَ)
او از ابی رفاعه و از وی ابولیلی روایت کند
لغت نامه دهخدا
(عَ کِ شَ)
مؤنث عکش. رجوع به عکش شود.
- ، شجرۀ عکشه، درخت بسیارشاخ درهم پیچیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ / عُ کْ کا)
تننده، یا تنندۀ نر، یا خانه آن. (منتهی الارب). عنکبوت، یا نر از عنکبوتها، ویا خانه عنکبوت. (از اقرب الموارد). عکاشه. و رجوع به عکاشه شود، علم و لواء که بر درخت پیچد و منتشر شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ کْ کا شَ)
کوهی است مقابل طمیه، و عقیده داشتند که آن زوج طمیه است، که البته از خرافات باشد. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عاکی. (اقرب الموارد). رجوع به عاکی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
کاژ. (جهانگیری). بمعنی کازه است و آن خانه ای باشد علفی که بر کنار کشت و زراعت سازند. (برهان). رجوع به کازه شود. کومه. رجوع به کومه شود. جمس. رجوع به جمس شود، یخ تنک و نازک را گویند و آن آبی است که در زمستان می بندد و منجمد میشود. (برهان). یخ تنک را گویند زیرا که به شیشۀ شفاف شباهت دارد، کاش بمعنی شیشه است. (انجمن آرا) (آنندراج) :
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
رودکی (جهانگیری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
مثل کبسول. رجوع به کبسول شود. ظرف خرد برای بلعیدن دواهای بدمزه. بستۀ مخصوصی که دوادر آن ریزند و کوچک سازند تا بتوان بحلق فرو برد.
- کاشه های دارویی: کاشه های داروئی از دو ورقۀ نازکی که با خمیر نشاستۀ خالص فطیر تهیه شده تشکیل یافته است و شکل آنها گرد و گوداست و دارای لبه ای پهن میباشد در یکی از آنها گردهای داروئی را میریزند و لبۀ دیگر را قدری مرطوب کرده بر روی اولی میگذارند و به کمک اسباب مخصوصی به نام کاشتور آن را فشار میدهند تا محکم شود همچنین کاشه های دیگری در داروخانه ها وجود دارد که یکی در دیگری جای میگیرد و داروها را در کاشۀ کوچکتر میریزند و کاشۀ بزرگتر را بر روی آن قرار داده فشار مختصری میدهند تا کاشۀ کوچکتر را در خود جای دهد. (کارآموزی داروسازی صص 115- 116)
لغت نامه دهخدا
(رُ شَ / شِ)
رکاسه. (ناظم الاطباء). رکاسه است که خارپشت تیرانداز باشد. (برهان). ریکاشه. (فرهنگ فارسی معین). به معنی رکاسه است. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به رکاسه و ریکاشه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ)
مردم بی خیر. (منتهی الارب). آنکه در او خیری نباشد از بین مردم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُکْ کا زَ)
عصای با سنان. (منتهی الارب). عصا با آهن. (دهار). به معنی عکاز است و اخص از آن باشد. (از اقرب الموارد). واحدعکاز. (از ناظم الاطباء). ج، عکاکیز (منتهی الارب) (اقرب الموارد) و عکازات. (اقرب الموارد) :
چو راه پرسموم و گرم، اسپرم
بگرد او عکازه و غضای او.
منوچهری.
، آهن پاره ای بر نیزه و مانند آن. (منتهی الارب) ، عصای چوپانان، عصای تفرج و گردش، عصای صلیب داری که کشیشان گاه بر دست گیرند. (ناظم الاطباء) ، کنایه است از مناصبی که شخص بدست می آورد چنانکه گویند ’فلان من أرباب العکاکیز’. (از اقرب الموارد). و رجوع به عکاز شود
لغت نامه دهخدا
(عُکْ کا)
منسوب به عکاشه بن محصن. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ)
بندش استوار و محکم. (منتهی الارب). بستن به صورت محکم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آبی است مر بنی عدی را در یمامه. (منتهی الارب) (از معجم البلدان) ، دهی است به حلۀ مزیدیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ شَ)
دختر اطرش. از زنان فصیح و بلیغ عرب در عهد معاویه بود. و او را با معاویه در دفاع از علی بن ابی طالب (ع) داستانی است. رجوع به اعلام النساء ج 3 و بلاغات النساء و تاریخ ابن عساکر و صبح الاعشی و العقد الفرید شود
دختر عدوان. وی مادر مالک و مخلد است که پسران نضر بن کنانه اند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
ابن صعب بن علی بن بکر بن وائل، از عدنان. جدی است جاهلی، و ذهل بن شیبان و تیم الله بن ثعلبه از نسل اویند. (ازالاعلام زرکلی به نقل از جمهرهالانساب و نهایهالارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
شعبه ای از بنی رکب منشعب از قبیلۀ بنی اشعر. (تاریخ قم ص 283)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
لاغر و باریک گردیدن اندام کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ شَ / شِ)
بمعنی زکاسه است که خارپشت تیرانداز باشد و به ازای فارسی هم درست است. (برهان). رجوع به مادۀ قبل، ریکاسه و ریکاشه شود
لغت نامه دهخدا
(ژُ شَ / شِ)
قنفذ. خارپشت. خارپشت تیرانداز. جانوری است خزنده که به تازی قنفذ گویند و ژکاسه نیز گفته اند. (آنندراج). اما کلمه ظاهراً تصحیف ریکاسه است
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ شَ)
خرگوش مادۀ پرگوشت درشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گنده پیر که از خود پیر نماید. (منتهی الارب). عجوز متشنجه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ شَ / شِ)
خارپشت را گویند. (از برهان) (از انجمن آرا). خارپشت. (ناظم الاطباء). چکاسه و ریکاسه و سیخول. و رجوع به چکاسه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رکاشه
تصویر رکاشه
خار پشت کلان تیر انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفاشه
تصویر عفاشه
اپسود بی سود: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
دستوار نوک تیز دستوار نیزه ای، بن نیزه عصای چوپان عصای اسقف عصایی که در تفرج به دست گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشه
تصویر کاشه
فرانسوی تشک خانه ای که از چوب و نی و علف سازند: کومه کوخ آلاچیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکاش
تصویر عکاش
عکاشه خانه تننده خانه جولاهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشه
تصویر کاشه
((شَ یا ش))
یخ نازکی که روی آب می بندد
فرهنگ فارسی معین